بررسي نظريه پركسيس
[ ماركسيسم مي گويد ] كار معيار شخصيت انسان است ، به همان معنا كه عرض كرديم ، يعني كار سازنده انسان است ، انسان را كار خودش مي سازد ، به اين معنا كه مساله فطرت و امثال اينها براي انسان در اين مكتب مطرح نيست كه انسان داراي يك بعد وجودي خاص انساني هست و آن بعد وجودي خاص انساني در انسان معيار انسانيت است ، نه ، انسان ساخته كار خودش است ، منتها مي گويند چون انسان در درجه اول ابزار را مي سازد و با ابزارش كار مي كند ، پس انسان ابزار خود را مي سازد و ابزار انسان هم انسان را مي سازد ، و ابزار انسان در هر درجه اي از تكامل كه باشد ، شخصيت انسان در همان درجه است ، ابزار معيار شخصيت انسان است . اين است كه ما در آن جزوه قيام و انقلاب مهدي عليه السلام اين منطق را تعبير كرديم به " منطق ابزاري " ، منطق ابزارگرايي در مقابل منطق فطري ، يعني [ اين منطق ] براي انسان شخصيتي ماوراي ابزارش قائل نيست ، انسان ابزار خودش را مي سازد و ابزار به نوبه خود انسان را مي سازد . در هر درجه كه ابزار ترقي كند و تكامل پيدا كند انسان به همان درجه ساخته مي شود .حال يك سوال پيش مي آيد و آن اينكه : بنابراين اولا بايد ما معيار انسانيت را فقط همان ابزار بدانيم ، يعني جبرا بايد قائل بشويم كه مثلا انسانهاي قرن بيستم چون با ابزارهاي متكاملتري سروكار دارند يا سازنده ابزارهاي كاملتري هستند(بخصوص در سازنده ها)و آن ابزارها هم انسانها را مي سازند جبرا در انسانيت هم كاملتر از انسانهاي قرون گذشته هستند . آيا اين حرف منطقي است كه همه انسانهاي اين قرن بر انسانهاي قرون گذشته تقدم دارند حتي در انسانيت ؟ از اين بالاتر ، پس ملاك تكنيك است ، چه تفاوتي هست ميان تكنيك پيشرفته سرمايه داري و تكنيك پيشرفته ضدسرمايه داري ؟ بلكه الان در دنياي امروز مي بينيم تكنيك سرمايه داري پيشرفته تر هم هست . بنابراين ما يك سرمايه دار را و انسانهاي وابسته به سرمايه داري را بايد از همه انسانهاي ديگري كه در دنيا هستند از جمله خود كمونيستها كاملتر تلقي كنيم ، چون ما ديگر چيزي وراي اين نداريم : انسان ساخته كار خودش است ، ساخته ابزار خودش است و به هر درجه كه ابزارش تكامل پيدا مي كند خودبه خود ابزار انسان را مي سازد . بسيار خوب ، ابزار انسان را ساخته ، ما نمي توانيم بگوييم " الا انسان سرمايه دار " ، استثناپذير نيست .همه انسانها اين طور هستند ، انسان ساخته ابزار خودش و ساخته كار خودش است . آنها مگر كار نمي كنند ؟ اينها اگر كار مي كنند آنها هم كار مي كنند . كار آنها هم در سطح عالي و در سطح بالا قرار گرفته است . اين يك مطلب بود در باب مساله پركسيس كه آقايان مطرح كردند كه ابزار انسان در گرو كار انسان است و شخصيت انسان هم در گرو ابزار كارش است و به هر مقدار كه ابزار تكامل پيدا كند شخصيت تكامل پيدا مي كند . اين خودش انسانيت را به بن بست مي رساند ، [ زيرا ] در اين صورت چرا ما اينها را انسانهاي جاني ، انسانهاي ضدانسان بناميم ؟ هميشه جنايتكارهاي دنيا از نظر ابزاري پيشرفته ترين انسانها بوده اند ، در عين حال از نظر غيرابزاري منحطتر . فرعون در زمان خودش از نظر ابزاري پيشرفته تر بود يا فلان اسير بني اسرائيلي ، كه اصلا نمي دانست در دنياي صنعت آن روز - كه در حد خودش صنعت پيشرفته اي بوده - چه خبر هست ؟ مطلب ديگري كه در اينجا مي گويند و از حرفهاي خيلي معروف خود ماركس است اين است :در تعريف فلسفه كه فلسفه چيست ، مي دانيم كه نظريات مختلفي ابراز شده است . به قدري در جواب " فلسفه چيست ؟ " نظرها مختلف است كه ما در عمل مي بينيم در واقع فقط لفظ مشترك است معنا مختلف ، يعني همه نخواسته اند يك چيز را تعريف كنند ، هر گروهي يك چيز را خواسته تعريف كند . يك وقت مي گوييم مثلا انسان چيست ، همه يك چيز را مي خواهيم تعريف كنيم . ولي وقتي كه مي گوييم فلسفه چيست ، هر كسي از اين لغت يك اصطلاحي دارد ، او مفهوم خودش را تعريف كرده است ، اين قدر اختلاف نظر است . يك حرف خيلي ادبي معروفي كارل ماركس در دنيا دارد كه گفته : " فلسفه تفسير جهان نيست ، تغيير جهان است . " اين جمله را اين كتاب نقل مي كند و بعد در اطرافش توضيحي مي دهد . مي گويد اگر اين را به همان مفهوم ساده اش تصور كنيم كانه فقط مي خواهد بگويد ما به جاي اينكه جهان را تفسير كنيم بايد بياييم جهان را تغيير بدهيم . اغلب در اين حد توضيح مي دهند كه ماركس گفته است به جاي اين كار كه برويم به تفسير جهان بپردازيم بايد به تغيير جهان بپردازيم . اگر مقصود فقط اين باشد ، حرفي است در حد حرف معروف بيكن ، منتها او راجع به علم گفته ، اين راجع به فلسفه .بيكن هم گفت كه قدما علم را براي علم مي خواستند و ما علم را براي زندگي بايد بخواهيم ، علم را بايد در خدمت زندگي قرار داد . بعضي اين سخن را يك نوع اعراض از تفسير جهان و رو آوردن به تغيير جهان تلقي كرده اند . [ مولف ] مي گويد اگر ما اين جور تلقي كنيم هنوز درست حرف ماركس را نفهميده ايم ، او مي خواهد بگويد كه تفسير بدون تغيير تفسير نيست ، بايد از راه تغيير جهان جهان را تفسير كرد ، يعني فقط در جريان عمل مي توان جهان را تفسير كرد ، يگانه تفسيري معتبر است كه انسان در عمل درگير تغيير جهان باشد . او همين پركسيس و فلسفه عمل و تقدم عمل بر انديشه را مي خواهد بگويد ، مي خواهد بگويد انديشه را عمل تعيين مي كند ، در واقع تنها تفسيرهايي ارزش دارد كه مفسرين جدا و منفصل از عمل ننشسته اند فقط به تفكر بپردازند بدون اينكه در عمل وارد شوند ، كساني فلسفه شان ارزش دار د كه در عمل وارد مبارزه باشند و فكرشان در عمل تكامل پيدا مي كند ، جز عمل راه تكامل فكري وجود ندارد . ( اينها ( 1 ) هم در كتابشان نوشتند كه ما در عمل تكامل پيدا كرديم ، همين حرف را مي خواستند بزنند . ) پس توضيح جهان پس از تغيير جهان است ، از راه تغيير جهان است . ضمنا اين را هم بايد گفت : اگر اين را ما محدود كنيم به فلسفه هاي اجتماعي ، اين همان مفهوم تجربي بودن فلسفه را مي رساند ، يعني يك فلسفه اجتماعي ، يك طرح1. [ مقصود " مجاهدين خلق " (منافقين) است . ]