رابطه ميان انسان و كار
اينجا مساله كار مطرح مي شود : در رابطه ميان انسان و كار ، آيا انسان انديشه است ، و انديشه است كه منشا كار مي شود ، كار تابع انديشه است ؟ پس تقدم انديشه است بر كار . يا بر عكس است ، انديشه تابع كار است ، انسان كار است و انديشه انسان را هم كار انسان مي سازد ؟ قهرا سوال روي خود انسان مي آيد كه انسان چيست ؟ جوهر انسان چيست ؟ ما معمولا مي گوييم ذات و جوهر انسان را فكر يعني انديشه(البته نه به آن معناي تصور ، به آن معنايي كه در باب علم حضوري مي گويند) [ تشكيل مي دهد ] ، مي گوييم من واقعي انسان از سنخ آگاهي و انديشه است . اينها مي گويند جوهر انسان كار است ، نه اينكه كار را شما يك امر طفيلي به شمار آوريد . اصلا جوهر انسان را كار انسان تشكيل مي دهد و لهذا مي گويند فروختن كار مساوي است با فروختن خود ، كه چرا كار خريد و فروش بشود ؟ بنابراين اصلا اگر بشر بخواهد كار خود را به ديگري بفروشد مساوي است با اينكه خود را به ديگري بفروشد يعني خود را برده كند ، همين طور كه شما در باب بردگي و آزادي اين حرف را مي زنيد ، مي گوييد يك انسان آزاد اين حق را در مورد خود - حتي خودش - ندارد . آيا يك انسان آزاد اين قدر آزاد هست كه حتي آزادي را از خودش سلب كند يعني خود را برده كند ؟ بگويد من آزادم ، اختيار كامل خودم را دارم . يكي از اختياراتم همين است كه نفس اين آزادي را از خودم سلب كنم به اين معنا كه خودم را به ديگري بفروشم ، برده ديگري بكنم . اين حق را دارم يا نه ؟ نه ، اين يك امري است كه شرع هم اجازه نمي دهد ، فلسفه هاي عقلي هم اجازه نمي دهد .مادون اين و كمتر از اين ، آزاديهاي ديگر را چطور ؟ من نمي خواهم خودم را به صورت يك برده و مملوك ديگري قرار بدهم ، من يك آزاديهاي طبيعي و آزاديهاي اجتماعي دارم . مثلا آزادي بيان يك آزادي است كه حق طبيعي هر كسي است كه آزادي بيان داشته باشد ، آزادي قلم داشته باشد ، آزادي سياسي داشته باشد . آيا كسي حق دارد كه بيايد همه اينها را بفروشد ، مثلا به حكومت وقت بگويد چقدر به من مي دهي كه من آزادي قلمم را به تو بفروشم ؟ اين قدر پول مي گيرم ديگر چيز نمي نويسم . چرا ما افرادي را كه چنين كاري مي كنند محكوم مي كنيم ؟ ممكن است آنها منطقي داشته باشند ، بگويند مگر شما قائل به آزادي نيستيد ؟ مي گوييم بله . مگر هر فردي اختيار خودش را ندارد ؟ بله . من از جمله آزاديهايي كه دارم همين آزادي قلم است و از جمله آزاديهايي كه دارم اين است كه آزادم در اينكه آزادي قلم خودم را محدود كنم در مقابل پول ، آزادي خودم را مي فروشم . چطور اگر شما كتابتان را بفروشيد كسي شما را ملامت نمي كند ، چون به خودتان تعلق دارد ، من هم آزادي خودم را فروختم ، به خودم تعلق دارد . يا اگر كسي راي سياسي خودش را بفروشد چرا او را محكوم مي كنيم ؟ و حال آنكه او هم مي تواند ادعا كند كه من آزادم . اينجا شما يك امر ديگري را مي توانيد در مقابل اين اشخاص بگوييد . بايد بگوييد نه ، شرافت انسانيت حقيقتي است مافوق خريد و فروش . انسان نمي تواند آنچه را كه ملاك شرافت خودش است و انسانيت خودش است بفروشد . ناچار چنين حرفي بايد بزنيم ، و الا حرف ديگري در اينجا نداريم . ماركس اين حرف را در مورد كار مي زند ، مي گويد كار جوهر انسانيت است و هر كسي كار خودش را بفروشد جوهر و گوهر خودش را فروخته است .حال برويم سراغ مساله اصالت كار در مقابل انديشه ، و ارزش كار و نقش كار نه فقط در تقدم كار بر انديشه ، بلكه به چند معني ديگر . تقدم كار بر انديشه يعني تقدم كار درواقع بر شخصيت انسان ، يعني كار انسان است كه شخصيت او را مي سازد .چون انسان آفريننده كار خودش است و كارش آفريننده شخصيت خودش است ، پس انسان به وسيله كار خودش آفريننده خودش است .پس تنها تقدم كار بر انديشه نيست ، بلكه تقدم كار بر انسان است ، كه باز به معني تقدم انسان بر انسان است ، به معني خالق شدن انسان خودش راست ، كه انسان خود را مي آفريند . اين قسمتش همان مطلبي است كه در اگزيستانسياليسم بيشتر توضيح داده شده است و بحث خيلي خوب و عالي هم هست از نظر تلاقيهايي كه با فلسفه اسلامي دارد ، كه ان شاالله آنها را هم عرض مي كنيم . پس اين فلسفه تقدم كار بر انديشه ، تا اينجا مي رسد كه كار آفريننده انسان است و چون كار مال انسان است و جوهر انسان است پس انسان خود آفريننده خودش است . علم معيار علم است يا عمل معيار علم است ؟ قدم كار بر انديشه ، به يك معناي وسيع و ابتدائي اش ، قبل از ماركس و قبل از هگل [ مطرح بوده است . ] اينها هم باز همه ريشه هگلي و ريشه فويرباخي دارد ، يعني از ماركس شروع نشده ، از ديگران است ، و بلكه حتي ريشه آلماني دارد ،يعني اصلا اين طرز تفكر يك طرز تفكر نژادي و آلماني است كه حتي انسان را آنها تعريف كرده اند به حيواني كه كار مي كند . اصل قضيه يك ريشه قديمي تري دارد كه تقريبا از نهضت جديد اروپا ناشي مي شود ، از عصر دكارت و بيكن ، يعني از آن زماني كه به اصطلاح منطق قياسي طرد شد و منطق تجربي را جانشين آن كردند تقريبا همين مساله مطرح است . يكي از مشخصات منطق قياسي اين است كه فكر بالاستقلال مي تواند به حقيقت برسد ، يعني انسان با نيروي استدلال و با نيروي تفكر و مستقل از عمل و تجربه مي تواند به حقيقت يا به حقايق برسد .منطق تجربي آمد گفت كه نه ، راه رسيدن به حقيقت تجربه است ( تجربه خودش كار است ، عمل است ) يا گفت استقرا است - كه البته استقرا غير از تجربه است ولي در اين جهت با تجربه يكي است - يعني يك يك افراد را بررسي كردن و آمار گرفتن . گفت علم از عمل به دست مي آيد . پس در منطق قياسي و استدلالي ، انديشه استقلال دارد از عمل و بلكه تقدم دارد بر عمل ، يعني در آن طرز تفكر ، انسان ابتدا نه از راه عمل ، از راه تفكر و انديشه عالم مي شود ، فيلسوف مي شود ، بعد آنچه را كه از راه تفكر به دست آورده است مي خواهد به مرحله عمل بياورد و پياده كند .فرض كنيد درباره انديشمندان قديم مثل افلاطون اين جور مي گويند كه اينها - به قول خودشان - بر برج عاج مي نشسته اند ، يعني در خلوتهاي خودشان ، در كاخها و قصرهاي خودشان يا در مدرسه هاي خودشان ( لازم نيست جنبه اشرافي به قضيه بدهيم ) مي نشستند و فكر مي كردند ، سروكارشان با ذهنيات خودشان بود ، ب 0عد طرحي هم براي جامعه تهيه مي كردند ، آن وقت مي خواستند آن طرحشان در جامعه پياده شود . نه ، اين ارزشي ندارد ، چون قائل به تقدم فكر بر عمل بوده اند . ولي از روزي كه انديشه را از عمل و تجربه و آمار و استقرا گرفتند ، عمل مولد و راهنماي انديشه شد .از آن روز موفقيتها بيشتر شد . پس عمل معيار حقيقت شد به يك معنا ، [ و ] به يك معنا از وقتي كه تجربه به ميان آمد و قياس طرد شد ، عمل معيار انديشه واقع شد نه انديشه معيار عمل ، عمل تقدم بر انديشه پيدا كرد نه انديشه بر عمل ، و حتي تا حدود دوره دكارت و بيكن ما فقط به همين حد رسيده ايم كه منشا علم عمل است ، يعني آنجا اين بحث مطرح بود كه آيا منشا علم عقل است(كه عقل يك امري است دروني) ، نيروي عاقله است ، يا منشا علم عمل و تجربه است ؟ گفتند منشا پيدايش علوم عمل و احساس و تجربه و استقرا است . بعد از آن مساله ديگري مطرح شد كه در دوره هاي بعد از دوره دكارت و بيكن اين قضيه مطرح شد راجع به مساله معيار حقيقت ، كه معيار حقيقت چيست ؟ يعني از كجا بفهميم كه يك علم مطابق با حقيقت است يعني واقعا حقيقت است يا يك خيال باطل است ، حقيقت است يا خطا ، صحيح است يا غلط ، معيار چيست ؟ باز آمدند گفتند كه معيار خود عمل است . علم امروز تقريبا بر همين اساس است . در قديم قضايا را به شكل خاصي تقسيم بندي مي كردند ، مي گفتند علم بر دو قسم است ، يا تصور است يا تصديق ، تصور هم يا بديهي است يا نظري ، تصديق هم يا بديهي است يا نظري . بعد مي گفتند همه تصورات نمي تواند بديهي باشد و الا مجهول براي انسان وجود نداشت ، همه هم نمي تواند نظري باشد و الا هيچ معلومي براي انسان وجود نمي داشت چون هر نظري را جز از طريق تحليل كردن به بديهي نمي شود به دست آورد .در تصديقات هم عينا همين طور . پس قهرا بعضي از تصورات بديهي است بعضي نظري ، و بعضي از تصديقات هم بديهي است و بعضي نظري . مي گفتند ما نظريات را بر پايه بديهيات ، با تحليل كردن به بديهيات اكتساب مي كنيم .به بديهيات كه مي رسيد ، ديگر آنها اصولي بود كه به هر حال قطعي و غير قابل ترديد بود . در دوره جديد قضايا اصلا به اين شكل طرح نمي شود كه يا بديهي است يا نظري ، نظري را از راه بديهيات بايد به دست آورد و بديهيات معيار براي نظريات هستند ، يعني علم مقياس علم است ، چون بديهي مقياس نظري است . علم جديد اساسا اين بحث بديهي و نظري را كنار گذاشت ، آمد به شكل ديگري قضايا را طرح كرد ، يعني منطق شكل ديگري گرفت و آن شكل اين است ، گفت كه هر امر مجهولي - به قول شما نظري - ابتدائا دانشمند براي آن يك فرضيه مي سازد ، فرض مي كند كه حقيقت اين باشد ، ولي نمي داند اين هست يا نيست . بعد اين را در مقام عمل تجربه و آزمايش مي كند ، يا در آزمايش جواب مطابق درمي آيد يا مخالف . اگر آزمايشهايي كه روي اين فرضيه به عمل مي آيد جواب مخالف داد اين فرضيه طرد مي شود ، اگر آن را تاييد كرد قبول مي شود . پس معيار اينكه يك فرضيه حقيقت است يا حقيقت نيست اين نيست كه از بديهيات اكتساب شده باشد يا نشده باشد ، يعني علم با علم توجيه نمي شود ، علم با عمل توجيه مي شود . فرض كنيد راجع به فلان بيماري ، ما نمي دانيم كه فلان دارو آيا براي اين بيماري مفيد است يا مفيد نيست . براي اولين بار يك فرضيه پيدا مي شود .حال اين فرضيه چگونه پيدا مي شود ، اين هم خودش يك مشكلي شده است كه بعضي ها اين را تعبير به " الهام " مي كنند ، مي گويند يك نوع برقي در ذهن دانشمند مي زند و گويي نوعي الهام براي او پيدا مي شود ولي نمي داند كه آيا اين الهام او حقيقت است يا حقيقت نيست . بعد - اگر اين دارو براي سرطان است چندين بيمار سرطاني را با اين دارو آزمايش مي كنند ، يا روي حيوانات آزمايش مي كنند ببينند عمل چه جواب مي دهد ، اگر جواب مساعد داد مي گويند درست است ، اگر نه ، نه . يا در باب علت پيدايش يك بيماري ، مثلا آيا دود سيگار منشا پيدايش سرطان هست يا نه ؟ اين را در عمل روي حيوانات آزمايش مي كنند ، مواد اصلي اي كه در سيگار هست آزمايش مي كنند ، نتيجه را مي بينند . پس به يك معنا از همان دوران بعد از دوره بيكن و دكارت در مساله " معيار حقيقت چيست ؟ " نظريات فرق كرد ، يعني قبل از آنها به قول اينها در منطق ارسطويي علم معيار علم بود ، بديهي معيار نظري بود ، ولي در اين دوره بعد عمل معيار علم شد ، يعني معيار حقيقت شد ، معيار " درستي " شد ، وسيله كشف مجهولات واقع شد . اين هم باز نوعي تقدم كار است بر انديشه كه اين مقدار را قبلا ديگران هم گفته بودند .
پراگماتيزم
بعد يك مرحله بالاتري هم پيش آمد و آن همان پراگماتيزم ويليام جيمز بود . ويليام جيمز آمد يك حرفي زد ، نگفت كه عمل معيار حقيقت است ، او به فايده چسبيد ، گفت اصلا حقيقت داشتن يعني اثر عملي داشتن ، فايده داشتن ، حقيقت را تعريف كرد به اين كه در عمل آثار خوب و مفيد داشته باشد . ديگران مي گفتند كه يك چيز دو گونه ارزش مي تواند داشته باشد ، يكي ارزش نظري ، يعني اينكه حقيقت باشد ، مطابق با واقع باشد ، ديگر ارزش عملي ، كه در عمل هم براي ما مفيد واقع شود . اين دو ارزش جدا از يكديگر بود ، منتها در باب رابطه ميان اين دو ارزش سخن بود كه آيا هر چه ارزش نظري دارد ارزش عملي دارد ؟ يا نه ، ممكن است بين ايندو عموم و خصوص من وجه يا مطلق باشد :هر چه ارزش عملي دارد ارزش نظري دارد ولي نه اين است كه هر چه ارزش نظري دارد ارزش عملي دارد ، ممكن است يك مساله اي ارزش نظري داشته باشد ، [ مثل اين كه ] در دورترين كهكشانها چه خبر است ، ولي براي ما هيچ ارزش عملي نداشته باشد . يا بين ايندو حتي عموم و خصوص من وجه است و بعضي امور ، هم ارزش نظري دارد هم ارزش عملي ، بعضي امور ارزش نظري دارد ارزش عملي ندارد ، مثل همين مثالي كه گفتيم ، بعضي امور ارزش عملي دارد و ارزش نظري ندارد ، يعني انسان گاهي با يك حرف پوچ نتيجه هاي خوب و مفيد ممكن است بگيرد . اين خودش يك مساله اي است كه قابل بحث است كه آيا مي شود از يك سخن پوچ نتيجه هاي مفيد را احيانا گرفت يا نه ؟ نمي خواهم بگويم اين حرف درست است ، ولي مساله اي است قابل طرح ، به اين زوديها هم نمي شود . . . ( 1 ) مساله دروغ مصلحت آميز و راست فتنه انگيز همين است . يك " راست " ارزش نظري دارد ولي از نظر عملي ارزش منفي دارد ، و در يك جا دروغ هيچ ارزش نظري ندارد و ممكن است ارزش عملي داشته باشد . البته به اين سادگي نمي شود از اين مساله گذشت . حالا طرح كرديم ، نه اينكه خيال كنيد ما اين مطلب را تاييد مي كنيم كه [ نسبت ميان ايندو ] حتما عموم و خصوص من وجه است و مي شود براي اين قضيه از دروغ استفاده كرد ولو اينكه هدف صددرصد حقيقت باشد ، چون اين بحث را امروز به شكلهاي مختلفي كرده اند . بعضي از مصريها اين مطلب را طرح كرده اند .البته به اين بياني كه من مي گويم نگفته اند ، چيز ديگري گفته اند كه من به اين بيان مي گويم : يكي از آن مواردي كه ارزش نظري ندارد و ارزش عملي دارد افسانه هاي پندآموز است . كليله و دمنه چه ارزش نظري دارد ؟ شير به روباه چنين گفت و بعد خرگوش به روباه چنين گفت ، بعد چنين و چنان كردند ، يك داستاني كه سراسرش پوچ و بي معني است ولي سراسرش هم پند و اندرز است . اغلب داستانهايي كه سعدي آورده ، حتي همانهايي كه به نام انسانها گفته است ، ارزش تاريخي كه ندارد ، از نظر1. [ نوار چند ثانيه اي افتادگي دارد . ]