فلسفه تاریخ جلد 2

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فلسفه تاریخ - جلد 2

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اخلاقي اساسا معني پيدا مي كند . ولي با انكار اينها اصلا انسان جز توده اي از ماده نيست ، غير از اينكه ارزشهاي اخلاقي را بايد گفت انسان فرض مي كند ، اعتبار مي كند ، خودش مي آفريند ، يعني قراردادي ، هيچ معناي ديگري نمي تواند پيدا كند . حال ، اينها مي خواهند براي اخلاق فلسفه اي بسازند ، فلسفه منهاي خدا و منهاي روح و جاودانگي روح . فلسفه اخلاق آن وقت مي تواند فلسفه اخلاق باشد كه به انسان غايت اخلاقي بدهد . مي خواهند اينجا مساله غايت اخلاقي را توجيه كنند ، مي گويند درست است كه ماورا ماده و طبيعتي در كار نيست ، درست است كه تو يك موجود مادي هستي كه فاني و زايل مي شوي ، ولي تو فردي ، تو دو " من " داري ، يك من من فردي توست و يك من من انساني تو . (اينجا يك مغلطه كاري عجيبي راه انداخته اند و مسخره هم هست ، يعني اگر كسي بخواهد اين مساله " كلي و فرد " را خوب رسيدگي كند مي بيند كه چگونه مي خواهند مغالطه كنند . )تو يك فرد هستي ، يك من فردي داري و يك من انساني و من نوعي . من انساني تو همان من فرهنگي توست ، چون تو به عنوان يك فرد ، به عنوان يك شخص يك موجود بيولوژيك هستي ، يك موجود ساخته طبيعت ، او كه انسان نيست .

انسانيت تو ، آن منش واقعي تو ، آن شخصيت علمي و شخصيت فرهنگي توست و شخصيت فرهنگي تو آن است كه جامعه به تو داده است و در واقع آن جامعه است كه در تو حلول كرده ، او انسان كلي است كه در تو حلول كرده است . پس من واقعي تو آن من كلي است كه در اين فرد و اين فرد و . . . وجود دارد ، و بنابراين تو وقتي مي خواهي كار اخلاقي بكني براي " من " بكن اما نه " من " معنايش اين فرد باشد بلكه آن من كلي كه الان در تو وجود دارد . با اين حساب خواسته اند فلسفه براي اخلاق بسازند . (يك وقتي بايد من در اين باره مستقلا بحث كنم چون بحث دامنه داري است ، خيلي بخواهيم وارد بشويم از بحث خودمان دور مي شويم . حالا اجمالا عرض مي كنم تا به موقع خود دنبالش را بگيريم . ) به اين وسيله خواسته اند فلسفه براي اخلاق بسازند و پايه اي براي ارزشهاي اخلاقي تاسيس كنند و در نتيجه حتمي اين فلسفه هايي كه بر اساس اين است كه همه چيز محكوم به زوال و مرگ است ، حتي انسان و روح انسان محكوم به فنا و نيستي است كه اين يك نوع جهان بيني است كه در انسان ايجاد نااميدي مي كند [ تغيير ايجاد كنند . ] مي خواهند قضيه را به گونه اي در بياورند كه در عين حال باز اميد را در انسان زنده كند .

اين قهرا برمي گردد به مساله انسان پرستي . اين اومانيزمي هم كه در اروپا خلق كردند آخرش بر مي گردد به انسان پرستي و يك چيز مسخره اي هم در مي آيد ، كه بحث اومانيزم را هم جداگانه مطرح مي كنيم . پس بحث ديگري كه در اينجا بود مساله انسان پرستي بود و اينكه اگر فرد از بين مي رود نوع باقي است و تو براي نوع كار كن . اگر بگوييم آخر من بالاخره بايد براي خودم كار كنم ، اگر براي نوع هم كار مي كنم بايد اين عملم براي نوع به نوعي كمال براي خودم باشد ، تكامل خودم باشد ، مني كه به هر حال محكوم به نيستي هستم آيا امكان دارد كه براي غير من كار كنم و اصلا به من هيچ ارتباطي نداشته باشد ؟ ! مي گويند نه ، او هم من توست ، به نوعي من توست . يك چنين چرندي . پس در عين حال اينجا اينها خواسته اند بگويند كه در آن واحد در اين فصل ، هم فلسفه تكامل توضيح داده شد [ و هم اميد بخشي اين فلسفه ، ] كه اگر ما گفتيم هر چيزي بذر مرگ خودش را در بين دارد ، اشتباه نشود ، آن ضد ، آن كه مرگ آن را دارد باز بذر هستي ثانوي اي را در سطح عاليتر دارد پس تكامل است ، و در همان حال خواسته اند با اين بيان اين فلسفه را يك فلسفه اميدآفرين و اميدواركننده توجيه كرده باشند يعني اين فلسفه را به اين صورت در آورده باشند و در واقع فلسفه اي براي اخلاق انساني ساخته باشند ، كه اينجا خيلي به اختصار بيان شده است . يك جمله اي هم از مائو نقل مي كند . بعد مي رسيم به بحث " جدل ، منطق نيروها " .

3. ريشه هاي فكري فلسفه ماركس :

- بعد از اينكه جدل را طرح كرد و معنايش را گفت يك سخني از مائو نقل مي كند ، مي گويد : " اين مطلب را هيچ كس بهتر از مائوتسه تونگ باني مكتب ماركس در چين بيان نكرده است . وي مي نويسد :

علت اساسي نشو و نماي هر چيز در برون آن يافت نمي شود بلكه بر عكس در درون آن است ( يعني يك چيزي اگر بخواهد رشد بكند نياز به علت بروني ندارد كه عقيده قائلين به متافيزيك باشد ، مثلا خدا ، بلكه علتش در درون است . ) اين علت ناشي از سرشت متضاد ملازم هر چيز و هر پديده است ( اين تضاد دروني ، خودش باعث رشدش مي شود . ) تضادها هستند كه مولد حركت و نشو و نماي چيزها مي شوند . بدين ترتيب جدل ماديگرا نظريه متافيزيكي علت بروني را مصممانه رد مي كند . . . همچنين در دنياي نباتات و حيوانات رشد ساده يعني نشو و نماي كمي نيز به طور اساسي به تحريك تضادهاي دروني انجام مي گيرد . توسعه جامعه نيز به طور دقيق به همين ترتيب است . " ( 1 )

1. ماركس و ماركسيسم ، ص 19 و . 20 [ مطالب داخل پرانتز از استاد شهيد است . ]

/ 50