واقعيتها و افكار موثر در ماركس
اين محيط واقعيتها را تجزيه كنيم ، همان طور كه اين كتاب كرده . ( اين كتاب خيلي كتاب خوبي است . من هر چه مطالعه مي كنم بيشتر به اين كتاب معتقد مي شوم . كتاب عميق و دقيق خوبي است. ) يكي اين كه واقعيتهاي زمان ماركس ، آن واقعيتهايي كه روي او تاثير داشت ، چه بوده ؟ و ديگر اين كه چه جريانهاي فكري بوده كه اينها ماده هاي اصلي فكري ماركس را تشكيل مي دهد ؟ مولف آنچه را كه در او موثر بوده در يك جمله خلاصه كرده و آن اين است كه سطح زندگي مادي طبقه كارگر به علت رقابتهاي سرمايه داري و امثال اينها خيلي پايين آمده بود ، ولي سطح فكرشان بالا رفته بود ، ايندو با همديگر ، يعني در قرن نوزدهم سطح زندگي مادي پايين آمده بود ، قهرا اين طبقه كه طبقه رنجبر بود خيلي بيش از حد رنج مي كشيد و بيش از حد تحت فشار سرمايه دارها بود ، ولي مقارن با همين ، سطح فكرها بالا رفته بود . لابد در اثر تعليمات عمومي ، پيدايش روزنامه ها ، پيدايش رجال اصلاح طلب ، نسبت به گذشته احساس شعور اجتماعي طبقه كارگر بيشتر شده بود . البته هر يك از اينها اگر نمي بود زمينه براي پذيرش چنين افكاري وجود نداشت يعني اگر طبقه كارگر از يك رفاه نسبي برخوردار باشد و رنج نبرد ، شعارهايي مثل " رنجبران متحد شويد " اثري ندارد ، كما اينكه در دنياي سرمايه داري امروز كه كوشش كرده اند رفاه نسبي براي طبقه كارگر به وجود بياورند نطفه اين انقلابها را به كلي خفه كرده و از بين برده اند . و همچنين اگر رنج عظيم باشد ولي شعور اجتماعي نباشد ، [ آن شعارها بي اثر خواهد بود . ] وقتي شعور اجتماعي نباشد اصلا حس مي كند كه گويي اين رنج را بايد بكشد .ولي شعور اجتماعي كه بالا رفت ، حس مي كند كه نه ، حقي دارد و حقش ضايع شده است و حقش را بايد به دست بياورد . راه به دست آوردن حقوق اين است كه با همرنجها و همدردهاي خودش متحد بشود . ايندو زمينه هايي واقعي بود براي پيدايش طرح ماركس كه همان طرح نهايي انقلاب كارگري عليه سرمايه داري بود . و اما محيط افكار كه آن هم خيلي جالب است ، يعني چه جريانهاي فكري وجود داشت كه منتهي به اين افكار ماركس شد ؟ و در واقع مواد اصلي افكار ماركس از كجاست ؟ اينها را از كجا گرفته است ؟ [ اين كتاب ] اينها را خوب نشان مي دهد كه مثلا فكر تضاد آيا از خودش بود يا از جاي ديگر گرفته بود ؟ مساله جبر تاريخ آيا از خودش بود يا از خودش نبود ؟ مساله بشرگرايي به اصطلاح ، آيا از خودش بود يا در اين جهت تحت تاثير افكار ديگر بود ؟ اينها را ذكر مي كند كه همه اينها جريانهايي بوده است كه در آن وقت وجود داشته كه او همه آنها را در خود جمع كرده بود ، البته به علاوه يك نوع ابتكارهايي كه خودش داشته است .حال اين را تشريح كنيم كه آن جريانهاي فكري چه بوده ؟ - رهبران سوسياليسم يكي سيسيموندي بود يكي سن سيمون ، كه ماركس در عين اين كه آمد يك سوسياليسم علمي بيان كرد ولي بسياري از افكار خودش را از اينها گرفت كه مي گويد : " از سيسيموندي انديشه اساسي مربوط به تضادهاي دروني سرمايه داري يعني هرج و مرج ، بحران ، تمركز ثروت و فقر عمومي فزاينده را اخذ خواهند كرد " يعني در نظريه ماركسيستي اين قسمتها اگر بيان شود اينها را از اين فرد گرفته اند . يكي از اصولي كه اينها بيان مي كنند همان مساله تضاد دروني سرمايه داري است كه منجر به هرج و مرج و بحرانها مي شود و زمينه را براي انقلاب كارگري به وجود مي آورد . مي خواهد بگويد اين را از سيسيموندي گرفت ." و از آثار سن سيمون نظريه جبر اجتماعي را اخذ خواهند كرد . " كه همان جبر تاريخ باشد ." و به ويژه انديشه ضد دولت گرايي را كه مطابق آن حكومت بايد تسليم " سازمان " اقتصادي شود . " مساله نقش دولت كه اينها گفتند ، كه هنوز هم به آن نرسيده اند ." فوريه انتقاد خود را در زمينه مبادلات برايشان به ارمغان خواهد آورد ." يعني اين جهت را هم از او استفاده كردند ." پرودون ناجي گرايي پرولتري را ، بلانكي انتظار شورآميز آنان را در مورد وقوع يك انقلاب قهرآميز شدت خواهد بخشيد . " اينها تقريبا مواد فكري اصلي بود . و مي گويد از قضا اين ديدگاه نوين با تغييرات بزرگ فكري و اخلاقي ميان قرن نوزدهم به نحو فوق العاده جالبي وفق مي داد . يعني چه ؟ يعني پس از خردگرايي انتزاعي قرن هجدهم و تب و تاب شاعرانه آغاز قرن نوزدهم ، اروپا تشنه واقعيتهاي قابل لمس تازه اي بود . در قرن هجدهم بيشتر مسائل تعقلي بود و در ابتداي قرن نوزدهم كه سوسياليستهاي به اصطلاح شاعرانه قد علم كرده بودند بيشتر نظرياتشان خيلي رمانتيك بود و جامعه آماده بود تا يك سلسله مسائل عيني و قابل لمس را ملاحظه كند ، كه مي گويد پيشرفت " علم " پاسخگوي اين نيات شد و در چنين شرايطي است كه مثبت گرايي امثال اگوست كنت و سن سيمون و همچنين علم گرايي رنان پديدار مي شود . كتاب آينده علم همان سالي منتشر مي شود كه ماركس " رساله در باب فويرباخ " مي نويسد و درآن انسان را دعوت مي كند كه به جاي تفسير بيهوده جهان در صدد تغيير آن برآيد ، و از همه مهمتر جريان " اصل الانواع " داروين بود كه آن هم به وسيله داروين بيان شد و ماركس و انگلس بيان مي كنند كه چه مقدار اين نظريه در تكوين نظريه آنها موثر بوده است .از جهت فلسفي هم در اين دوره كه ماركس مي خواهد نظرش را بگويد يك تغيير جهت فلسفي در آلمان ايجاد مي شود ، يعني فلسفه آلمان هم مانند مسائل علمي اين مراحل را طي مي كند به صورتي كه از خردگرايي و عقل گرايي افراطي كانت و بعد مرحله رمانتيسم و مكتبهاي شاعرانه و گفته هاي شاعرانه مثل گوته و فيخته و شلينگ ، افكار در آلمان از طريق حكيماني چون هگل و فويرباخ راه واقع گرايي را جستجو مي كرد . " بعد شروع مي كند مقداري در مورد فلسفه هگل توضيح مي دهد كه چگونه با واقعيت وابستگي داشت و همين فلسفه زمينه اي بود براي ماركس . مي گويد :" هگل كه يكي از قدرتمندترين مغزهاي عالم به شمار مي رفت ، تا چند سال پيش از آن كه ماركس دانشجوي دانشگاه برلين شود در اين دانشگاه سمت استادي داشت . هگل كوشيده بود تا جهان درون و جهان برون يا به عبارتي ديگر خرد و واقعيت را كه كانت ( با افراط در دوگرايي دكارت ) و رمانتيكها (با افراط در نظريات كانت) هميشه مخالف هم قرار داده بودند با يكديگر آشتي دهد . " مي گويد دكارت بين خرد و واقعيت و درون و برون يك دوگانگي قائل شده بود و كانت در اينجا روش افراطگري پيش گرفته بود و بعد از آنها رمانتيكها كه در ابتداي قرن نوزدهم بودند در نظريات كانت افراط كرده بودند و هگل مي كوشيد كه اين دو واقعيت را كه اينها از هم جدا كرده بودند يعني درون و برون را با همديگر آشتي بدهد و با همديگر آميخته كند .فلسفه هگل مي خواست اين كار را بكند . " هگل با يك سنتز متهورانه توانسته بود به ابراز اين نظريه برسد كه روح نسبت به جهان موجوديت خارجي ندارد يعني روح و جهان دو چيز خارج از هم نيست بلكه حقايق آميخته به هم هستند . وي بر عكس اطمينان مي داد كه " روح " آميخته با جهان است و در تحول جهان تجلي مي كند و تحقق مي يابد. جهان روح است و مطالعه روح ( فلسفه ) جز مطالعه تاريخ جهان ( فلسفه تاريخ ) چيز ديگري نيست ."نگاهي به فلسفه دكارت و فلسفه كانت
اينجا كمي توضيح عرض كنم ، چون ريشه اساسي افكار ماركس در فلسفه هگل است با يك اختلاف . بحثي اينجا پيش كشيده راجع به دوگرايي . فلسفه دكارت معروف است به يك فلسفه ثنوي . ثنويتش هم از اينجا شروع مي شود كه قائل به دوگانگي روح و بدن است در اين حد كه بين اينها حتي هيچ گونه سنخيتي هم قائل نيست . به علاوه او در باب معرفت و شناخت به اصطلاح " راسيوناليست " است يعني اصالالعقلي است و معتقد است كه حواس ابزار شناخت نيستند ، ابزار عملند نه ابزار شناخت . حواس به ما براي اين داده نشده كه ما به اين وسيله اشيا را بشناسيم ، ما با حس نمي توانيم بشناسيم بلكه همين قدر مي توانيم يك ارتباط عملي برقرار كنيم كه استفاده عملي از آنها كرده باشيم . البته اين حرفش تقريبا يك حرف علمي بود كه بعد هم تاييد شد و آن اين است كه جهان آن طوري كه ما احساس مي كنيم نيست .مثلا ما رنگها را احساس مي كنيم ، ولي رنگها در خارج وجود ندارد ، رنگها را حواس ما مي سازد . يا صداها را مي شنويم . صدا در واقع وجود ندارد ، آنچه كه وجود دارد ارتعاش و حركت است . و لهذا اين نظريه را ارائه داد ، همين نظريه اي كه بعدها هم ديگران گفتند . اگرچه نظريه اش قابل ايراد بود ولي به هر حال گفت كه ماده و حركت را به من بدهيد جهان را مي سازم ، يعني جهان خارج ، اين جهان عيني ، جهان طبيعت ، جز ماده و حركت چيزي نيست . انسان هم روح است و همين ماده يعني همين بدن و بنابراين آنچه كه حواس ما از اين همه شكلها ، رنگها و نقشها در عالم مي بيند همه ساخته ذهن ماست . قهرا اين گونه طرز تفكر يك نوع دوگانگي ميان ذهن و خارج را به وجود مي آورد : پس دنياي ذهن ما يك دنياست ، دنياي بيرون دنياي ديگري است . دنياي ذهن ما دنياي رنگها ، شكلها ، آوازها ، بوهاي خوش ، هزاران نقش و رنگ است ، دنياي بيرون دنياي ماده اي است كه در حال حركت است ، چيز ديگري نيست . فرض كنيد ما دريا را نگاه مي كنيم ، از منظره دريا لذت مي بريم ، از صفاي دريا لذت مي بريم ، از رنگ دريا لذت مي بريم . ولي اينها همه انعكاساتي است كه در ذهن ماست . در عالم عين نه صفايي هست ، نه رنگي هست ، هيچ يك وجود ندارد .پس فلسفه او يك فلسفه اي شد مبني بر نوعي دوگانگي ميان ذهن و خارج . بعد كانت آمد . البته او بيشتر تحت تاثير فلسفه هيوم بود نه دكارت و خود او هم اعتراف كرده ، مي گويد : " فلسفه هيوم را كه خواندم به كلي افكار من دگرگون شد " . هيوم يك آدم حسي بود و عقلي نبود . او چون حسي بود و عقلي نبود ، گفت هر چه را كه ما از راه حواس درك مي كنيم همان معتبر است و ما عقلي به عنوان مناط شناخت نداريم ، يعني آن قسمت فلسفه دكارت را رد كرد كه عقل منبع شناسايي است ، گفت نه ، عقل هيچكاره است ، حس منبع شناسايي است . منتها چون با حس سر و كار داشت ناچار به محدوديتها گراييد . گفت كه [ در ] خيلي از مسائل چون عقلي است و حسي نيست ، ما بايد شكاك باشيم . از جمله اصل علت و معلول . گفت علت و معلول محسوس نيست ، معقول است و چون معقول است و محسوس نيست پس اعتبار ندارد . قهرا دايره علم خيلي كوچك شد ، يعني ما وقتي كه درباره معلومات و معقولات و امور ذهن خودمان تحقيق كنيم مي بينيم قسمت كمي از آن را از راه حواس گرفته ايم و بقيه را از راه حواس نگرفته ايم . ناچار آنها را بايد دور بريزيم .وقتي دور بريزيم ديگر اظهار اطلاع ما از دنياي خارج خيلي محدود و كوچك مي شود . كانت حرفهاي هيوم را خيلي پسنديد ولي ضمنا ديد كه با حرفهاي هيوم فاتحه علم و فاتحه شناخت را هم يكباره بايد خواند . از يك طرف نمي شود حرفهاي هيوم را رد كرد ، و از طرف ديگر ما نمي توانيم منكر شناخت و معرفت و علم بشويم . قائل شد به اين كه آنچه كه به ذهن انسان مي آيد دوگونه است : بعضي از خارج مي رسد ، بعضي در فطرت و سرشت روح انسان قبلا وجود دارد . اين موادي كه از خارج مي آيد ، تركيب مي شود با آنچه قبلا در ذهن هست ، از ايندو علم و معرفت به وجود مي آيد .حتي مدعي شد كه زمان امر عيني نيست ، امر ذهني است ، مكان امر عيني نيست ، امر ذهني است ، بعد رسيد به مقولات ديگر ، گفت وجود همين طور ، قوه همين طور ، امكان همين طور ، كليت و جزئيت همين طور . دوازده مقوله ذهني ساخت و گفت همه اينها فقط جنبه ذهني دارند و هيچ جنبه عيني ندارند . قهرا از نظر كانت فاصله ذهن و خارج خيلي بيشتر مي شود ، يعني آنچه را كه ما معرفت داريم ، به اين معنا معرفت داريم كه ذهن ما اين طور حكم مي كند . اما [ آيا ] آنچه كه ذهن ما حكم مي كند همان است كه در خارج است ؟ نه . پس كانت هم با اين كه به قضاياي قبلي و معلومات قبلي قائل شد ، آمد شكاف ميان ذهن و خارج را زياد كرد .نگاهي به فلسفه هگل
آنگاه نوبت مي رسد به هگل . هگل كار مهمي كه كرده است - كه البته كارش درست هم نيست - اين است كه آمد اين شكاف ميان ذهن و خارج را به كلي از ميان برداشت ، گفت اين اشتباه است كه شما ذهن را يك چيز دانسته ايد و عين و خارج را چيز ديگر . فيلسوفان ما از قديم يك حرفي در باب معرفت و شناخت يعني در باب علم داشته اند . آنها هم عين همين مساله را طرح كرده بودند كه چه رابطه اي هست ميان عالم ذهن و عالم عين ؟ آيا آن براي خودش يك دنياي جداگانه است و اين براي خودش يك دنياي جداگانه ؟ مي گفتند اگر اين طور باشد پس علم و معرفت ديگر معني ندارد ، براي اين كه دنيايي كه من پيش خودم تصور كرده ام يك دنياست ، دنياي بيرون دنياي ديگر است . پس آگاهي و ناآگاهي با همديگر مساوي است ، چون آگاهي يعني كشف دنياي بيرون . مگر اين طور نيست ؟ علم يعني كشف دنياي بيرون . اگر آنچه كه من مي بينم با آنچه كه دنياي بيرون هست به كلي متناقض و متضاد يكديگر باشند ، پس هر علمي مساوي است با جهل . مي آمدند به رابطه اي قائل مي شدند ، " رابطه ماهوي " ، مي گفتند كه ميان ذهن و عين اختلاف وجودي است و وحدت ماهوي ، يعني يك ذات است كه دو نوع وجود پيدا مي كند . يك ذات گاهي در عالم عين وجود پيدا مي كند ، مي شود وجود عيني ، و [ گاهي ] در عالم ذهن وجود پيدا مي كند ، مي شود وجود ذهني . پس چون وجود ذهني يك ذات است كه در خارج هم همين ذات وجود عيني دارد ، از اين جهت است كه علم مي تواند كشف باشد و آگاهي بر خارج باشد . رابطه را اين طور مشخص مي كردند ، يعني قائل بودند به دو وجود و يك ماهيت .عين و ذهن دو وجودند ولي داراي يك ماهيت . كانت و دكارت حرفشان اين بود كه قهرا خارج و ذهن دو وجودند و دو ماهيت هم هستند . اينجا بود كه اين اشكال پيش مي آمد كه اگر اين طور باشد پس علم و جهل با يكديگر مساوي مي شود . هگل حرفش حرف ديگري است كه اصلا حتي مي خواهد دو وجود بودن را هم منكر بشود ، مي خواهد بگويد كه ذهن و عين اصلا با همديگر جدايي ندارند . آنچه ذهن است عين است و آنچه عين است ذهن است . اين است كه يك حرفي از او نقل شده [ قريب به اين مضمون ] كه آنچه معقول است عيني است و آنچه عيني است معقول است . حرف او اين است كه هر چه را ما تعقل مي كنيم همان است كه در خارج وجود دارد ، و هر چه در خارج وجود دارد عينا همان است [ كه در ذهن وجود دارد . ] مثل اين كه ذهن و عين دو طرف يك صفحه باشند . اگر ما يك شي داشته باشيم كه دو چهره داشته باشد ، يك شي باشد و دو چهره داشته باشد چگونه است ؟ گفته است ذهن و عين اين گونه است . حكم يك شي داراي دو چهره است . به حساب هگل اصلا ديگر اختلاف ذهن و عين از ميان برمي خيزد . اينجاست كه آن مساله " دوگانگي " دكارت و كانت در فلسفه او حل مي شود . البته حرفش به اشكالات زيادي برخورد مي كند .ديگر هيچ چيزي نيست كه ما بگوييم اين ذهني است و عيني نيست ، و هيچ چيزي نيست كه بگوييم عيني است و ذهني نيست . هر چه ذهني است عيني است و هرچه عيني است ذهني است . اين يك حرفي است در فلسفه هگل كه اين [ كتاب ] خوب هم بيان نكرده است . يك چيز ديگري كه در فلسفه هگل هست اين است كه چون قائل به وحدت ذهن و عين است مي گويد كه نظام عالم ، نظام اصيل و اصلي عالم ، آنچنان كه فلاسفه پيشين خيال كرده اند ، نظام علت و معلول نيست كه ما خدا را به عنوان علالعلل بشناسيم ، علت اصلي و علت نخستين ، بعد ، از علت نخستين معلول اول صادر شده ، بعد معلول دوم و بعد نظام عالم به اين شكل به وجود آمده است . اين را قبول ندارد ، بلكه نظام عالم را نظام " دليل و مدلول " مي داند نه نظام " علت و معلول " ، چون در علت و معلول ، ما مي گوييم معلول از علت به وجود مي آيد ، در دليل و مدلول مي گوييم كه مدلول از دليل استنتاج مي شود ، نتيجه گيري مي شود . او مي گويد كه پيدايش معلول از علت ، در عقل هيچ ضرورتي ندارد . مثل اين كه ما مي گوييم آب در صد درجه حرارت تبديل به بخار مي شود .مي گويد تبديل به بخار مي شود ولي از نظر عقل هيچ ضرورتي ندارد . آب در صد درجه حرارت تبديل به بخار مي شود ، در صفر درجه تبديل به يخ مي شود . مي گويد ما مي بينيم اين جور مي شود . از نظر عقل هيچ ضرورت ندارد . اگر آب در صد درجه حرارت تبديل به يخ مي شد و در صفر درجه تبديل به بخار مي شد براي عقل فرق نمي كرد . ولي در استدلال ، در نتيجه گيري ، ضرورت عقل است . مثل اين كه مي گوييم زاويه الف با زاويه ب مساوي است و زاويه ب با زاويه ج مساوي است . اين كه زاويه الف با زاويه ج مساوي باشد ، ضرورت عقل است ، محال است غير از اين باشد . آن وقت از يك طرف قائل به وحدت عقل و عين است ، قائل به وحدت ذهن و خارج است ، از طرفي هم نظام عالم را نظام دليل و مدلول مي داند ، يعني همان طور كه ذهن استنتاج مي كند خارج هم استنتاج مي شود . آنگاه چه نتيجه گيري مي شود ؟ ما در فلسفه خودمان داريم ، مي گوييم كه يك شي ، واسطه در ثبوت است ، يك شي واسطه در اثبات . ممكن است يك شي واسطه در ثبوت باشد و واسطه در اثبات نباشد ، [ و ممكن است ] واسطه در ثبوت براي يك ذي واسطه ، واسطه در اثبات باشد . اينها معنايش چيست ؟ واسطه در ثبوت يعني علت خارجي .مثلا آتش علت است براي بالا رفتن درجه حرارت . اين را مي گويند واسطه در ثبوت يعني در وجود واقعي . مي گوييم آتش علت است براي بالا رفتن درجه حرارت . اين مربوط به عالم عين است . واسطه در اثبات مربوط به عالم ذهن است ، يعني آن كه سبب مي شود براي كشف . ممكن است يك شي واسطه در ثبوت باشد ، واسطه در اثبات هم باشد . چطور ؟ مثلا اگر به ما گفتند در اينجا فلان مقدار حرارت به اين آب داده اند ، ما آن وقت كشف مي كنيم كه بنابراين درجه اين زيبق ( 1 ) اين قدر بالا رفته است، يعني ذهن ما از علت معلول را كشف مي كند. عكسش هم ممكن است. گاهي از معلول علت را كشف مي كند . يك وقتي ما مي بينيم درجه ميزان الحراره بالا رفته . اگر هم اطلاع نداشته باشيم كه در [ چه ] محيطي [ بوده ] مي گوييم اين در جاي گرمي بوده كه اين قدر بالا رفته است ، يعني از نظر ذهن همان طور كه از علت مي شود معلول را كشف كرد ، از معلول هم مي شود علت را كشف كرد . پس واسطه در اثبات لازم نيست عين واسطه در ثبوت باشد . ممكن است كه واسطه در اثبات ، ذي واسطه در ثبوت باشد ، و لهذا ما مي گوييم كه خدا علت عالم است ، پس خدا واسطه در ثبوت عالم است ، ولي هم خدا مي تواند واسطه در اثبات عالم باشد ، هم عالم مي تواند واسطه در اثبات خدا باشد .ما مي گوييم از وجود عالم خدا را كشف مي كنيم . ولي در فلسفه هگل اين مسائل ديگر وجود ندارد . وقتي ذهن و عين يكي شد ، واسطه در ثبوت عين واسطه در اثبات مي شود . از نظر او خدا در عين اين كه خدا هست از عالم استنتاج مي شود . آن وقت او حرفهايي دارد . مقولاتش از مقوله هستي
1. [ به معني جيوه . ]