واقعيتها و افكار موثر در ماركس - فلسفه تاریخ جلد 2

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فلسفه تاریخ - جلد 2

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

تنگ نظري هاي محيط خانوادگي ، يعني يك مساله رواني است غير از مسائل [ طبقاتي ] . مي خواهم بگويم آيا خود وجود ماركس و وجود انگلس نقض كننده فلسفه آنها نيست ؟ آري ، براي اين كه اساس اين فلسفه بر اين است كه فكر انسان زاده محيط طبقاتي و وضع طبقاتي اوست . مي خواهيم ببينيم كه خود ماركس و انگلس چه موقعيت طبقاتي داشتند كه چنين افكار و انديشه هايي پيدا كردند ؟ آيا موقعيت طبقاتي شان اقتضا مي كرد كه چنين انديشه هاي انقلابي پيدا كنند بر ضد سرمايه داري يا نه ؟ يا يك جا يك سرمايه دار تبديل مي شود به يك انقلابي ضد سرمايه دار ؟ اين چگونه قابل توجيه است ؟ هگل گويا دو طبقه شاگرد داشته ، يكي طبقه شاگردهاي پيرتر و پخته تر و قديمي تر كه مثل خودش بيشتر فكر كرده اند ، و يكي هم گروه جوانان كه اينها را چپي هاي هگل مي گويند ، گروه جوانان پيرو هگل ، و ظاهرا اينها در چپ و راست كرسي استادي هگل مي نشستند . به اين جهت آن كساني كه داراي افكار محافظه كارانه اي يعني هگلي بودند بعدها دنيا اينها را " دست راستي " ناميد ، و اين گروه جوانان را كه همه ، افكارشان افكار انقلابي بود گفتند " چپي ها " ، يعني آنهايي كه در دست راست هگل مي نشستند ، و آنهايي كه در دست چپش مي نشستند . در سال 22 كه ما رفتيم بروجرد ، در بروجرد يك وضع خيلي عجيبي بود . آن كساني كه مي آمدند درس آقاي بروجردي ( چون آقاي بروجردي آن وقت هنوز بروجرد بودند) حتي جاهايشان مشخص بود. آن كسي كه دست راست آقا مي نشست ممكن نبود جايش عوض شود . دست راست دست راست هم همين طور و . . . دست چپ هم همين جور .

اينها پيش خودشان حسابهايي داشتند . ديگر آنهايي كه جوانتر بودند حق نداشتند كه بيايند در آن جاها بنشينند ، بايد مي آمدند وسط مي نشستند . منتها جوانهاشان سي چهل سالشان بود و پيرهاشان همه شصت ساله و هفتاد ساله بودند . آقاي بروجردي خوشش نمي آمد . ايشان روي صندلي نمي نشست ، همين جور نشسته روي زمين درس مي داد . جمعيت زياد نبود . همه شان حدود پنجاه نفر بودند . يك روزي ايشان آمد ، شايد هم به عمد ، براي اين كه [ آن وضع را ] به هم بزند ، آنجايي كه آنها نشسته بودند ننشست ، يك جاي ديگر نشست . آن روز آن ترتيب بهم خورد . فردا گفتند لابد آقا جا را عوض كرده . آمدند همان ترتيب را در اين طرف ديگر قرار دادند . آن روز باز آقاي بروجردي رفت سر جاي اولش نشست . آن روز هم آن ترتيب بهم خورد . باز فردا آمدند سر جاي اول همان ترتيب را درست كردند . آخرش آن ترتيب بهم نخورد ، همين طور بود كه بود . شاگردهاي هگل هم به همين شكل مثل شاگردهاي آقاي بروجردي بودند ( خنده استاد و حضار ) ، جاهاي مشخصي داشتند ، يك گروه دست راست مي نشستند ، يك گروه دست چپ .

- ولي در اينجا مي گويد ماركس از ابتداي تحصيلات خود در برلين به گروه جوانان پيرو هگل و آزادگان پيوست . يعني در شاگردها به اين گروه پيوست . - يعني منظور از اين دو گروه در اينجا يك گروه است ؟ بله ، همه يك گروهند . ضمنا از اينجا معلوم مي شود كه ماركس بر خلاف خود هگل [ فيلسوف نبوده است . ] هگل فيلسوف زبردستي است ، يعني افكار خيلي زيادي دارد ، واقعا مادر و پدر اين افكار جديد شمرده مي شود ، منتها اساس فلسفه اش يك اساس خاصي هست يعني خيلي بر اساس توهمات و اين جور چيزهاست ، ولي يك آدمي است كه بالاخره مي شود گفت كه فيلسوف بوده . در فلسفه خيلي كار كرده ، خيلي زحمت كشيده ، سالها تدريس مي كرده ، كارش و فنش اين بوده است . ولي ماركس اساسا تحصيلات فلسفي نداشته ، تحصيلاتش منحصر به همان سه چهار سال دانشگاه بوده ، يعني در حدي كه او در دانشگاه بوده است . بعد از آن كه از دانشگاه هم خارج شده نه تحصيل فلسفه كرده و نه تدريس فلسفه ، مطالعاتش بيشتر در مسائل اجتماعي و اقتصادي و تاريخي بوده و بعد هم مبارزات اجتماعي و عملي ، يعني يك آدمي نيست كه از نظر كار كردن در فلسفه ، بگوييم مثل يك فيلسوف زياد كار كرده و زياد فكر كرده ، نه ، يك نظرياتي همان اول پيدا كرده ، همانها را هم دنبال كرده است . انگلس هم همين جور است .

اصلا كارهاي فلسفي اي كه به نام اينها معروف است ، بيشتر كارها را انگلس كرده نه ماركس و شايد اصلا نبوغ فلسفي انگلس هم خيلي بيشتر از ماركس بوده ، منتها او نسبت به ماركس خيلي صميميت داشته است ، اين است كه كارهايش را با كارهاي او مخلوط كرد و احيانا به نام او كرد و نقطه ضعفهاي كارهاي او را اصلاح كرد . خودش را به صورت يك تابع نشان داد و الا شاگردش نبوده است .

" شاگرد " در دنيا معروف شده ، يعني به عنوان تابع ، ولي تابعي است كه نسبت به ماركس خيلي اخلاص و صميميت داشته است . ما مي خواهيم تشريح كنيم كه واقعيتهاي زمان ماركس كه در ماركس اثر مي گذاشت و هم افكار و فلسفه هايي كه در زمان او بوده كه در او اثر داشته چه بوده ؟ به طور خلاصه اين موضوع را بيان كنيم كه محيط چه محيطي بود از نظر واقعيتها و چه محيطي بود از نظر افكار و انديشه ها .

واقعيتها و افكار موثر در ماركس

اين محيط واقعيتها را تجزيه كنيم ، همان طور كه اين كتاب كرده . ( اين كتاب خيلي كتاب خوبي است . من هر چه مطالعه مي كنم بيشتر به اين كتاب معتقد مي شوم . كتاب عميق و دقيق خوبي است. ) يكي اين كه واقعيتهاي زمان ماركس ، آن واقعيتهايي كه روي او تاثير داشت ، چه بوده ؟ و ديگر اين كه چه جريانهاي فكري بوده كه اينها ماده هاي اصلي فكري ماركس را تشكيل مي دهد ؟ مولف آنچه را كه در او موثر بوده در يك جمله خلاصه كرده و آن اين است كه سطح زندگي مادي طبقه كارگر به علت رقابتهاي سرمايه داري و امثال اينها خيلي پايين آمده بود ، ولي سطح فكرشان بالا رفته بود ، ايندو با همديگر ، يعني در قرن نوزدهم سطح زندگي مادي پايين آمده بود ، قهرا اين طبقه كه طبقه رنجبر بود خيلي بيش از حد رنج مي كشيد و بيش از حد تحت فشار سرمايه دارها بود ، ولي مقارن با همين ، سطح فكرها بالا رفته بود . لابد در اثر تعليمات عمومي ، پيدايش روزنامه ها ، پيدايش رجال اصلاح طلب ، نسبت به گذشته احساس شعور اجتماعي طبقه كارگر بيشتر شده بود . البته هر يك از اينها اگر نمي بود زمينه براي پذيرش چنين افكاري وجود نداشت يعني اگر طبقه كارگر از يك رفاه نسبي برخوردار باشد و رنج نبرد ، شعارهايي مثل " رنجبران متحد شويد " اثري ندارد ، كما اينكه در دنياي سرمايه داري امروز كه كوشش كرده اند رفاه نسبي براي طبقه كارگر به وجود بياورند نطفه اين انقلابها را به كلي خفه كرده و از بين برده اند . و همچنين اگر رنج عظيم باشد ولي شعور اجتماعي نباشد ، [ آن شعارها بي اثر خواهد بود . ] وقتي شعور اجتماعي نباشد اصلا حس مي كند كه گويي اين رنج را بايد بكشد .

ولي شعور اجتماعي كه بالا رفت ، حس مي كند كه نه ، حقي دارد و حقش ضايع شده است و حقش را بايد به دست بياورد . راه به دست آوردن حقوق اين است كه با همرنجها و همدردهاي خودش متحد بشود . ايندو زمينه هايي واقعي بود براي پيدايش طرح ماركس كه همان طرح نهايي انقلاب كارگري عليه سرمايه داري بود . و اما محيط افكار كه آن هم خيلي جالب است ، يعني چه جريانهاي فكري وجود داشت كه منتهي به اين افكار ماركس شد ؟ و در واقع مواد اصلي افكار ماركس از كجاست ؟ اينها را از كجا گرفته است ؟ [ اين كتاب ] اينها را خوب نشان مي دهد كه مثلا فكر تضاد آيا از خودش بود يا از جاي ديگر گرفته بود ؟ مساله جبر تاريخ آيا از خودش بود يا از خودش نبود ؟ مساله بشرگرايي به اصطلاح ، آيا از خودش بود يا در اين جهت تحت تاثير افكار ديگر بود ؟ اينها را ذكر مي كند كه همه اينها جريانهايي بوده است كه در آن وقت وجود داشته كه او همه آنها را در خود جمع كرده بود ، البته به علاوه يك نوع ابتكارهايي كه خودش داشته است .

حال اين را تشريح كنيم كه آن جريانهاي فكري چه بوده ؟ - رهبران سوسياليسم يكي سيسيموندي بود يكي سن سيمون ، كه ماركس در عين اين كه آمد يك سوسياليسم علمي بيان كرد ولي بسياري از افكار خودش را از اينها گرفت كه مي گويد : " از سيسيموندي انديشه اساسي مربوط به تضادهاي دروني سرمايه داري يعني هرج و مرج ، بحران ، تمركز ثروت و فقر عمومي فزاينده را اخذ خواهند كرد " يعني در نظريه ماركسيستي اين قسمتها اگر بيان شود اينها را از اين فرد گرفته اند . يكي از اصولي كه اينها بيان مي كنند همان مساله تضاد دروني سرمايه داري است كه منجر به هرج و مرج و بحرانها مي شود و زمينه را براي انقلاب كارگري به وجود مي آورد . مي خواهد بگويد اين را از سيسيموندي گرفت ." و از آثار سن سيمون نظريه جبر اجتماعي را اخذ خواهند كرد . " كه همان جبر تاريخ باشد ." و به ويژه انديشه ضد دولت گرايي را كه مطابق آن حكومت بايد تسليم " سازمان " اقتصادي شود . " مساله نقش دولت كه اينها گفتند ، كه هنوز هم به آن نرسيده اند ." فوريه انتقاد خود را در زمينه مبادلات برايشان به ارمغان خواهد آورد .

" يعني اين جهت را هم از او استفاده كردند ." پرودون ناجي گرايي پرولتري را ، بلانكي انتظار شورآميز آنان را در مورد وقوع يك انقلاب قهرآميز شدت خواهد بخشيد . " اينها تقريبا مواد فكري اصلي بود . و مي گويد از قضا اين ديدگاه نوين با تغييرات بزرگ فكري و اخلاقي ميان قرن نوزدهم به نحو فوق العاده جالبي وفق مي داد . يعني چه ؟ يعني پس از خردگرايي انتزاعي قرن هجدهم و تب و تاب شاعرانه آغاز قرن نوزدهم ، اروپا تشنه واقعيتهاي قابل لمس تازه اي بود . در قرن هجدهم بيشتر مسائل تعقلي بود و در ابتداي قرن نوزدهم كه سوسياليستهاي به اصطلاح شاعرانه قد علم كرده بودند بيشتر نظرياتشان خيلي رمانتيك بود و جامعه آماده بود تا يك سلسله مسائل عيني و قابل لمس را ملاحظه كند ، كه مي گويد پيشرفت " علم " پاسخگوي اين نيات شد و در چنين شرايطي است كه مثبت گرايي امثال اگوست كنت و سن سيمون و همچنين علم گرايي رنان پديدار مي شود . كتاب آينده علم همان سالي منتشر مي شود كه ماركس " رساله در باب فويرباخ " مي نويسد و درآن انسان را دعوت مي كند كه به جاي تفسير بيهوده جهان در صدد تغيير آن برآيد ، و از همه مهمتر جريان " اصل الانواع " داروين بود كه آن هم به وسيله داروين بيان شد و ماركس و انگلس بيان مي كنند كه چه مقدار اين نظريه در تكوين نظريه آنها موثر بوده است .

از جهت فلسفي هم در اين دوره كه ماركس مي خواهد نظرش را بگويد يك تغيير جهت فلسفي در آلمان ايجاد مي شود ، يعني فلسفه آلمان هم مانند مسائل علمي اين مراحل را طي مي كند به صورتي كه از خردگرايي و عقل گرايي افراطي كانت و بعد مرحله رمانتيسم و مكتبهاي شاعرانه و گفته هاي شاعرانه مثل گوته و فيخته و شلينگ ، افكار در آلمان از طريق حكيماني چون هگل و فويرباخ راه واقع گرايي را جستجو مي كرد . " بعد شروع مي كند مقداري در مورد فلسفه هگل توضيح مي دهد كه چگونه با واقعيت وابستگي داشت و همين فلسفه زمينه اي بود براي ماركس . مي گويد :

" هگل كه يكي از قدرتمندترين مغزهاي عالم به شمار مي رفت ، تا چند سال پيش از آن كه ماركس دانشجوي دانشگاه برلين شود در اين دانشگاه سمت استادي داشت . هگل كوشيده بود تا جهان درون و جهان برون يا به عبارتي ديگر خرد و واقعيت را كه كانت ( با افراط در دوگرايي دكارت ) و رمانتيكها (با افراط در نظريات كانت) هميشه مخالف هم قرار داده بودند با يكديگر آشتي دهد . " مي گويد دكارت بين خرد و واقعيت و درون و برون يك دوگانگي قائل شده بود و كانت در اينجا روش افراطگري پيش گرفته بود و بعد از آنها رمانتيكها كه در ابتداي قرن نوزدهم بودند در نظريات كانت افراط كرده بودند و هگل مي كوشيد كه اين دو واقعيت را كه اينها از هم جدا كرده بودند يعني درون و برون را با همديگر آشتي بدهد و با همديگر آميخته كند .

فلسفه هگل مي خواست اين كار را بكند . " هگل با يك سنتز متهورانه توانسته بود به ابراز اين نظريه برسد كه روح نسبت به جهان موجوديت خارجي ندارد يعني روح و جهان دو چيز خارج از هم نيست بلكه حقايق آميخته به هم هستند . وي بر عكس اطمينان مي داد كه " روح " آميخته با جهان است و در تحول جهان تجلي مي كند و تحقق مي يابد. جهان روح است و مطالعه روح ( فلسفه ) جز مطالعه تاريخ جهان ( فلسفه تاريخ ) چيز ديگري نيست ."

نگاهي به فلسفه دكارت و فلسفه كانت

اينجا كمي توضيح عرض كنم ، چون ريشه اساسي افكار ماركس در فلسفه هگل است با يك اختلاف . بحثي اينجا پيش كشيده راجع به دوگرايي . فلسفه دكارت معروف است به يك فلسفه ثنوي . ثنويتش هم از اينجا شروع مي شود كه قائل به دوگانگي روح و بدن است در اين حد كه بين اينها حتي هيچ گونه سنخيتي هم قائل نيست . به علاوه او در باب معرفت و شناخت به اصطلاح " راسيوناليست " است يعني اصالالعقلي است و معتقد است كه حواس ابزار شناخت نيستند ، ابزار عملند نه ابزار شناخت . حواس به ما براي اين داده نشده كه ما به اين وسيله اشيا را بشناسيم ، ما با حس نمي توانيم بشناسيم بلكه همين قدر مي توانيم يك ارتباط عملي برقرار كنيم كه استفاده عملي از آنها كرده باشيم . البته اين حرفش تقريبا يك حرف علمي بود كه بعد هم تاييد شد و آن اين است كه جهان آن طوري كه ما احساس مي كنيم نيست .

مثلا ما رنگها را احساس مي كنيم ، ولي رنگها در خارج وجود ندارد ، رنگها را حواس ما مي سازد . يا صداها را مي شنويم . صدا در واقع وجود ندارد ، آنچه كه وجود دارد ارتعاش و حركت است . و لهذا اين نظريه را ارائه داد ، همين نظريه اي كه بعدها هم ديگران گفتند . اگرچه نظريه اش قابل ايراد بود ولي به هر حال گفت كه ماده و حركت را به من بدهيد جهان را مي سازم ، يعني جهان خارج ، اين جهان عيني ، جهان طبيعت ، جز ماده و حركت چيزي نيست . انسان هم روح است و همين ماده يعني همين بدن و بنابراين آنچه كه حواس ما از اين همه شكلها ، رنگها و نقشها در عالم مي بيند همه ساخته ذهن ماست . قهرا اين گونه طرز تفكر يك نوع دوگانگي ميان ذهن و خارج را به وجود مي آورد : پس دنياي ذهن ما يك دنياست ، دنياي بيرون دنياي ديگري است . دنياي ذهن ما دنياي رنگها ، شكلها ، آوازها ، بوهاي خوش ، هزاران نقش و رنگ است ، دنياي بيرون دنياي ماده اي است كه در حال حركت است ، چيز ديگري نيست . فرض كنيد ما دريا را نگاه مي كنيم ، از منظره دريا لذت مي بريم ، از صفاي دريا لذت مي بريم ، از رنگ دريا لذت مي بريم . ولي اينها همه انعكاساتي است كه در ذهن ماست . در عالم عين نه صفايي هست ، نه رنگي هست ، هيچ يك وجود ندارد .

پس فلسفه او يك فلسفه اي شد مبني بر نوعي دوگانگي ميان ذهن و خارج . بعد كانت آمد . البته او بيشتر تحت تاثير فلسفه هيوم بود نه دكارت و خود او هم اعتراف كرده ، مي گويد : " فلسفه هيوم را كه خواندم به كلي افكار من دگرگون شد " . هيوم يك آدم حسي بود و عقلي نبود . او چون حسي بود و عقلي نبود ، گفت هر چه را كه ما از راه حواس درك مي كنيم همان معتبر است و ما عقلي به عنوان مناط شناخت نداريم ، يعني آن قسمت فلسفه دكارت را رد كرد كه عقل منبع شناسايي است ، گفت نه ، عقل هيچكاره است ، حس منبع شناسايي است . منتها چون با حس سر و كار داشت ناچار به محدوديتها گراييد . گفت كه [ در ] خيلي از مسائل چون عقلي است و حسي نيست ، ما بايد شكاك باشيم . از جمله اصل علت و معلول . گفت علت و معلول محسوس نيست ، معقول است و چون معقول است و محسوس نيست پس اعتبار ندارد . قهرا دايره علم خيلي كوچك شد ، يعني ما وقتي كه درباره معلومات و معقولات و امور ذهن خودمان تحقيق كنيم مي بينيم قسمت كمي از آن را از راه حواس گرفته ايم و بقيه را از راه حواس نگرفته ايم . ناچار آنها را بايد دور بريزيم .

وقتي دور بريزيم ديگر اظهار اطلاع ما از دنياي خارج خيلي محدود و كوچك مي شود . كانت حرفهاي هيوم را خيلي پسنديد ولي ضمنا ديد كه با حرفهاي هيوم فاتحه علم و فاتحه شناخت را هم يكباره بايد خواند . از يك طرف نمي شود حرفهاي هيوم را رد كرد ، و از طرف ديگر ما نمي توانيم منكر شناخت و معرفت و علم بشويم . قائل شد به اين كه آنچه كه به ذهن انسان مي آيد دوگونه است : بعضي از خارج مي رسد ، بعضي در فطرت و سرشت روح انسان قبلا وجود دارد . اين موادي كه از خارج مي آيد ، تركيب مي شود با آنچه قبلا در ذهن هست ، از ايندو علم و معرفت به وجود مي آيد .

حتي مدعي شد كه زمان امر عيني نيست ، امر ذهني است ، مكان امر عيني نيست ، امر ذهني است ، بعد رسيد به مقولات ديگر ، گفت وجود همين طور ، قوه همين طور ، امكان همين طور ، كليت و جزئيت همين طور . دوازده مقوله ذهني ساخت و گفت همه اينها فقط جنبه ذهني دارند و هيچ جنبه عيني ندارند . قهرا از نظر كانت فاصله ذهن و خارج خيلي بيشتر مي شود ، يعني آنچه را كه ما معرفت داريم ، به اين معنا معرفت داريم كه ذهن ما اين طور حكم مي كند . اما [ آيا ] آنچه كه ذهن ما حكم مي كند همان است كه در خارج است ؟ نه . پس كانت هم با اين كه به قضاياي قبلي و معلومات قبلي قائل شد ، آمد شكاف ميان ذهن و خارج را زياد كرد .

نگاهي به فلسفه هگل

آنگاه نوبت مي رسد به هگل . هگل كار مهمي كه كرده است - كه البته كارش درست هم نيست - اين است كه آمد اين شكاف ميان ذهن و خارج را به كلي از ميان برداشت ، گفت اين اشتباه است كه شما ذهن را يك چيز دانسته ايد و عين و خارج را چيز ديگر . فيلسوفان ما از قديم يك حرفي در باب معرفت و شناخت يعني در باب علم داشته اند . آنها هم عين همين مساله را طرح كرده بودند كه چه رابطه اي هست ميان عالم ذهن و عالم عين ؟ آيا آن براي خودش يك دنياي جداگانه است و اين براي خودش يك دنياي جداگانه ؟ مي گفتند اگر اين طور باشد پس علم و معرفت ديگر معني ندارد ، براي اين كه دنيايي كه من پيش خودم تصور كرده ام يك دنياست ، دنياي بيرون دنياي ديگر است . پس آگاهي و ناآگاهي با همديگر مساوي است ، چون آگاهي يعني كشف دنياي بيرون . مگر اين طور نيست ؟ علم يعني كشف دنياي بيرون . اگر آنچه كه من مي بينم با آنچه كه دنياي بيرون هست به كلي متناقض و متضاد يكديگر باشند ، پس هر علمي مساوي است با جهل . مي آمدند به رابطه اي قائل مي شدند ، " رابطه ماهوي " ، مي گفتند كه ميان ذهن و عين اختلاف وجودي است و وحدت ماهوي ، يعني يك ذات است كه دو نوع وجود پيدا مي كند . يك ذات گاهي در عالم عين وجود پيدا مي كند ، مي شود وجود عيني ، و [ گاهي ] در عالم ذهن وجود پيدا مي كند ، مي شود وجود ذهني . پس چون وجود ذهني يك ذات است كه در خارج هم همين ذات وجود عيني دارد ، از اين جهت است كه علم مي تواند كشف باشد و آگاهي بر خارج باشد . رابطه را اين طور مشخص مي كردند ، يعني قائل بودند به دو وجود و يك ماهيت .

عين و ذهن دو وجودند ولي داراي يك ماهيت . كانت و دكارت حرفشان اين بود كه قهرا خارج و ذهن دو وجودند و دو ماهيت هم هستند . اينجا بود كه اين اشكال پيش مي آمد كه اگر اين طور باشد پس علم و جهل با يكديگر مساوي مي شود . هگل حرفش حرف ديگري است كه اصلا حتي مي خواهد دو وجود بودن را هم منكر بشود ، مي خواهد بگويد كه ذهن و عين اصلا با همديگر جدايي ندارند . آنچه ذهن است عين است و آنچه عين است ذهن است . اين است كه يك حرفي از او نقل شده [ قريب به اين مضمون ] كه آنچه معقول است عيني است و آنچه عيني است معقول است . حرف او اين است كه هر چه را ما تعقل مي كنيم همان است كه در خارج وجود دارد ، و هر چه در خارج وجود دارد عينا همان است [ كه در ذهن وجود دارد . ] مثل اين كه ذهن و عين دو طرف يك صفحه باشند . اگر ما يك شي داشته باشيم كه دو چهره داشته باشد ، يك شي باشد و دو چهره داشته باشد چگونه است ؟ گفته است ذهن و عين اين گونه است . حكم يك شي داراي دو چهره است . به حساب هگل اصلا ديگر اختلاف ذهن و عين از ميان برمي خيزد . اينجاست كه آن مساله " دوگانگي " دكارت و كانت در فلسفه او حل مي شود . البته حرفش به اشكالات زيادي برخورد مي كند .

ديگر هيچ چيزي نيست كه ما بگوييم اين ذهني است و عيني نيست ، و هيچ چيزي نيست كه بگوييم عيني است و ذهني نيست . هر چه ذهني است عيني است و هرچه عيني است ذهني است . اين يك حرفي است در فلسفه هگل كه اين [ كتاب ] خوب هم بيان نكرده است . يك چيز ديگري كه در فلسفه هگل هست اين است كه چون قائل به وحدت ذهن و عين است مي گويد كه نظام عالم ، نظام اصيل و اصلي عالم ، آنچنان كه فلاسفه پيشين خيال كرده اند ، نظام علت و معلول نيست كه ما خدا را به عنوان علالعلل بشناسيم ، علت اصلي و علت نخستين ، بعد ، از علت نخستين معلول اول صادر شده ، بعد معلول دوم و بعد نظام عالم به اين شكل به وجود آمده است . اين را قبول ندارد ، بلكه نظام عالم را نظام " دليل و مدلول " مي داند نه نظام " علت و معلول " ، چون در علت و معلول ، ما مي گوييم معلول از علت به وجود مي آيد ، در دليل و مدلول مي گوييم كه مدلول از دليل استنتاج مي شود ، نتيجه گيري مي شود . او مي گويد كه پيدايش معلول از علت ، در عقل هيچ ضرورتي ندارد . مثل اين كه ما مي گوييم آب در صد درجه حرارت تبديل به بخار مي شود .

مي گويد تبديل به بخار مي شود ولي از نظر عقل هيچ ضرورتي ندارد . آب در صد درجه حرارت تبديل به بخار مي شود ، در صفر درجه تبديل به يخ مي شود . مي گويد ما مي بينيم اين جور مي شود . از نظر عقل هيچ ضرورت ندارد . اگر آب در صد درجه حرارت تبديل به يخ مي شد و در صفر درجه تبديل به بخار مي شد براي عقل فرق نمي كرد . ولي در استدلال ، در نتيجه گيري ، ضرورت عقل است . مثل اين كه مي گوييم زاويه الف با زاويه ب مساوي است و زاويه ب با زاويه ج مساوي است . اين كه زاويه الف با زاويه ج مساوي باشد ، ضرورت عقل است ، محال است غير از اين باشد . آن وقت از يك طرف قائل به وحدت عقل و عين است ، قائل به وحدت ذهن و خارج است ، از طرفي هم نظام عالم را نظام دليل و مدلول مي داند ، يعني همان طور كه ذهن استنتاج مي كند خارج هم استنتاج مي شود . آنگاه چه نتيجه گيري مي شود ؟ ما در فلسفه خودمان داريم ، مي گوييم كه يك شي ، واسطه در ثبوت است ، يك شي واسطه در اثبات . ممكن است يك شي واسطه در ثبوت باشد و واسطه در اثبات نباشد ، [ و ممكن است ] واسطه در ثبوت براي يك ذي واسطه ، واسطه در اثبات باشد . اينها معنايش چيست ؟ واسطه در ثبوت يعني علت خارجي .

مثلا آتش علت است براي بالا رفتن درجه حرارت . اين را مي گويند واسطه در ثبوت يعني در وجود واقعي . مي گوييم آتش علت است براي بالا رفتن درجه حرارت . اين مربوط به عالم عين است . واسطه در اثبات مربوط به عالم ذهن است ، يعني آن كه سبب مي شود براي كشف . ممكن است يك شي واسطه در ثبوت باشد ، واسطه در اثبات هم باشد . چطور ؟ مثلا اگر به ما گفتند در اينجا فلان مقدار حرارت به اين آب داده اند ، ما آن وقت كشف مي كنيم كه بنابراين درجه اين زيبق ( 1 ) اين قدر بالا رفته است
، يعني ذهن ما از علت معلول را كشف مي كند. عكسش هم ممكن است. گاهي از معلول علت را كشف مي كند . يك وقتي ما مي بينيم درجه ميزان الحراره بالا رفته . اگر هم اطلاع نداشته باشيم كه در [ چه ] محيطي [ بوده ] مي گوييم اين در جاي گرمي بوده كه اين قدر بالا رفته است ، يعني از نظر ذهن همان طور كه از علت مي شود معلول را كشف كرد ، از معلول هم مي شود علت را كشف كرد . پس واسطه در اثبات لازم نيست عين واسطه در ثبوت باشد . ممكن است كه واسطه در اثبات ، ذي واسطه در ثبوت باشد ، و لهذا ما مي گوييم كه خدا علت عالم است ، پس خدا واسطه در ثبوت عالم است ، ولي هم خدا مي تواند واسطه در اثبات عالم باشد ، هم عالم مي تواند واسطه در اثبات خدا باشد .

ما مي گوييم از وجود عالم خدا را كشف مي كنيم . ولي در فلسفه هگل اين مسائل ديگر وجود ندارد . وقتي ذهن و عين يكي شد ، واسطه در ثبوت عين واسطه در اثبات مي شود . از نظر او خدا در عين اين كه خدا هست از عالم استنتاج مي شود . آن وقت او حرفهايي دارد . مقولاتش از مقوله هستي

1. [ به معني جيوه . ]

/ 50