1. ماديگرايي تاريخي - فلسفه تاریخ جلد 2

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فلسفه تاریخ - جلد 2

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

1. ماديگرايي تاريخي

وارد بخش دوم مي شويم . بخش دوم تحت عنوان " ماديگرايي تاريخي " (ماترياليسم تاريخي)بيان شده است . اينجا تعبير خوبي دارد ، مي گويد ماديگرايي تاريخي در عين حال يك برداشت اقتصادي از تاريخ و يك برداشت تاريخي از اقتصاد است . خيلي تعريف خوبي براي ماترياليسم تاريخي كرده است . مي گويد ماترياليسم تاريخي يك برداشت اقتصادي از تاريخ است ، يعني تاريخ را به گونه اقتصادي تفسير مي كند ، و يك برداشت تاريخي از اقتصاد . " برداشت اقتصادي از تاريخ است " به همان معناست كه اقتصاد را زيربنا قرار مي دهد . روح تاريخ ، قوه محرك تاريخ ، آن كه تاريخ را مي سازد اقتصاد است ، پس برداشت اقتصادي است از تاريخ . برداشت تاريخي از اقتصاد است ، براي اينكه خود وضع اقتصادي يك وضع ثابتي نيست ، يك وضع متغير است ، يعني جنبه تاريخي دارد ، سرگذشت دارد . خود اقتصاد ، نيروهاي مولد اقتصاد ، روابط توليدي و آنچه به اقتصاد مربوط است يك وضع ثابت يكنواخت در همه زمانها ندارد ، ماهيت تاريخي دارد .

پس تاريخ ماهيت اقتصادي دارد و اقتصاد هم ماهيت تاريخي دارد . اگر يادتان باشد در يكي از جلسات گذشته گفتيم در اينجا آنچه كه وجود ندارد انسان است يعني اين طور بايد گفت : يك برداشت اقتصادي از انسان و يك برداشت تاريخي از انسان است بدون برداشتي انساني از اقتصاد يا برداشتي انساني از تاريخ ، يعني اقتصاد ديگر انساني تفسير نمي شود و معني ندارد ، انسان اقتصادي تفسير مي شود . تاريخ به نحو انساني به هيچ وجه تفسير نمي شود ، انسان به شكل تاريخي تفسير مي شود ، و اين عبارت است از همان نفي اصالت انسان كه به هيچ رو قابل توجيه نيست . اساس حرف اين بوده است . خود ماركس و انگلس هر دو در اواخر پي بردند به اينكه اين جور كه ما صددرصد تاريخ را به نحو اقتصادي و اقتصاد را به نحو تاريخي تفسير مي كنيم ، براي انسان ديگر نقشي قائل نيستيم چون مساله اين مي شود كه تاريخ با يك جبر اقتصادي به پيش مي رود ، و معناي جبر اقتصادي اين است كه اقتصاد به هر شكل و هر وضعي كه در بيايد قهرا و جبرا درمي آيد ، چون نتيجه تاريخ گذشته است ، هر نسلي كه مي آيد وارث وضع اقتصادي گذشته است ، قواي توليدي در گذشته به هر شكل بوده وارث آن است [ و آن قوا ] باز [ اقتصاد ] را به جلو مي برد . آن وقت براي اراده و نقش فعال انسان ديگر چيزي قائل نيست .

اگر يادتان باشد در يكي از جلسات پيش - آنجا كه بحث درباره هگل بود - گفتيم كه اين ديالكتيك در عين حال يك خصلت آلماني دارد ، خصلت پرتحرك روان آلماني در آن هست ، براي اينكه وقتي كه نشان مي دهد كه تاريخ را اضداد به جلو مي برند در واقع يك نوع دعوت به پرخاشگري است . از اين جهت فلسفه قدرت به شمار مي رود . هگل خودش خيلي فيلسوف بزرگي بوده ، آن نكاتي را در نظر مي گرفته كه اينها اغلب در نظر نمي گرفتند . خود او مطلبي گفته است كه در يكي از ضميمه هاي [ اين بخش ] بود اگرچه ما در اين درس نخوانديم و آن اين است كه هگل در واقع به نحوي خواسته قضيه را توجيه كند كه شما مي گوييد كه تضاد تاريخ را به وجود مي آورد ، پس نقش انسان چيست ؟ آيا انسان هم نقشي دارد يا ندارد ؟ مي گويد نقش انسان فقط در متمايز كردن اين تضاد در شعورهاست . يعني چه ؟ يعني تضادها به صورت يك امر واقعي وجود دارد ولي بسا هست در شعور انسانها آنچنان كه بايد منعكس نيست . آن وقت نقش انسانهاي ديگر اين است كه اين وضع موجود را در اذهان آنچنان كه هست وارد مي كنند . مثلا سرمايه داري هست و كارگري و در واقع اينها دو قطب مخالف و متضادند . ولي شعور كارگر يك حالت نابيداري و غفلت و ركودي دارد .

انسان اين نقش را مي تواند داشته باشد كه مي آيد كارگر را به خودش مي شناساند ، كارفرما را هم به او مي شناساند : آيا تو مي داني كه تو يك انساني ، او هم يك انسان است ؟ آيا مي داني او در سال چقدر سود مي برد ؟ مي داني آن سودي كه او مي برد به سرمايه تعلق ندارد ، به كار تعلق دارد ؟ همان وضع موجود را در روح انسانها منعكس مي كند . وقتي منعكس كرد ، در انسانها تحرك به وجود مي آورد . پس نقش انسان باز هم در جهت مسير همان وضع موجود است ، مثل اين است كه موتوري كه به هر حال دستگاهي است كه دارد حركت مي كند نياز به سرويس دارد ، نياز به تعويض روغن و گريس كاري دارد . وقتي شما اين كار را كرديد اين موتور حركت خودش را بهتر و شديدتر و تندتر انجام مي دهد . ماركس هم كه در ابتدا با اين قوت و قدرت آمد گفت اقتصاد زيربناي تاريخ است ، خودش هم اواخر متوجه شد كه انسان را به كلي نفي كرده ، اراده انسان و اصالت انسان را به كلي نفي كرده است .

بار ديگر آمد اينچنين تعبير كرد كه درست است كه اقتصاد زيربناست و آن جنبه هاي فرهنگي ، قضايي و مسائل اجتماعي همه روبناست ، ولي همچنانكه زيربنا بر روبنا اثر مي گذارد روبنا هم روي زيربنا اثر مي گذارد . بعد هم گفتند اگر ما در گذشته هم اين نكته را بيان نكرديم نقص ما بوده نه نقص منطق ديالكتيك ، چرا ؟ براي اينكه در منطق ديالكتيك يكي از اصول ، اصل تاثير متقابل است ، يعني در اين منطق هيچ چيزي علت مطلق نيست ، هيچ چيزي هم معلول مطلق نيست ، هر علتي علت است براي معلول خودش و همان معلول هم به نوبه خود علت است براي علت خودش . بنابراين اين حرف با اصول ديالكتيك نمي سازد كه ما بگوييم فقط اقتصاد علت است و غير اقتصاد از تمام شوون اجتماعي هر چه هست همه معلولند و اثر پذير ، نه ، در عين حال روبنا هم به حكم اصل تاثير متقابل بر زيربنا اثر مي گذارد . بنابراين اين مقدار را خود ماركس هم گفته است . بعضي خيال كرده اند اين مقدار را ماركس نگفته ، نه ، اين مقدار را خود ماركس هم گفته است كه روبنا هم در زيربنا مي تواند اثر بگذارد بلكه به حكم يكي از اصول ديالكتيك بايد هم اثر بگذارد .

تناقض ميان ماترياليسم تاريخي

ماركس و منطق ديالكتيك :

ولي اينجا يك سوال قهرا باقي مي ماند و آن سوال اين است : آيا اينجا يك نوع تناقض ميان اين ماترياليسم تاريخي و منطق ديالكتيك به وجود نيامده ؟ ماركس نتوانسته است اين مشكل را آنچنان كه بايد حل كند ، چرا ؟ اصول ديالكتيك همان اصل تاثير متقابل را اقتضا مي كند . در واقع آن [ اصل ] همان بيان ديالكتيكي اصل عليت است . اصل تاثير متقابل بيان ديالكتيكي اصل عليت است ، يعني تا حالا خيال مي كردند علت علت است و معلول معلول ، اين اصل مي گويد به همان نسبت كه علت براي معلول خودش علت است ، معلول هم براي علت خودش علت است .

پس تاثير متقابل يعني عليت متقابل . اين منطق به ما اجازه نمي دهد كه در ميان مجموعه عوامل يكي را اصل بدانيم و ديگري را فرع ، يعني اين ماترياليسم تاريخي اي كه آقاي ماركس گفته است ، با اينكه در آخر حرف خودش را ، هم از نظر شكل تعديل كرده به قول [ خودش ] هم از نظر محتوا(اينها هم تحت عنوان " تعديلات " يك مقدار بحث مي كنند)ولي از اصل حرفش دست برنداشته كه اقتصاد زيربناست و در نهايت آنچه تعيين كننده است اقتصاد است . پس شما براي اقتصاد نقش بيشتري قائل هستيد . بالاخره علت اصلي را اقتصاد مي دانيد و آنها را فرعي ، اين را زيربنا مي گوييد آن را روبنا ، يعني روبنا اگر متزلزل باشد بر زيربنا اثري نمي گذارد . شما اگر آن طبقه بالا را خراب كنيد خراب كرده ايد ولي اگر طبقه پايين تكان بخورد جبرا طبقه بالا تكان مي خورد . اگر اين پايه هايي كه در زيرزمين هست تكان بخورند نمي شود كه ديوار شكاف برندارد . اين قهرا روي آن اثر مي گذارد . اگر شما قائل به تاثير متقابل هستيد پس كلمه " زيربنا " را برداريد . پس چرا در عين حال مي گوييد اين زيربناست و آن روبنا ولي روبنا هم روي زيربنا اثر مي گذارد ؟ اگر تاثير متقابل است چرا اين زيربنا باشد آن روبنا ؟ هيچكدام زيربنا نيستند هيچكدام هم روبنا نيستند .

هر كدام زيربناي ديگري و روبناي ديگري است . اين مطلب با توجه به همه حرفهايي كه در اينجا گفته اند توجيه صحيحي نيافته است . توجه داشته باشيم كه اين ، ايرادي نيست كه بعد از ماركس به او گرفته باشند ، ايرادي بوده است كه خود ماركس و انگلس به گفته هاي خودشان گرفته اند .

حتي تعبير كردند كه ما به نحو افراط راجع به زيربنا بودن اقتصاد بحث كرديم . در آن جريان معروف كه ماركس با عده اي از ماركسيستها طرف شده بود و داشت از نظر خودش عدول مي كرد ، درباره همين مساله يعني تاثير روبناها بر زيربنا بحث مي كرد . آنها از او قبول نمي كردند ، بعد او گفت كه من به اندازه شما ماركسيست نيستم ، يا گفت من اصلا ماركسيست نيستم ، چون آنها حرفهاي اولش را گرفته بودند و او خودش در واقع يك مقدار از حرف خودش عدول كرده بود . ولي با [ وجود ] اين عدول نگفت ما از مساله زيربنا و روبنا دست برداشتيم ، منطق ديالكتيك اقتضا مي كند كه هيچ چيز زيربنا نباشد ، هيچ چيز هم روبنا نباشد . واقعا منطق ديالكتيك چنين اقتضايي مي كند . منطقهاي غيرديالكتيك مي توانند چنين حرفي بزنند بگويند يك چيز زيربناست يك چيز ديگر روبنا ، ولي منطق ديالكتيك نمي تواند دم از زيربنا و روبنا بزند . ولو بگوييم زيربنا هم اقتصاد است ، اين با منطقي غير از منطق ديالكتيك جور در مي آيد . پس اشكالي كه براي ماركس باقي مي ماند اين بود كه مي خواست با حفظ زيربنايي و روبنايي ، اصل تاثير متقابل را هم توجيه كرده باشد و در نهايت امر نتوانسته اين مطلب را حل كند براي اينكه اصلا قابل حل نيست .

شما قائل به اصل عليت هستيد يا نيستيد ؟ مي گوييد هستيم . خوب در عليت قائل به تاثير متقابل هستيد يا نيستيد ؟ اگر هستيد نمي توانيد براي يكي از ايندو سهم بيشتري نسبت به ديگري قائل بشويد ، نمي توانيد بگوييد مثلا اقتصاد روي فرهنگ هشتاد درصد اثر مي گذارد ، فرهنگ روي اقتصاد بيست درصد اثر مي گذارد . با چه مقياس ؟ دو پديده همزمان هستند . دو پديده همزمان بايد به طور متقابل روي همديگر اثر بگذارند ، يعني وجهي و دليلي ندارد كه ما براي يكي بگوييم بيشتر [ اثر مي گذارد ، ] براي يكي بگوييم كمتر . كسي [ مي تواند ] بگويد نه ، عكس قضيه است ، هشتاد درصد فرهنگ روي اقتصاد اثر مي گذارد ، بيست درصد اقتصاد روي فرهنگ اثر مي گذارد . اين هم يك مساله . اين اشكالش فرموديد در كجاست اگر اين طور تصور شود كه تاثير يكي روي ديگري بيشتر است ؟ عرض كردم چنين حرفي را نگفته اند ، گفتم ممكن است چنين حرفي بزنند . يعني آنها هم كه مي گويند روبنا و زيربنا ، يعني آن يكي سوار بر آن است ، وجودش را از آن دارد ، منتها تاثير هم روي آن مي گذارد .

تاثير مي گذارد يعني چه ؟ اين وجودش را از آن دارد يعني چه ؟ يعني علت اين است ، پس اين روي آن اثر مي گذارد . معناي علت و معلول غير از اثر گذاشتن ، چيز ديگري نيست . پس وقتي شما مي گوييد اين هم روي آن اثر مي گذارد ، يعني اين هم به نوبه خودش علت است براي آن . فرض كنيم يك سنگ را در جايي نگه مي داريم . طبق نيروي جاذبه ، زمين اين را به طرف خودش مي كشد ، اين هم زمين را به طرف خودش مي كشد . منتها شتابي كه زمين به اين سنگ مي دهد خيلي بيشتر از شتابي است كه اين سنگ به زمين مي دهد . پس اينها روي هم تاثير متقابل دارند ، منتها تاثير زمين روي اين خيلي بيشتر است از تاثير اين روي زمين ، يعني زمين نسبت به اين سنگ زيربناست . شما آنجا كه مي گوييد " تاثير " در واقع تاثير ندارد ، يعني در عمل هيچ تاثيري ندارد . آنجا اقتضاي تاثير است . فرض كنيد انسان پهلواني در اينجا نشسته ، بچه اي هم آن طرف نشسته . يك سر ريسماني دست آن پهلوان ، يك سر آن هم دست اين بچه است .

بچه هم مي كشد اين هم مي كشد . تاثير بچه در حال اقتضا و قوه باقي مي ماند و به فعليت نمي رسد ، يعني آن بچه اين پهلوان را يك ميليمتر هم از جاي خودش تكان نمي دهد ولي او بچه را مي كشد و به سوي خود مي آورد . مثال ديگر بهتر از اين برايتان عرض كنم . شما در يك كفه ترازو يك وزنه سه كيلويي مي گذاريد و در كفه ديگر يك وزنه يك كيلويي . وزنه يك كيلويي البته به اندازه يك كيلو فشار مي آورد ولي فشاري كه اثر روي كفه ديگر نمي گذارد ، يعني آن را حتي يك ميليمتر هم از جاي خودش بلند نمي كند ، نه اينكه روي آن اثر مي گذارد . مي خواهد اثر بگذارد ولي آن متاثر نمي شود . فرق است ميان اينكه وقتي عامل موثري مي خواهد روي شيئي عمل كند آن شي هم از اين اثر بپذيرد يا اثر نپذيرد . [ اگر ] اثر نپذيرد تاثير او به حال بالقوه باقي مي ماند . ديگر ما اينجا نمي توانيم بگوييم تاثير دارد منتها اثر اين كمتر است و اثر آن بيشتر ، چون تاثير و تاثر به قول آقايان " متضايفين " هستند ، نمي شود تاثير وجود داشته باشد و تاثر وجود نداشته باشد . بله ، در اين موارد تاثير بالقوه هست نه تاثير بالفعل .

آنها مي گويند بالفعل هم تاثير دارد ، يعني روبنا روي زيربنا تاثير بالفعل دارد . پس اين مثال درست نيست . حال در آنجا به قول شما مي گوييد [ روبنا ] اثر مي گذارد ، چرا تاثيرش كم است ، روي چه مقياسي ؟ اين كمي و زيادي اش از چيست ؟ در باب مثالي كه شما گفتيد ، چون روي فرمول علمي است [ تاثير متقابل درست است ، ] يعني اين جسم است آن هم جسم است ، روي قانون علمي مقدار قوه جاذبه جسم تناسب خاص دارد با جرم آن . جرم اين جسم از جرم آن جسم بيشتر است پس مقدار نيروي اين بيشتر است از مقدار نيرويي كه آن وارد مي كند . ولي در آنجا شما چگونه مي توانيد [ اين سخن را ] بگوييد ؟ آيا مي توانيد بگوييد اقتصاد منشا يك نيروست و فرهنگ هم از اين جنس است ولي كوچكتر از آن ، و چون از آن كمتر و كوچكتر است اثرش روي آن كمتر است ؟ نه ، آنها اين طور مي گويند كه خود فرهنگ زاييده روابط توليد و روابط اقتصادي است . چرا اقتصاد زاييده فرهنگ نباشد روي اصل تاثير متقابل ؟ مي گويند عملا داريم مي بينيم . مي گوييم درست . من نگفتم آن حرف باطل است . ممكن است آن حرف باطل نباشد ولي با ديالكتيك جور در نمي آيد . يا بايد شما دست از يكي از اصول ديالكتيك برداريد و بچسبيد به همان ماترياليسم تاريخي ، و يا بايد اين را بگيريد و از آن دست برداريد . حرف من اين است كه ايندو با يكديگر غيرقابل جمع است ، يا بايد از اين دست برداريد و يا از آن . يعني قابل جمع بودنشان منافات دارد با اصل عليت . با اصل عليت به شكلي كه اينها قائل هستند كه اصلا هر علتي در عين عليت معلول هم هست و هر معلولي در عين معلوليت علت هم هست . همه چيز در همه چيز اثر مي گذارد ، هر ذره اي از ذرات عالم روي هر ذره اي از ذرات عالم اثر مي گذارد ، بلكه ماهيت هر چيزي نيست مگر مجموع وابستگيهايش به اشيا ديگر .

و الا اگر مثلا متكي بر يك امر تجربي مي بود ، همان طور كه قانون جاذبه متكي بر يك امر تجربي است ، و مي شد آن را تحت فرمول درآورد [ اشكالي نداشت . ] فرض كنيد شما بگوييد اقتصاد كم ، فرهنگ زياد ، [ يعني اقتصاد كمتر روي فرهنگ اثر مي گذارد و فرهنگ بيشتر روي اقتصاد اثر مي گذارد . مي پرسيم ] روي چه حسابي ؟ خود فرهنگ هم يك نيرويي است . ميزان و قدرت فرهنگ بستگي دارد كه چقدر عميق و ريشه دار باشد . شما مثلا مي گوييد ملتهايي كه سابقه فرهنگي شان زياد است و شخصيت فرهنگي شان خيلي قوي است روي فرهنگ خودشان خيلي استوار هستند . ملتهاي ديگر كه ريشه فرهنگي شان خيلي ضعيف است ، درست مثل يك درخت ضعيف ، [ روي فرهنگ خودشان استوار نيستند . ] آنجا ممكن است كه ما ميزان [ تاثير ] فرهنگ را بالا ببريم . پس با اين كليت نمي شود اين بحث را مطرح كرد . حالا از طرف نظر خودمان ، ما خودمان در مورد اشيا مادي قائل به تاثير متقابل هستيم ، يعني مي گوييم اشيا روي هم تاثير مي گذارند . از طرفي هم به تسلسل علت و معلول قائل هستيم ، يعني مي دانيم يك چيزي علت يك چيز ديگر مي شود . آن وقت از نظر خود ما اين تاثير متقابل بين خود علت و معلول وجود دارد يا ندارد ؟ حالا به ديالكتيك هم كار نداريم . نه به اين شكلي كه اينها مي گويند . يك وقت هست ما مي گوييم كه اشيا ناهمزمان [ يكي روي ديگري اثر مي گذارد ، ] يعني آن كه در زمان قبل وجود دارد روي آن كه در زمان بعد وجود دارد اثر مي گذارد .

در اينجا تقريبا معني ندارد كه ما بگوييم معلول روي علت خودش اثر مي گذارد ، چون غالبا فنا و نيستي اين نوع علتها مقارن است با حدوث معلول . آن علت است و اين معلول ، بدون اينكه آن معلول باشد و اين علت . و اما آن تاثير متقابل هايي كه مي گويند ، در پديده هاي همزمان مي گويند . در ناهمزمانها ممكن است مثلا بگوييم اقتصاد اين زمان روي فرهنگ زمان بعد اثر مي گذارد ، فرهنگ زمان قبل روي اقتصاد زمان بعد اثر مي گذارد . آنجا يكي علت است ديگري معلول . ولي اين بحث بيشتر روي امور همزمان مي آيد . اين به تعبير ديگر اصل وابستگي اشيا است . اصل وابستگي - كه در آن فلسفه هاي تاريخ گذشته خوانديم - با مساله تاثير متقابل كمي فرق دارد ، يعني وابستگي يك معناي معقولتري است . چطور ؟ يك وقت ما مي گوييم كه تمام اجزا اين عالم با هر ابعادي كه دارد به يك نوعي به يكديگر وابسته هستند كه نبود يك جز مساوي از هم پاشيدن همه عالم است . اين معني وابستگي است . يك وقت مدعي مي شويم كه اين عالم با همه ابعادي كه دارد هر يك جز در هر جاي عالم واقعا روي يك جز ديگر در جاي ديگر عالم اثر مي گذارد . اين نامعقول است ، چرا ؟ براي اينكه دو امر مادي اگر بخواهند روي همديگر اثر بگذارند تا ارتباط مادي ميانشان برقرار نشود نمي توانند اثر بگذارند ، يعني اثر گذاشتن اين جز يك نوع عمل روي آن جز است ، يك جريان روي آن است . جريان خودش زمان مي خواهد . فرض كنيد اين مي خواهد موجي ايجاد كند كه در آن اثر بگذارد كه خودش زمان مي خواهد و سريعترين حركتي كه علم در طبيعت مي شناسد همان حركت نور است كه مثلا در هر ثانيه سيصدهزار كيلومتر [ مسافت طي مي كند . ] اشيا با يكديگر آنقدر فاصله دارند كه مي گويند بعضي از ستارگان با زمين ما پنجاه ميليون سال نوري فاصله دارند .

اگر زمين بخواهد روي آنها اثر بگذارد يعني يك موجي كه در زمين پيدا مي شود روي آن دورترين كهكشان بخواهد اثر بگذارد اين موج امروز پنجاه ميليون سال بعد به آنجا مي رسد كه آن وقت زميني وجود ندارد . اين است كه به آن شكلي كه واقعا روي همديگر اثر بگذارند [ نمي توان گفت . ] اثرشان همزمان نيست . نه ، اثر روي همديگر ، كه حالا چون اين روي آن اثر مي گذارد آن هم روي همين حتما اثر بگذارد ، اين را نمي شود گفت .

2. ماديگرايي تاريخي

تعديل ماركس و انگلس در نظريه جبر اقتصادي :

عنوان بخش دوم اين بود : " حتميت اقتصادي به شكل مطلق آن " . اين همان مطلبي است كه شايد در جلسه پيش هم بحث شد كه ماركس در ابتدا اين اصالت اقتصاد و جبر اقتصادي را به شكل افراطي تر مطرح كرد . همان كلمه [ (زيربنا " را كه به كار برد به اين معنا بود كه اصلا تنها علت و اساس اقتصاد است و همه چيز ديگر طفيلي محض . ولي بعدها خودش با انگلس تعديل يا تعديلاتي وارد آورد و حتي انگلس اعتراف مي كند كه ما در ابتدا مقداري در اين مساله تند رفتيم . عبارتهايش را خواهيم خواند . بعد مي گويد دو تعديل در اين تز وارد شد ، يكي در شكل ارائه آن و يكي در محتواي آن . شكل ارائه ، يعني طرز بيان ، مطرح نيست و مساله مهمي نيست . تعديل در محتوا ، به اين معنا كه باز از يك اصل ديگر ديالكتيكي استفاده كردند كه همان " اصل تاثير متقابل " بود . اصل تاثير متقابل درواقع اين است كه هيچ چيزي علت محض نيست و هيچ چيزي هم معلول محض نيست . هر علتي در معلول خودش اثر مي گذارد ، معلول هم در علت اثر مي گذارد ، يعني هر علتي علت است براي معلول خودش و معلول است براي [ معلول ] خودش .

هر علتي از معلول خودش اثر مي پذيرد ، چنين چيزي . از همين اصل استفاده كردند ، گفتند اگرچه اقتصاد زيربناست و همه چيز ديگر روبنا ، ولي به حكم اينكه هيچ چيزي علت محض نيست و هيچ چيزي معلول محض نيست ، روبنا هم بر زيربنا اثر مي گذارد . تنها اين زيربنا نيست كه بر روبنا تاثير مي كند ، به حكم اصل تاثير متقابل كه يكي از اصول ديالكتيك است روبنا هم بر زيربنا اثر مي گذارد . اين ، تعديل خيلي بزرگي است ، يعني تا حد زيادي اقتصاد را از اصالت مي اندازد . منتها اينها در اينجا توضيح كافي نداده اند ، چون از اصل تز كه نخواستند دست بردارند ، مي گويند ما تعديلي در اين تز وارد كرديم . حال مي خواهيم ببينيم ماهيت اين تز در چه حدي محفوظ مانده و چه حد تعديلات بر آن وارد شده است .

يك وقت هست تعديلات در حدي است كه اصل تز را از بين مي برد ، تبديل مي شود به تز ديگري ، آن ديگر تعديل نيست . مي گويند ميرزاي شيرازي و يك طلبه اي با همديگر در ايام طلبگي نان و دوغ مي خوردند ، آن طلبه - حالا گرسنه بود يا به علت ديگر - مي خواست دوغ زياد شود ، مرتب روي آن آب مي ريخت ، بعد مي گفت كه " كل ما كثر ماوه قل داوه " يعني هرچه آبش بيشتر باشد سالمتر است ، يعني مرضش كمتر است . ميرزا گفت آخر به شرطي كه مرجع ضمير برايش باقي بماند(خنده حضار) . اينقدر آب مي ريزي كه ديگر مرجعي براي ضمير باقي نمي ماند . حالا تعديلات يك تز هم مشروط به اين است كه اصل تز باقي بماند و الا اينقدر تعديلات بكنيم كه اصل تز از بين برود آن مرجع ضمير از بين رفته ، چيزي موجود نيست . در اينجا ما توضيحي از خودمان مي دهيم . يك وقت هست كسي اساسا در اصل عليت منكر مي شود كه يك شي علت باشد و ديگري معلول ، و مي گويد هر علتي به همان اندازه كه علت است معلول است و به همان اندازه كه معلول است علت است . اگر اين حرف را بزنيم مساله زيربنا و روبنا از بين مي رود به جهت اينكه اصلا چرا ما يكي را مي گوييم " زيربنا " و يكي را مي گوييم " روبنا " ؟ مي خواهيم يك سازماني را نشان بدهيم ، مي خواهيم بگوييم همان طور كه در يك ساختمان آن زيرسازي كه در آن هست اساس است و باقي ديگر را بر روي آن ساخته اند ، اگر آن متزلزل بشود ، اگر خرابي بر آن وارد بشود روبنا قهرا خراب مي شود ولي اينچنين نيست كه اگر روبنا خراب بشود زيربنا خراب بشود ، يعني مي خواهيم يكي را تابع و يكي را متبوع بگيريم ، يكي را فرع و يكي را اصل بگيريم ، در مفهوم " زيربنا " و " روبنا " نيز اصل بودن و فرع بودن هست .

در علت و معلول ، علت اصل است و معلول فرع . اگر براي معلول هم عليتي نسبت به علت قائل شديم ، ممكن است كسي بگويد به همان اندازه كه علت اصل است و معلول فرع ، باز معلول چون علت است اصل است و علت فرع . پس هيچكدام زيربنا و هيچكدام هم روبنا نيستند ، مگر اينكه بياييم به شكل ديگري توجيه كنيم ، به اين شكل كه بگوييم در علت و معلول هاي مادي علت زمانا تقدم دارد بر معلول . ( رتبتا كه حتما چنين است . حالا آنها چنين حرفهايي نمي زنند ، ما با اصول خودمان چنين حرفي مي زنيم . ) علت به هر حال مقامي دارد مقدم بر مقام معلول . اگر مي گوييم تاثير متقابل ، نه مقصود اين است كه در همان حدي كه علت روي معلول اثر مي گذارد معلول هم روي علت اثر مي گذارد ، مي خواهيم نفي مطلق بودن كرده باشيم ، يعني شما يك علت را علت مطلق و يك معلول را هم معلول مطلق در نظر نگيريد .

مثلا پدري را نسبت به فرزند در نظر بگيريد . پدر مسلم علت است براي فرزند نه فرزند علت براي پدر . ولي همين فرزند در همان حالي كه پديده اي است ناشي از وجود پدر و به اين معنا كه او ناشي از وجود پدر است پدر ناشي از وجود او نيست ، به وجود آمدنش روي پدر اثر مي گذارد ، همين چيزي كه ما مي گوييم كه انسان اگر پدر بشود تغيير كيفيت و تغيير ماهيت مي دهد . يك آدم پخته و پير به يك آدم جوان مي گويد آقا ، پدر نشده اي تا ببيني وضع چيست و يك پختگي پيدا كني ، يعني داشتن فرزند هم به نوبه خود يك سلسله آثار روي پدر مي گذارد . نه اين است كه وجود فرزند كه معلول اوست هيچ اثري روي او نگذارد . پس اين نفي مطلق بودن علت است نه اينكه تاثيري متساوي در اينجا قائل باشيم .

خودشان به اين شكل توجيه نكرده اند ، ما ناچاريم كه حرف اينها را به اين معنا توجيه كنيم . البته اين بستگي دارد به اينكه ما آن اصلي را كه به نام " اصل تاثير متقابل " مي گويند بررسي كنيم ببينيم آنها در اصل تاثير متقابل آيا همين حرف را مي زنند ، يعني در اصل تاثير متقابل مي خواهند نفي مطلق بودن اصل عليت را كرده باشند يا بگويند نه ، اصلا عليت هميشه چنين است [ كه علت و معلول به طور يكسان روي هم اثر مي گذارند ؟ ] غرضم اين است كه يك مفري و يك توجيهي اجمالا دارد . پس تعديلي كه اينها كردند ما فعلا به همين توجيه صحيحش قبول مي كنيم ، مي گوييم اين تعديل همين است كه اگرچه اقتصاد علت است و مناسبات حقوقي و اجتماعي همه اينها معلول هستند و يك نوع تقدمي براي اين علت نسبت به معلول هست ، اما چون هر علتي علت مطلق نيست و به نوبه خود از معلول خودش تاثيرپذير است ، پس اين زيربنا تحت تاثير آن روبناها هم قرار مي گيرد . و نتيجه نهايي باز اين مي شود كه زيربنا بودن سر جاي خودش محفوظ است چون تعيين كننده نهايي باز هم اقتصاد است . روبنا روي زيربنا اثر مي گذارد اما اين اثرگذاشتن منافات ندارد با اينكه تعيين كننده واقعي و نهايي باز هم زيربنا باشد .

مثل يك سواره و يك مركوب ، كه اين روي آن تا حدي اثر مي گذارد ولي باز راه واقعي را اوست كه دارد مي رود نه اين ، اگرچه مثال راكب و مركوب مثال كافي نيست . از اين مطلب بگذريم . در خلال بحثها [ مولف ] مي گويد گذشته از اينكه خودشان آمدند با اين بيان يعني با استمداد از يك اصل از اصول ديالكتيك كه اصل تاثير متقابل باشد تعديلي به وجود آوردند ، از راه ديگر هم باز مي توان اين تعديل را به وجود آورد . البته آن راه ديگر هم اگر بخواهد مبناي فلسفي داشته باشد به همين راه مي پيوندد . خود اصل تاثير متقابل را آنها چگونه تشريح مي كنند ؟

اصل تاثير متقابل

آنها در اصل تاثير متقابل بيش از اين نمي گويند كه همه چيز در همه چيز اثر مي گذارد ، يعني خودشان اين طور بيان مي كنند . اين اصل تاثير متقابل مثل همه اصول ديگر باز از هگل گرفته شده . يك وقت ديگر هم عرض كرديم فلسفه هگل يك فلسفه عقلاني است ، يعني بر اساس انتزاعات ذهن است ، منتها چون هگل قائل است كه ذهن و عين يك چيز هستند و يك جور عمل مي كنند و آنچه را كه ذهن انتزاع مي كند عين همين چيزي مي داند كه در خارج وجود پيدا مي كند ، اين است كه مي گويد معقول هميشه مطابق است با موجود ، هر معقولي موجود است و هر موجودي معقول . هگل بر اساس آنچه كه در معقولات گفته مي شود(ما هم مي گوييم " اضافات و نسب " . در آنجا اين بحث مطرح است كه آيا اشيا همه با يكديگر پيوند دارند ، اضافه و نسبت دارند ؟ )مي گويد همه چيز با همه چيز پيوند دارد ، اضافه دارد . اضافه معنايي است كه شامل - به قول فلاسفه ما - اموري كه حتي در خارج هم وجود عيني ندارند مي شود ، مثل اينكه الان شما كه در اينجا روي اين زمين نشسته ايد اضافه اي با اين سقف داريد ، سقف اضافه اي با شما دارد و آن اين است كه بالاسر شماست . اين خودش يك اضافه است ، يك نسبت است .

يك نسبت با شما دارد كه بالاسر شماست . اگر شما از اينجا برويد بيرون در خيابان ، اين اضافه ديگر تغيير مي كند و سقف بالاسر شما نيست . اگر شما از اين پله ها برويد پشت بام ، قضيه برعكس مي شود ، شما بالاي سقف هستيد ، سقف ديگر بالاي شما قرار ندارد . ولي اين فوقيت اسمش تاثير و تاثر نيست ، يعني اگر اينجا ما مي گوييم نسبتي بر قرار است ، اين نسبت غير از عليت است ، نه اينكه رابطه اي به نام عليت و تاثير اينجا در كار است . ماركس و ديگران كه آمدند ، آن فلسفه ذهني هگل را در عين اينكه قسمتهايي از آن را قبول كردند قسمتهايي از آن را عوض كردند ، آنچه كه او به نام همبستگي اشيا و اضافات ميان اشيا بيان مي كرد اينها تحت عنوان [ (تاثير " بيان كردند . تاثير مساوي است با عليت . اگر ما بگوييم تاثير متقابل يعني عليت متقابل ، اما همان طور كه عرض كردم صرف كلمه [ (عليت متقابل " نمي تواند براي ما دليلي باشد كه زيربنا و روبنا را حذف كنيم ، چرا ؟ براي اينكه عليت متقابل ممكن است به اين معنا باشد كه دو چيز يكي علت مقدم بر ديگري است و يكي معلول است ، يكي به وجودآورنده ديگري است و ديگري به وجود آورده شده از ناحيه اوست ، ولي همان كه از ناحيه ديگري به وجود مي آيد روي خالق و آفريننده خودش اثر مي گذارد . بنابراين به اين شكل حرفشان قابل توجيه است اگرچه خودشان به اين بيان مطلب را نگفته اند .

مي گويند ما اگر گفتيم تاثير متقابل ، مقصودمان عليت متقابل به معناي اينكه عليت اين نسبت به آن و عليت آن نسبت به اين به طور يكديگر تاثير متقابل داشته باشند [ به طور ] برابر ، هيچكدام تقدم نداشته باشد ، مثل اينكه اگر شما بخواهيد دو عنصر را به نحو تركيب شيميايي با يكديگر تركيب كنيد و از آن آب به وجود بياوريد اينها هيچكدام بر ديگري تقدم ندارد . دو عنصر ، اين روي آن اثر گذاشته ، به همان نسبت آن هم روي اين اثر گذاشته ، بعد ، از مجموع اينها يك مركب به وجود آمده است . اما در مورد انسان و كار خودش ، انسان علت كار خودش است و كار معلول انسان است ولي در عين حال اين معلول روي خود انسان اثر مي گذارد . بعد خواهيم گفت ، و حرف درستي هم هست ، كه انسان ساخته عمل خودش است ، يعني عمل انسان در چگونگي انسان يا به تعبير قدماي ما در ملكات انسان اثر مي گذارد . مگر شما در باب تقوا همين حرف را نمي گوييد كه اگر انسان ترك محرمات و اتيان واجبات را تكرار و مداومت كند بعد عدالت به وجود مي آيد ؟ مداومت مگر غير از كار خود آدم است ؟ مداومت كردن يعني همان كار خود را تكرار كردن . عدالت چيست ؟ يك ملكه راسخه نفساني . عدالت يك چگونگي انسان است . كار انسان ، انسان را عادل مي كند . پس كار هم روي انسان اثر مي گذارد .

ولي اختلاف جهت دارد . البته اينها هم نمي گويند اختلاف جهت ندارد ، اختلاف جهت داشته باشد . تاثير متقابلي كه آنها مي گويند يعني از يك جهت واحد . نه ، جهت واحد نيست . والا با اختلاف جهت را كه همه مي گويند . حالا همه هم بگويند ولي اين مساله مطرح نيست . [ وحدت ] جهت را نمي توانيم به گردنشان بگذاريم ، يعني نمي خواهند بگويند كه يك شي كه اثر شي ديگري است از همان [ جهت ] كه اثر است موثر در آن هم هست . مسلم آنها چنين حرفي را مولود مبارزه است ، قهرا اين امر اين فكر را در او به وجود مي آورد كه پس من هم اگر بخواهم به هدفهاي خودم برسم يگانه راه تضاد و مبارزه است ، پس بايد مبارزه كرد . اين است كه اينها از اين راه گفتند كه اين فلسفه فلسفه قدرت است .

پس اين هم يك راه ديگري است كه قهرا تعديل مي كند ، چون تا حد زيادي به انسان اصالت مي دهد ، يعني حالت دست بستگي [ نيست كه ] همان طور كه جبر به اصطلاح الهي مي گويد ما صبر كنيم ، در خانه بنشينيم ببينيم قضا و قدر الهي چه برايمان پيش مي آورد ، او هم اين طور [ بگويد كه ] مساله تابع تكامل ابزار توليد است . تكامل ابزار توليد اگر بشود همه حوادث پيش مي آيد ، نشود هيچ كاري فايده ندارد . تكامل ابزار توليد هم در اختيار من نيست ، جبري است ، خودبه خود است ، بايد صورت بگيرد . بديهي است كه اين شخص ، ديگر كاري نمي كند . ولي انسان وقتي فهميد كه نه ، خود مبارزه هم نقشي دارد ، قهرا [ فعال ] مي شود . اما همان طور كه گفتيم ، اين راه هم به آن راه منتهي مي شود . بايد قبلا اين فكر براي انسان پيدا شده باشد كه ابزار توليد كه زيربناست و انسان و فكر انسان كه روبناست ، روبنا مي تواند اثري روي زيربنا بگذارد ، يعني من چون يك موجود بااراده با فكر هستم مي توانم بروم همان تكامل تاريخ را تسريع كنم يا بروم خود ابزار توليد را تقويت كنم ، مثل اينكه بروم گاز موتور را بيشتر كنم ، يا بگويد چون تا ابزار توليد تكامل پيدا نكرده سوسياليزم اساسا تخيل محض است پس از اين راه وارد مي شوم .

پس اين انسان است كه روي آن اثر مي گذارد . يا نه ، ابزار توليد در حد خودش تكامل پيدا كرده(آن كه از هگل در يك جا نقل كرديم) ، ميان طبقات هم تضاد پيدا شده ، ولي اين تضاد تمايز ندارد . يعني چه تمايز ندارد ؟ يعني مبان و روشن نيست ، در افكار مشخص نشده ، يعني الان جامعه تقسيم شده به طبقه برخوردار و طبقه محروم ، به طبقه استثمارگر و طبقه استثمارشده ، ولي استثمارشده در حالي كه استثمار شده است خودش توجه ندارد كه استثمار شده است ، يعني به قول اينها خيال مي كند اگر در اين كارخانه كار مي كند و روزي مثلا به پول ايران به او سي تومان مي دهند اين حداكثر ارزش كار اوست ، نيروي كار او بيشتر از اين ارزش ندارد و اگر اين كارخانه ميليونها تومان درآمد دارد اين به اصطلاح سود اضافي همه مال كارخانه است ، مال سرمايه است ، به او مربوط نيست . ولي وقتي كه ما به او فهمانديم كه نه ، اتفاقا سرمايه نمي تواند توليد سود كند و هر چه سود هست مال كار است( همين تزي كه ماركس دارد كه البته تز غلطي هم هست) ، سرمايه قدرت ندارد كه سود اضافي به وجود بياورد ، سود اضافي فقط و فقط مال كار است ، بنابراين هر چه سرمايه دار سود مي برد مال توست ، آن وقت است كه ما فكر او را بالا برده ايم . فكر او را كه بالا برديم او مي تواند روي تاريخ اثر بگذارد . پس اين فلسفه قدرت هم در نهايت امر بايد برگردد به آن فلسفه(يعني مبناي فلسفي اش آن است)كه ما قائل شويم كه روبنا به حكم اصل تاثير متقابل مي تواند روي زيربنا اثر بگذارد . اين يك مطلب .

اصطلاحات

1. ابزار توليد :

يك مطلب ديگر در اينجا اين است كه(شايد آقايان هم بايد روي اين مطلب كار كنيد)اصطلاحات خاصي در اينجا به كار برده مي شود كه لااقل در تعبيرات فارسي گاهي نامشخص است . حتي به نظر مي رسد در ترجمه اين كتاب بعضي اصطلاحات نامشخص است . من نمي دانم در اصل نامشخص بوده يا مترجم نتوانسته مشخص كند ، چون گاهي حرفهايي درمي آيد كه با همديگر سازگار نيست يعني نمي تواند منطق يك صاحب انديشه باشد . آن اصطلاحات اين است : مي گوييم ابزار توليد ، نيروي توليدي ، وجه توليد ، شيوه توليد ، مناسبات توليدي و ديگر مناسبات اجتماعي . اينها را ما بايد تعريف كنيم ، تا تعريف نكنيم مطلب درست روشن نمي شود . بعضي از آنها تا حد زيادي روشن است .

ابزار توليد اگر بگوييم ، مقصود همين ابزارهايي است كه وسيله توليد مواد اقتصادي است ، وسيله توليد ثروت است . به عبارت ديگر ، ابزار توليد ثروت . ابزارهاي خيلي قديمي را در نظر بگيريم . فرض كنيد ابزار كشاورزي ، مثلا خيش . اين دستگاه قديمي كه در كشاورزي بود خودش ابزار توليد بود .

آن حيوان ، گاو ، اسب يا الاغي كه از آن در كشاورزي استفاده مي كردند باز ابزار توليد بود . در دوره قبل از كشاورزي ، در دوره شكار ، آن تير و آن كمان و حتي آن سنگي كه به وسيله آن احيانا حيوان را شكار مي كردند ، آن شبكه اي كه با آن ماهي را از دريا شكار مي كردند اينها ابزار توليد بود . تا مي رسد به بيل مثلا . بيل يكي از ابزار توليد [ است ، ] يا وسايل ديگري كه هست . در عصر جديد ابزار توليد تكامل پيدا مي كند . خود اينها مثال مي زنند به آسياب ، اگرچه آسياب [ ابزار مصرف است . ] اينها اغلب ابزار مصرف را با ابزار توليد يكي مي گيرند . آسياب يك وسيله توليد ثروت نيست ، وسيله آماده كردن ثروت به دست آمده است براي مصرف كردن ، چون اولا ابزارها همه ابزارهاي اقتصادي نيست ، ثانيا همه ابزارهاي اقتصادي هم ابزار توليد نيست . فرض كنيد قلم و دوات در قديم ، خودنويس و خودكار در جديد ، اينها جز ابزارهاي زندگي هستند اما ابزار توليد نيستند ، مستقيما ثروت توليد نمي كنند . ابزار مصرفي هم همين طور است ، مستقيما ابزار توليد نيستند . اگر ما ابزار توليد را اين طور تعريف كنيم ، بگوييم وسائلي كه به آن وسيله انسان ثروتي بر ثروتهاي بشر مي افزايد ، در اين صورت اينها ابزار توليد نيستند . بله ، اگر ما ابزار توليد را به يك معناي عامي تعريف كنيم ، بگوييم مقصود از ابزار توليد ابزارهايي است كه به وسيله آن ابزار بشر يك كار مفيد ، يك كار لازم براي افراد ديگر ايجاد مي كند ، به آن معنا آسياب هم يك ابزار توليد است ، قلم خودنويس هم يك ابزار توليد است .

به هر حال ما مي خواهيم اينها را از همديگر بشكافيم . وقتي مثلا مي گويند تكامل ابزار توليد ، [ آيا ] اين تكامل ابزار توليد را ما محدود كنيم به همان ابزار مولد ثروت مثل كارخانه نساجي يا تراكتور ، يا اينكه به معني اعم بگيريم كه شامل اين جور چيزها هم بشود ؟ فرض كنيد [ قاشق . ] . قاشق يك وسيله مصرف است ، ابزار مصرف است نه ابزار توليد . بعدها بايد بيشتر روي اينها بحث كنيم كه مقصود چيست .

2. نيروي توليدي :

حال ابزار توليد تا اين حدود مشخص است كه به چه چيزهايي مي گويند . نيروي توليدي چطور ؟ آيا نيروي توليدي كه مي گوييم مقصود همان ابزار توليد است ؟ بدون شك ابزار توليد نيروي توليد هم هست . يك كارخانه نيروي توليد است . ولي گاهي يك چيز نيروي توليد هست اما ابزار توليد نيست . خود انسان ، خود كارگر ، بازوي كارگر ، مغز كارگر يا مغز هر مفكري كه اختراع مي كند ، اينها همه نيروهاي توليدي هستند ولي ابزار توليد نيستند .

هر چه كه ما به قديمتر برويم نيروي توليد از ابزار توليد جداست ، به اين معنا كه بشر ابزاري نداشته ، مستقيما كارها را انجام مي داده است . هرچه كه تمدن پيش آمده ، ابزار توليد زيادتر شده ولي در عين حال باز از نيروي انسان بي نيازي پيدا نشده ، نيروي انسان خودش مولد است . اين هم نيروي توليدي .

3. وجه توليد :

بعد ما مي آييم سراغ كلمه " وجه توليد " كه اين وجه توليد را هم اينها زياد به كار مي برند . ( حتما شما بايد لغات اصلي فرنگي اينها را به دست بياوريد و با رجوع كردن به مدارك اصلي ، تعريف اينها را كاملا به دست بياوريد كه اگر در اين ترجمه ها اشتباهي هست منشا اشتباه ما نشود . ) وجه توليد خيال مي كنم با شيوه توليد يكي باشد . مقصود چگونگي توليد است . شيوه توليد و وجه توليد - كه به چگونگي مربوط مي شود - علي الظاهر مانند اينكه شيوه توليد يك وقت فردي است ، يك وقت اجتماعي .

شيوه توليد فردي و جمعي

در قديم زمستان كه مي شد دهاتيها ، اغلب همين زارعها ، مرد و زن چون بيكار بودند كارشان نخريسي بود . مردها هم همين طور كه بيكار بودند يا پيرمردهايي كه ديگر كارهاي سنگين نمي توانستند بكنند اغلب مي آمدند همان جلو كوچه ، دم دكانها جمع مي شدند ، حرف هم كه مي زدند هر كدامشان يك ديگلون در دست داشتند(جلك هم به آن مي گفتند ( 1 ) و مشغول رشتن نخ مي شدند . اين يك كار فردي است . يك فرد بدون احتياج به هيچ فرد ديگري يك مقدار پشم يا پنبه بر مي دارد ، چوب يا سنگي را هم بر مي دارد ( ديگلونها چوبهاي ساخته شده مخصوص براي اين كار بود ، گاهي هم با تكه سنگ اين كار را مي كردند ) ، كار فردي انجام مي دهد . اين شيوه توليد يك شيوه فردي است . در كشاورزي ، هم شيوه فردي وجود دارد هم شيوه جمعي . مثلا يك نفر به تنهايي مي رود دنبال ديمه كاري ، همه كارها را از اول تا آخر خودش به تنهايي انجام مي دهد . ولي يك شيوه هاي جمعي هم به وجود مي آورند كه آن صورت تكامل يافته اش است .

در خراسان آن گروه را مي گويند " صحرا " . فريمان ما از آن قديمها بيست و چهار صحرا داشت . هر صحرايي تشكيل مي شد از يازده انسان و پنج جفت گاو . پنج انسان را " دهقان " مي گفتند . هر دهقاني سرو كارش با يك جفت گاو بود . مثلا با آنها به زراعت مي رفت ، كشت مي كرد ، زمين را مي راند ، يا يك كارهايي

1. اين مثل كلمه " نيشگون " است كه هر شهري كه شما برويد يك اسم مخصوص به خود دارد .

/ 50