فلسفه دین نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فلسفه دین - نسخه متنی

محمد فنایی اشکوری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

فلسفه دين

محمد فنايي اشكوري

فلسفه ديني و به عبارت ديگر «تحليل فلسفي برخي از مفاهيم كليدي دين و نيز استدلال به اثبات يا نفي پاره‏اي از مباني يا مبادي اعتقادات ديني».

اين چيزي است كه ما از آن به فلسفه دين تعبير مي‏كنيم؛ چون فلسفه دين، يكي از شعب فلسفه مي‏باشد، بنابراين روشش عقلي است و به استدلال و تحليل عقلاني مي‏پردازد؛ منتها تفكر فلسفي را در حوزه دين اعمال مي‏كند و همين موضوع است كه اين شاخه از فلسفه را از ديگر شاخه‏هاي فلسفه متمايز مي‏كند، اما روشش همان روشي است كه در ساير شعب فلسفه به كار مي‏رود.

آيا از اضافه فلسفه به دين استفاده نمي‏شود كه فلسفه دين، معرفت درجه دوم است؟

دكتر فنايي اشكوري: بخشي از مباحث فلسفه دين را مي‏توان در زمره مباحث طبقه دوم به حساب آورد. عمده اين مباحث، مباحث معرفت‏شناسي دين است؛ مانند اين كه «آيا معرفت ديني معرفت موجّه (justified or warranted) است؟» معرفت ديني با ساير معارف، چه تناسبي دارد؟ زبان ديني معني دار است و... . اينها جزء معرفتهاي درجه دوم (second order) است، ولي بعضي از مباحث فلسفه دين، مباحث طبقه دوم محسوب نمي‏شود؛ يعني بحث از معارف ديني نيست، بلكه بحث از موضوعات ديني است؛ مانند تحليل مفهوم خدا، معجزه، ادله اثبات يا نفي وجود خدا؛ دشوار مي‏شود اينها را جزء معرفت طبقه دوم محسوب كرد.

جايگاه فلسفه دين در تفكر فلسفي به طور عام چيست؟

دكتر فنايي اشكوري: همان‏طور كه اشاره كردم، فلسفه دين، يكي از شاخه‏هاي فلسفه است و جايگاهش در تفكر فلسفي، جايگاه مركزي و محوري است. در فلسفه، سه پرسش اساسي مطرح است؛ يعني مباحث فلسفه در سه حوزه عمده قابل تقسيم است:

1. حوزه هستي‏شناسي و بحث از وجود كه از آن به مابعدالطبيعه (Metaphysics)تعبير مي‏شود.

2. مباحث معرفت‏شناسي يا اپيستمولوژيك (Epistemology) كه شامل بخش عمده‏اي مي‏شود.

3. مباحث مربوط به اخلاق و نحوه زندگي انسان و ارزشهاي اخلاقي كه با عنوان (Ethics) يا علم اخلاق از آن ياد مي‏شود.

بيشتر سيستمهاي فلسفي ـ از يونان باستان تا امروزـ شامل اين سه حوزه مهم فلسفه‏اند.

فلسفه دين در هر سه حوزه از حوزه‏هاي مهم فلسفه، جايگاه محوري دارد: در باب مباحث هستي‏شناسي، اساسي‏ترين سؤال اين است كه مبدأ هستي چيست؟ يعني ريشه مباحث وجود، برمي‏گردد به مبحث الهيات و شناخت خدا، و طبيعي است كه اين از مباحث فلسفه دين است كه در تفكر فلسفي و متافيزيك، نقش محوري دارد. در مبحث دوم؛ يعني معرفت‏شناسي، باز فلسفه دين جايگاهي اساسي دارد؛ زيرا در آن‏جا بحث مي‏شود كه حقيقت معرفت چيست؟ آيا به جز معارف متعارف، يعني شناختهايي كه از راه عقل و تجربه و به تعبير ديگر، شناختهاي به دست آمده از عقل انتزاعي و عقل تجربي حاصل مي‏شود، منبع و منشأ ديگري براي معرفت وجود دارد يا خير؟ اين‏جا نيز فلسفه دين مطرح است و از وحي و تجربه ديني به عنوان منابع معرفت، بحث مي‏كند.

در اين كه عقل و تجربه، دو منبع تجربه است، بحثي نيست. اهميت فلسفه دين در معرفت‏شناسي از آن‏جاست كه منبع اصيل ديگري براي معرفت، معرفي مي‏كند. براي آنان كه براي معرفت ديني منشأ اصيلي قائلند يا معتقدند كه معرفت ديني در تجربه ديني يا وحي الهي ريشه دارد، اثبات اعتبار اين روشها بسيار اهميت دارد. يعني دريچه‏اي به سوي عوالم ديگر به روي بشر باز مي‏كند كه بشر از راه عقل و تجربه، راهي به آنها ندارد. بنابراين فلسفه دين براي موضع معرفت‏شناسانه دين، نقش تعيين‏كننده‏اي دارد.

در باب مسائل اخلاقي و ارزشي و اين كه انسان چگونه بايد زندگي كند و نيز چيستي منشأ ارزشها، طبيعي است كه يكي از پاسخهاي مهم، پاسخ ديني به اين مسأله است كه اخلاق و ارزشها را به خداوند و حيات اخروي ربط مي‏دهد. از اين روست كه در هر سه حوزه، مباحث فلسفه دين، مباحث محوري و كليدي است.

در اين سه حوزه، فلسفه دين صرفا گزارش و توصيف مي‏كند يا حق داوري هم دارد؟

دكتر فنايي اشكوري: طبيعتا مثل همه مباحث فلسفي، فلسفه دين دو كار مي‏كند. يكي اين كه معناي اين مفاهيم را تحليل مي‏كند (clarification of concepts) و دوم اين كه استدلال مي‏كند؛ چه بر اثبات آن مفاهيم يا نفي آنها. در نتيجه، داوري هم مي‏كند كه به آن، بررسي انتقادي باورهاي بنيادي گويند (critical evaluation of fundamental beliefs). البته ممكن است فيلسوفي باشد كه به داوري قاطعي در اين زمينه نرسد و موضعش را به صورت شكاكيت (scepticism) بيان كند. ادعاي اصلي فلسفه، كشف حقيقت و دادن معرفت است و فلسفه دين هم همين ادعا را در موضوعات ديني دارد.

در خصوص حوزه سوم، يعني ارزشها، بفرماييد رابطه فلسفه دين و اخلاق را چگونه مي‏توان تبيين كرد؟

دكتر فنايي اشكوري: مهمترين بحث در اخلاق، منشأ اخلاق است و اين كه اخلاق را از كجا به دست مي‏آوريم؟ از راه عقل، تجربه يا دين؟ حقيقت اين است كه نهاد اخلاق در فطرت انسانهاست؛ چنان كه قرآن كريم مي‏فرمايد: «و نفس و ما سويها، فالهمها فجورها و تقويها»1. اين نفس انساني را كه خداوند آفريد، تشخيص خير و شر و نيك و بد را نيز به او الهام فرمود. اگر اين نهاد فطري براي اخلاق نباشد، عقل و تجربه نمي‏تواند مبناي مستحكمي براي اخلاق به دست دهد. حداكثر مي‏تواند اخلاق را در حوزه سود دنيوي توجيه كند، وگرنه توجيهي براي التزام و پايبندي به ارزشهاي اخلاقي از عقل و تجربه خالص برنمي‏آيد.

ولي فطرت هم به تنهايي كافي نيست، فطرت زمينه‏اي خوب و بنيادي براي ارزشهاي اخلاقي است، اما در مقابل گرايش فطري به اخلاق، گرايشهاي غريزي خلاف اخلاقي هم در وجود انسان هست. منافع هم هست و گاهي غرايز و منافع بر گرايش فطري انسان غلبه مي‏كند. فقط دين مي‏تواند مبناي محكمي براي اخلاق از طريق پيوند دادن اخلاق با سعادت و رستگاري نهايي انسان بياورد.

پس كاري كه دين براي استحكام ارزشهاي اخلاقي مي‏كند، نه از عقل و تجربه ساخته است، نه از فطرت به تنهايي و نه از قراردادهاي عرفي و اجتماعي. دين در حقيقت به ما مي‏گويد كه شما براي رستگاري نهايي، چاره‏اي نداريد جز التزام به ارزشهاي اخلاقي. هر انساني طالب سعادت و كمال است. در نتيجه به طور عقلاني او را پايبند به ارزشها مي‏كند. به تقرير ديگر، دين با ايجاد رابطه عبوديت و پيوند عاشقانه بين انسان و خدا كه منبع همه نيكيها و زيباييهاست، عاليترين وجه ممكن تعهد اخلاقي را در انسان ايجاد مي‏كند.

به طور خلاصه، دين در اين حوزه، دو كار انجام مي‏دهد:

نخست اين كه التزام به اخلاق را تضمين مي‏كند و ضمانت اجراي ارزشها و اصول اخلاقي را فراهم مي‏كند؛ چون نوعا بشر اصول اخلاقي را درك مي‏كند، ولي ضمانت اجرا ندارد. اما دين ضمانت اجرايي مي‏دهد.

دوم اين كه دين حوزه خير و شر را به صورت خيلي وسيع در اختيار ما مي‏گذارد. ما به لحاظ عقلاني، هرچند مي‏توانيم پاره‏اي از ارزشهاي اخلاقي را بفهميم، ولي در خيلي از جاها عقل ما از تشخيص مصاديق خير و شر، ناتوان است و اين كار فقط از عهده دين برمي‏آيد.

در اين جا كار فلسفه دين، تبيين نسبت بين دين و اخلاق است؛ يعني فلسفه دين نشان مي‏دهد كه دين نسبت به اخلاق چه نقشي دارد و آن ضمانت اجراي اصول اخلاقي و شناخت حوزه خير و شر و مصاديق اخلاقي است كه از عهده عقل و تجربه برنمي‏آيد.

آنچه به اختصار گفتيم، نظر مختار و مقبول ما بود، اما در غرب نظريات در باب رابطه دين و اخلاق، مختلف است:

1. كساني مثل نيچه، ماركس و فرويد، دين را ضد اخلاق مي‏دانند. برخي ديگر به چنين تقابلي قائل نيستند، اما اخلاق را مستقل از دين مي‏دانند (autonomy). طبق اين نظر، اخلاق صرفا متكي به عقل و تجربه بشري است يا ريشه در عواطف و احساسات دارد (emotionalism).

2. گروهي بر آنند كه اخلاق و دين، از هم جدا هستند، ولي هر دو به نحوي ريشه در خدا دارند. به اين نظريه ûtheonomy‎ گفته مي‏شود. شهودگرايان (intuitionists)كه معتقدند اخلاق و دين، هر دو ريشه در نوعي تجربه ديني و عرفاني دارد، از اين گروهند. همين‏طورند كساني كه نوعي درك متافيزيكي را مبناي اخلاق و دين ذكر مي‏كنند. كانت را نيز مي‏توان در اين‏جا ذكر كرد كه عقل عملي را منشأ اخلاق و ايمان معرفي مي‏كند و تكاليف الزامي (categorical imperative) را از آن استخراج و استنتاج مي‏كند.

3. نظريه سوم، اخلاق را وابسته به دين و دين را منشأ و منبع اخلاق مي‏شمارد كه از آن به ûheteronomy‎ تعبير مي‏شود. اين هم مؤيدات تاريخي بسياري دارد؛ از جمله، ده فرمان معروف تورات كه مبنا و مستند اخلاق يهودي ـ مسيحي است.

حق اين است كه اخلاق، هم به عقل، هم به فطرت، هم به احساسات و عواطف و هم به دين بستگي دارد. اما اخلاق بدون دين و ريشه الهي، اولاً كمرنگ و بدون انگيزه و منطقي نيرومند است و ثانيا در بسياري از موارد، بدون حكم قطعي و روشن است. طبق ماديگري بسياري از مسائل اخلاقي جدلي الطرفين است.

امروزه در فرهنگ سكولار، بحثهاي طولاني و بي‏نتيجه بسياري در مسائل اخلاقي هست كه اميدي به دست يافتن به يك نتيجه اجماعي نمي‏رود. براي مثال، سقط جنين، خودكشي، ازدواج با همجنس، ازدواج با محارم، جواز يا عدم جواز كشتن بيماران صعب‏العلاجي كه در رنج طاقت‏فرسا به سر مي‏برند و دهها مسأله اين‏چنيني، مواردي است كه به لحاظ اخلاقي و حقوقي، در غرب مورد مناقشه است و مرجع نهايي براي تعيين تكليف در اين زمينه وجود ندارد. اما از ديدگاه ديني، مشكلي در اين باب نيست و تكليف، روشن است.

ضمن تعريف مباحث «برون‏ديني» و «درون‏ديني» بفرماييد فلسفه دين، يك معرفت برون‏ديني است يا درون‏ديني؟

دكتر فنايي اشكوري: مباحث «درون‏ديني» به مباحثي گفته مي‏شود كه متّخذ از منابع ديني و مستند به آن منابع باشد. يك ديندار به اعتبار اين كه به ديني ايمان آورده، به جميع آن معارف ايمان دارد، ولي وظيفه دارد نسبت به اجزاي آنچه اجمالاً بدان ايمان دارد، شناخت تفصيلي پيدا كند.

معرفت «برون‏ديني» آن است كه از متن تعاليم ديني برنمي‏آيد. دسته‏اي از مباحث درباره دين، عقلاني محض (unaided human reason) است؛ يعني همان‏طور كه عقل ما، طبيعت را موضوع مطالعه خود قرار مي‏دهد يا خود معرفت را موضوع مطالعه خودش قرار مي‏دهد، دين و تعاليم ديني را هم موضوع مطالعه قرار مي‏دهد.

اما اين كه معارف درون‏ديني چيست؟ مراجعه به دين به ما نشان مي‏دهد كه معارف درون‏ديني كدامند. هر چيزي كه در متون ديني، مانند قرآن كريم و روايات آمده باشد، تعاليم درون‏ديني است، ولي معارضي كه جنبه مبنايي دارد و در حقيقت، پيش‏فرض اعتقادات ديني مي‏باشد، برون‏ديني است. مباحث برون‏ديني كه در فلسفه دين از آنها بحث مي‏شود، تحليل و تبيين اين مباني است. غرض اين مباحث هم در واقع، فهم بي‏طرفانه دين و دعاوي بنيادين آن است.

در مقام ادعا و تعريف، گفته مي‏شود كه فلسفه دين، فلسفه دين است به طور مطلق، و اختصاصي به دين خاصي ندارد. اين تعريف ايجاب مي‏كند كه مباحث مشترك جميع اديان، مورد نظر فيلسوف دين باشد، نه مباحث خاص يك دين. از جمله اين مباحث، بحث خداست. مقوّم دين ـ حداقل اديان نبوي و وحياني ـ اعتقاد به خداوند است؛ چنان كه وقتي از معني‏داري زبان دين بحث مي‏شود، اختصاص به دين خاصي ندارد و همه اديان، مورد نظر است. همچنين بحث از رابطه عقل و دين نيز كلي است؛ البته اين در مقام ادعاست، ولي در عمل و در واقع، هميشه چنين نيست كه مباحث فلسفه دين با همه اديان يك نسبت مساوي داشته باشد. زادگاه فلسفه دين، غرب است و فلسفه دين، حاصل برخورد و تقابل اعتقادات مسيحي با فلسفه سكولار غربي است. آنچه به عنوان فلسفه دين در غرب مطرح است، دقيقا بر همه اديان منطبق نيست. گاهي مسائلي كه در آن‏جا مطرح شده، مسائل جدي بقيه اديان نيست. ولي در مقام ادعا چنين است و در بسياري از مسائل هم اين مباحث، طبيعت عام دارد. از رنسانس به بعد، نقد انديشه‏هاي ديني در غرب به طور جدي شروع شد. بحث تعارض علم و دين و موضع كليسا در قبال يافته‏هاي علمي در تشديد اين دين‏گريزي، نقشي مهم داشت. نيچه، فرويد، هگليان چپ، فوير باخ، ماركس، راسل و بسياري ديگر وارد ميدان دين‏ستيزي شدند. شبهات هيوم در مباني باورهاي ديني، نظريه داروين در زيست‏شناسي در باب منشأ انسان و بسياري نظرات ديگر، با اعتقادات ديني به چالش برخاست. متكلمان و متألهان نيز براي دفاع از باورهاي ديني، بيكار ننشستند و فلسفه دين، يكي از محصولات اين مناقشات و مباحثات است.

يك نكته مهم اين است كه در فلسفه دين كه معرفت برون‏ديني است، نتايج مباحث، از پيش معلوم نيست. فيلسوف دين، متعهّد به هيچ نتيجه‏اي نيست. او فقط متعهد به روش عقلي است؛ حال به هر نتيجه‏اي كه منجر شود: چه به اثبات عقايد ديني منجر شود و چه به نفي آن. يعني فلسفه دين، لزوما مؤيّد و موافق دين نيست. خيلي وقتها فيلسوف دين، مخالف دين درمي‏آيد و مادي (atheist) مي‏شود. هر دو گرايش هست و نيّتش در نفي و اثبات دين، مساوي است. همان طبيعت بحث فلسفي كه در همه جا هست، در اين‏جا نيز هست.

فرض كنيد در مورد ادله اثبات وجود خدا، برخي از فيلسوفان دين، آن ادلّه را معتبر مي‏دانند و بعضي معتبر نمي‏دانند. آن چيزي كه مقوّم فلسفه دين است، بحث درباره ادلّه اثبات وجود خداست، اما اين كه به چه نتيجه‏اي مي‏رسد، مهم نيست و دخالتي ندارد. يا اين كه معرفت ديني، موجّه است يا نه؟ هر دو احتمال هست. يا زبان دين، معني دارد يا نه؟ باز دو احتمال دارد. يا اين كه آيا علم و دين، سازگارند و مؤيّد همند يا خير؟ هر دو موضع مثبت و منفي، ممكن است.

آيا از اين‏جا فرق بين فلسفه دين و كلام آشكار نمي‏شود؟

دكتر فنايي اشكوري: فرق بين فلسفه دين و كلام را از اين‏جا مي‏فهميم كه كلام، نسبت به عقايد ديني، بي‏طرف نيست. كلام در پي آن است كه عقايد ديني را اثبات، تأييد و تحكيم كند و به دفاع از عقايد ديني بپردازد. در هر ديني، اين غايت كلام است. اما غايت فلسفه دين، بررسي انتقادي اينهاست؛ به هر نتيجه‏اي كه برسد. نه دفاع از آن را به عهده دارد و نه حمله به آن را. پس فلسفه دين، همان كلام نيست؛ چون غايت آنها فرق مي‏كند، روشهاي آنها نيز فرق دارد: روش فلسفه دين، صرفا روش عقلي است؛ يعني طبق تعريف، بايد اين‏گونه باشد، اما كلام از روش عقلي استفاده مي‏كند كه به آن، كلام فلسفي يا طبيعي مي‏گويند (natural theology)، چنانچه از روشهاي نقلي هم استفاده مي‏كند كه به آن، كلام وحياني (revealed theology) مي‏گويند.

فلسفه دين، يك دانش بيروني است، اما كلام، لزوما بيروني نيست. بعضي از مباحث كلام، برون‏ديني است، ولي عمده مباحث كلامي، مسائل درون‏ديني است. كارش تحليل مفاهيم ديني، اثبات عقايد ديني و دفاع از شبهاتي است كه در برابر مسائل دين پديد آمده است. البته برخي از مباحث كلام و فلسفه دين، مشترك است؛ مثل اثبات وجود خدا كه هم در كلام از آن بحث مي‏شود و هم در فلسفه دين، ولي غايت آنها فرق مي‏كند. يعني رويكرد متكلم با رويكرد فيلسوف دين در اين مسأله متفاوت است.

شايد يكي از عللش اين باشد كه مسائل فلسفه دين، درست تنقيح نشده است و به همين سبب، بعضي از مباحث كلامي هم وارد فلسفه دين شده است. اگر بخواهيم فلسفه دين را به عنوان يك حوزه معرفتي مشخص و متمايز از كلام در نظر بگيريم، بايد بعضي از مباحثي را كه در فلسفه دين است و مباحث درجه دوم نيستند، وارد كلام كنيم و در فلسفه دين از آنها بحث نكنيم.

به هر حال، فلسفه دين موجود و كتبي كه با اين عنوان نگارش مي‏يابد، برخي از مباحث كلامي را هم مورد بحث قرار مي‏دهد. البته فلسفه دين، بحث از دين به طور عام است؛ يعني به مباحث مشترك اديان مي‏پردازد و گفتيم كه اين محصول تفكر غربي است؛ هرچند بسياري از مباحث آن براي ما نيز مفيد است، ولي دقيقا چنين نيست كه همه مباحثي كه در غرب طرح شده، مسائل ما و مفيد براي ما باشد. مثلاً براي ما در همين بحث تحليل عقلاني از دين، بحثهايي هست كه شايد اهميتش از بحثهاي فلسفه دين به اين معناي خاص آن بيشتر باشد، و آن در حقيقت، فلسفه حوزه‏هاي خاصي از معارف ديني است؛ مثلاً فلسفه اخلاق اسلامي، فلسفه علوم اجتماعي اسلامي، فلسفه اقتصاد اسلامي، فلسفه معنويت و عرفان اسلامي، فلسفه حقوق اسلامي و فلسفه تعليم و تربيت اسلامي كه مباحث درجه دوم راجع به هر يك از اين حوزه‏ها مي‏باشد.

اينها براي ما بسيار اهميت دارد و در شكل‏گيري، تكامل و رشد خود اين شاخه‏هاي معرفتي در فرهنگ اسلامي، خيلي اهميت دارد. ما اگر مبادي و مباني اينها را مورد بحث قرار دهيم و آنها را تنقيح كنيم، بسيار سودمند خواهد بود. با اين وجود، به اين مباحث، عنايت جدي نمي‏شود و در مراكز علمي، در آثار و گفت‏وگوها و مجلات، كمتر اين بحثها مطرح مي‏شود؛ با اين كه اينها از آنچه با عنوان فلسفه دين مطرح مي‏شود، مهمتر است. در فلسفه دين نيز آنچه مطرح مي‏شود، بيشتر ترجمه مباحث فلسفه دين غربي و تكرار و بيان مكرر و گاه، غير دقيق آن مباحث است؛ با اين كه بسياري از آنها مسأله اصلي ما نيست.

با ذكر اين نكته، خواستم توجه محققان جوان را به اين نكته جلب كنم كه هميشه اين‏گونه نيست كه هر بحثي رايجتر و بازارش داغتر بود، نياز به آن هم واقعا شديدتر باشد. خيلي وقتها بايد در تعيين اولويتها دقت كنيم كه چه بحثي امروزه اولويت دارد. اما اين كه چه بحثي امروزه مُد است، لزوما نشانه مهمتر بودن و نيازمندي به آن نيست. اي بسا مباحثي كه نياز ما به آنها حياتي است، ولي از توجه به آنها غفلت مي‏شود.

مثلاً «تعليم و تربيت» از مسائل عام است كه عدم عنايت جدي به آن، به بحران اخلاقي و تربيتي مي‏انجامد كه متأسفانه نشانه‏هايي از آن ديده مي‏شود، ولي مباحث فلسفي محض، مباحث خاصي است مربوط به عده معدودي از افراد كه البته بايد به آن هم به مقدار لازم پرداخته شود. مباحث تعليم و تربيت ديني، از مباحثي است كه همه افراد در هر سن و از هر قشر و در هر درجه از درجات تحصيلي، با آن درگير است، ولي ما در اين باب كاري نكرده‏ايم و اگر به آن توجه نكنيم، از اين غفلت، صدمه‏هاي سنگيني خواهيم خورد.

فلسفه دين، چه نقشي در شناخت خود دين دارد؟

دكتر فنايي اشكوري: فلسفه دين، در شناخت محتواي دين، نقش تعيين‏كننده‏اي ندارد؛ چون يك بحث برون‏ديني است. گاهي موضع بعضي از فلاسفه دين، انكار دين است؛ مثلاً ادلّه وجود خدا را معتبر نمي‏دانند يا زبان دين را بي‏معني مي‏دانند يا دين را معارض عقل مي‏شمرند. طبيعي است كه در اين موضع، فلسفه دين، كمكي به فهم دين نمي‏كند، بلكه شبهاتي طرح مي‏كند كه متدينان بايد به آن پاسخ بگويند. از سوي ديگر، فلسفه دين مي‏تواند براي كساني كه مسائل فلسفي برايشان اهميت دارد، مباني دين را تحكيم كند و به عنوان مقدمه فهم دين به كار آيد؛ مثلاً هر دينداري، زبان دين را معني‏دار مي‏داند و باور دارد كه دين با عقل به معناي درست آن، منافات ندارد يا وحي اعتبار دارد؛ اينها به عنوان سؤال براي متدين مطرح نيست، ولي به عنوان مقدمه علمي و پشتوانه عقلي، اگر داراي ذهن فلسفي باشد، مي‏تواند از فلسفه دين استفاده كند. نيز در مقام احتجاج و گفت‏وگو در مقابل كساني كه منكر پيش‏فرضهايي هستند كه دين بر آنها مبتني است، آشنايي به مسائل فلسفه دين به او كمك مي‏كند، ولي در فهم متن دين، ضرورتي ندارد.

پس كسي كه محققانه مي‏خواهد دين را بفهمد، بايد نخست با كلام آشنا شود، آنگاه رو به فلسفه دين بياورد؟

دكتر فنايي اشكوري: طبيعتا چنين است. كسي كه معتقد به دين است و اين اعتقادش هم عقلاني است، به لحاظ زماني و تاريخي، نخست به شناخت معارف خود دين مي‏پردازد. در آغاز براي انسان سؤالهاي فلسفي راجع به دين كه در فلسفه دين مطرح است، مطرح نمي‏شود. آنچه مطرح است، اين است كه مباني اصلي دين را به دست بياورد؛ همان بحث عامي كه در همه جا و از جمله در رساله‏هاي عمليه نيز آمده است كه تأكيد شده انسان بايد اصول اعتقادات ديني خود را از روي دليل بفهمد، نه اين كه تقليد كند.

البته اين، معنايش لزوما اين نيست كه همه بايد فلسفه و كلام بخوانند. مقصود اين است كه اعتقاد، تقليدي نباشد. اما هر كس در حدّ معرفت خودش بايد اعتقاداتش را موجّه كند. و اين نسبت به افراد، متفاوت است. برخي از افراد كه احتمالاً شبهات فلسفي برايشان مطرح باشد، ممكن است درگير مسائل فلسفي و كلامي شوند و كارشان به فلسفه دين كشيده شود. پس تقدم فلسفه دين، تقدّم زماني نيست، تقدّم منطقي است؛ آن هم براي كسي كه ذهن فلسفي دارد؛ يعني پرسشهاي فلسفي برايش مطرح است.

يك ديندار مي‏تواند شناخت خوبي از دين داشته باشد؛ به معارف دين كاملاً آشنا باشد و به آنها عمل هم بكند. ممكن است هيچ وقت اين سؤال برايش پيش نيايد كه آيا زبان ديني معني‏دار است يا نه؟ يا گزاره‏هاي ديني، واقع‏نما هستند يا خير؟ و اين عدم طرح، نه ضربه‏اي به معرفت ديني او مي‏زند و نه خدشه‏اي به اعتقاد ديني او وارد مي‏سازد. ولي اگر طرح شد و به صورت شبهه‏اي درآمد و اين سؤال براي يك متديّن، جدّي تلقي شد، طبيعي است كه به فلسفه دين مراجعه مي‏كند تا آنچه را كه قبلاً به صورت پيش‏فرض مسلّم مي‏دانست، مورد بررسي قرار دهد تا بتواند از آن دفاع كند.

آيا امكان بحث تطبيقي نيز وجود دارد كه متديّن معتقدات خود را با ديگر اديان مقايسه كند؟

دكتر فنايي اشكوري: آنچه در بحث مقايسه مهم است، مقايسه اديان با يكديگر است (comparative religion) دين‏شناسي تطبيقي از فلسفه دين متمايز است؛ چون شخص، مسيحيت يا يهوديت و اسلام را مطالعه مي‏كند و مباني اعتقادي هر يك از اين اديان را با همديگر مقايسه مي‏كند و اين مطالعات تطبيقي، لزوما او را به مباحث فلسفه دين نمي‏كشاند. مباحث فلسفه دين سؤالات فلسفي است. همان‏طور كه يك فيلسوف راجع به هستي، انسان و جهان، اين سؤالات را بررسي مي‏كند، راجع به دين هم برايش سؤالاتي پيش مي‏آيد كه در فلسفه دين امروز مطرح مي‏شود.

مسأله قرائتهاي مختلف از دين، از مسائل روز فلسفه دين در كشور ماست. تحليل شما از اين مسأله چيست؟

دكتر فنايي اشكوري: در اين كه از هر ديني قرائتهاي مختلفي وجود دارد، به عنوان يك واقعيتي عيني، قابل انكار نيست؛ يعني در اديان مختلف، شاهد فِرَقي هستيم كه حداقل يك وجه تمايزشان، تمايز فهم آنها از دين است كه در حقيقت، مسأله تفسير است (interpretation). تفسيرهاي مختلف، يك واقعيت و فكت (fact) است كه قابل انكار نيست. در اسلام و فرهنگ اسلامي نيز گروهها و فرقه‏هاي مختلف كلامي داريم: شيعه، اشاعره، معتزله و... و نيز فرق مختلف فقهي داريم؛ مثل مذاهب پنجگانه. در درون خود مذاهب نيز اختلاف آرا هست. مي‏توان از اينها به اختلاف در قرائت يا اختلاف در تفسير دين تعبير كرد. تا اين‏جا بيان يك واقعيت است، منتها چند سؤال مطرح مي‏شود:

يكي اين كه آيا همه اين قرائتها موجّه و درست است؟ پاسخي كه عقل و منطق مي‏دهد، اين است كه اگر اين قرائتها منافي يكديگر باشد، طبعا همه آنها درست نيست؛ يعني نمي‏شود هر دو امر متنافي، درست باشد. و اگر منافي نباشد، در يك جا به چيزهايي توجه شده و در جاي ديگر، جنبه‏هاي ديگر مورد توجه قرار گرفته است يا در يك نگاه، بر بعضي نكات تأكيد شده و در جاي ديگر، بر نكات ديگري تأكيد شده است. اينها تنافي ندارد و مي‏تواند معتبر باشد. مثلاً در برخي از عالمان دين، گرايش عرفاني غلبه دارد، در عده‏اي نيز گرايش عقلي، و در برخي هم گرايش عملي و فقهي؛ نمي‏توان از اينها به قرائتهاي مختلف تعبير كرد؛ زيرا هر گروهي به يك قسمت از دين، بيشتر توجه كرده است و هيچ نزاعي در بين اينها نيست. كاري كه بايد كرد، اين است كه بايد اينها را تعديل كرد و توجّه آنها را به جنبه‏هاي ديگر دين هم جلب نمود. يعني متمركز شدن بر روي يك جنبه از دين، موجب نشود از ابعاد و وجوه ديگر دين غفلت كنيم يا اهميت آنها را ناديده بگيريم.

بنابراين، اگر قرائتها ناسازگار و منافي هم باشد، نمي‏شود همه آنها را درست دانست. ممكن است يكي درست و باقي خطا باشد و ممكن است همه، نادرست باشد.

سؤال ديگر اين است كه حالا كدام قرائت از دين درست است؟ ما بايد در اين‏جا موضع معرفت‏شناسي خودمان را مشخص كنيم؛ اگر ما قائل به نسبيت معرفت نباشيم (كه نيستيم) و نسبي دانستن معرفت يعني نسبي دانستن حقيقت كه قابل دفاع نيست، بنابراين، بايد گفت آن قرائتي كه مطابق با دين است، قرائت صحيح است و قرائتي كه منطبق با دين نيست، نادرست است.

البته ممكن است نخست اين جمله، بي‏معني و توخالي به نظر برسد كه «مطابق با دين، درست و غير مطابق با دين، نادرست است»، اما اين جمله، مفهوم و معناي عميقي دارد؛ ممكن است صاحب هر تفسيري مدعي باشد كه تفسير او مطابق با دين است يا نزديكتر به مدعاي دين است، چگونه مي‏شود به اين مطلب پي برد كه چه تفسيري مطابق با دين است؟

در اين‏جا ناچار بايد به يك سري ملاك و معيارها براي ارزيابي دعاوي توسّل بجوييم: يكي از آن معيارها اين است كه هيچ تفسير و قرائتي از دين، نبايد مخالف دليل قطعي عقلي باشد. يك معيار بسيار مهم ديگر، اين است كه يك قرائت از دين، نبايد با محكمات دين منافات داشته باشد. اگر تفسيري در ظاهر، دلچسب باشد و در بين خيلي از افراد، مقبوليّت داشته باشد، ولي با محكمات دين ناسازگار باشد، اين علامت بطلان آن تفسير است. البته اين ادعا يك پيش‏فرضي دارد و آن اين كه در دين، محكماتي داريم و آن محكمات، قابل فهم است. اين در مقابل نكته‏اي است كه قبلاً عرض كرديم؛ يعني نسبي‏گرايي معرفت.

پس فرض، اين است كه ما نسبيت را قبول نداريم و دين هم محكماتي دارد و براي همه آشنايان با آن دين، قابل فهم است و اين را معيار ارزيابي ساير موارد قرار مي‏دهيم. پس اگر ادعايي مخالف محكمات باشد، مردود است. بدون پذيرش اين اصول، راهي جز سردرگمي و «لاادري»گري نيست.

ممكن است نظري با دليل عقلي و محكمات تنافي نداشته باشد، ولي باز نادرست باشد؛ يعني صرفا عدم تنافي، براي صحت، كافي نيست. لذا بايد اين نكته را افزود كه هر تفسيري بايد مستند به يك دليل يا قرينه موجّه باشد؛ يعني صرف ادعا و اين كه چيزي خوشايند ديگران يا بر وفق مقبولات زمانه باشد، دليل حقانيت آن نيست. تفسيري معتبر است كه دليلي موجّه و مستندي معقول داشته باشد.

اينها ضوابط و مقتضاي عقل است، نه ضوابط شرعي و فقهي. عقل مي‏گويد داوري و قرائتي كه خلاف مقتضاي عقل باشد، باطل است يا اگر در حوزه دين است، نبايد تفسير از دين با اساس تعاليم آن دين، ناسازگار باشد، بلكه بايد در آن مجموعه جا بگيرد. تفسير هم نمي‏تواند «مِنْ عندي» و از روي استحسان باشد. بايد مستند و موجه باشد.

مادامي كه قرائتي اين شرايط را داشته باشد، آن را به عنوان قرائت موجه مي‏نگريم و نه لزوما قرائت درست، بلكه قرائت روشمندي است و اختلاف مفسّران از اين قبيل است. نيز فقها كه تفاسير مختلف و فتاواي گوناگون دارند، همه اينها براي ما موجّه و مقبول است. البته ما نمي‏گوييم هر كسي هر رأيي داد، درست است، بلكه مي‏گوييم تفسيرها و فتواهايي كه موجه، معقول و روشمند باشد، مجاز است. اگر اين اصول رعايت شود، اختلاف آرا و قرائتها چيز مقبولي است و بايد اين‏گونه قرائتهاي مختلف را تشويق كرد.

وقتي در جامعه‏اي هستيم كه عالمان ما قرائتهاي مختلف، اما موجّه و روشمند دارند (كه امر پسنديده‏اي است)، زمينه خوبي براي گفت‏وگوي عالمان يك دين؛ يعني گفت‏وگوي سالم بين ديني يا (inter religion dialogue) هموار است. با چنين گفت‏وگوهايي، تلاش مي‏شود مواضع به هم نزديكتر شود و به تبع آن، دلها به هم مهربانتر و حركت به سوي سازندگي مادي و معنوي، سريعتر شود. اما قرائتي كه منجر به انكار محكمات ديني شود، در جامعه ديني مطرح نيست و اگر هم مطرح شود، مقبول نخواهد بود. در چنين فضايي، بحث علمي، جاي خود را به جدال و مراء و دوستي و برادري، جايش را به خصومت و خشونت مي‏دهد و جامعه به سوي از هم‏گسيختگي مي‏رود.

از ديگر مسائل مطرح در فلسفه دين، تكثرگرايي ديني است و نظرات گوناگوني درباره آن هست. جمع‏بندي شما در اين زمينه چيست؟

دكتر فنايي اشكوري: پلوراليسم ديني، بي‏شباهت به مسأله قرائتهاي مختلف نيست. منتها قرائتها بيشتر در مورد يك دين مطرح است و پلوراليسم در حوزه اديان مختلف. جمع‏بندي‏اي كه در اين زمينه مي‏توان ارائه داد، اين است كه گاهي بحث از پلوراليسم به عنوان يك واقعيت است. وقتي مي‏گويند ما در يك جهان پلوراليستيك زندگي مي‏كنيم، يعني در دنيايي هستيم كه تكثر اديان به عنوان يك واقعيت در آن هست. گاهي به پذيرش اين واقعيت مي‏گويند پلوراليسم.

تا اين‏جا بحث فلسفي وجود ندارد، صرفا توصيف يك واقعيت است. بحث فلسفي از آن‏جا آغاز مي‏شود كه گاه وجه معرفت‏شناختي دارد. قائل به پلوراليسم، اگر ادعا كند كه همه اديان حقّند، اگر مراد اين باشد كه همه اديان بزرگ، ريشه الهي دارند، مي‏تواند حرف درستي باشد. به اين معني مي‏توانيم پلوراليسم را بپذيريم كه اديان بزرگ جهان (يهوديت، مسيحيت و اسلام) مطابق اعتقادات ما ريشه الهي دارد. نسبت به خيلي از اديان، دليل محكمي نداريم كه ريشه الهي داشته باشند؛ چنان كه دليلي هم نداريم كه ريشه الهي نداشته باشند. شايد منشأ پيدايش آنها نيز انبيايي در نقاط مختلف دنيا باشند.

خداوند در قرآن فرموده است: ما انبياي فراواني را فرستاده‏ايم، بعضي از آنها را براي شما گفته‏ايم و عده‏اي را هم ذكر نكرده‏ايم. چه‏بسا بسياري از اديان موجود دنيا ريشه در تعاليم پيامبري داشته‏اند، ولي به تدريج در آن تغييراتي داده‏اند تا به شكل امروزين آن درآمده است. به اين معني هم پلوراليسم را مي‏توانيم باور داشته باشيم و به اين معني، اسلام بيشتر از همه اديان، يك دين پلوراليستي است؛ زيرا اسلام بر حقّانيت مسيحيت و يهوديت اصيل و ادياني كه انبيا آورده‏اند تأكيد مي‏كند و براي آنها ريشه الهي قائل است و پيامبر را «مصدِّق» مي‏داند و شأن پيامبر را اين مي‏داند كه تصديق‏كننده اديان و پيامبران پيشين است و جزء تكاليف مسلمانان، اعتقاد به حقّانيت آن اديان است. ولي اعتبار آنها در ظرف خودشان مي‏باشد.

هر دين الهي در ظرف تاريخي خودش معتبر است و آن‏گونه كه از طرف خدا نازل شده، به آن اعتقاد داريم. ما التزامي نداريم كه تغييراتي را هم كه بشر در طول تاريخ در آن اديان به وجود آورده است، بپذيريم، بلكه بايد بين تعاليم راستين و بدعتها تفكيك كنيم. بسياري از تعاليم موجود اديان پيشين هم حق است، اما نه همه آنچه از گذشته به جا مانده است. ولي اين نظر كه تمام تعاليم موجود اين اديان درست است و تبعيت از آن اديان در اين زمان معتبر است، با اعتقاد به خاتميت دين اسلام ناسازگار است.

زمان اعتبار اديان پيشين به سر آمده است و با آمدن آخرين دين كه ديني است جهاني و براي همه بشر الي يوم القيامه، پيروي از اديان ديگر معتبر نيست. به لحاظ معرفتي هم نمي‏توان گفت كه اعتقادات متناقض و متضادي كه الآن در اديان جهان وجود دارد، حق است. مثلاً نمي‏توان گفت مسيحيت كه به تثليث قائل است، درست است و اسلام هم كه انكار تثليث مي‏كند، حق است. طبيعتا چنين ادعايي تناقض‏گويي منطقي است و پلوراليسم به‏هيچ‏وجه به اين معني صحيح نيست كه دعاوي موجود همه اديان، معقول، موجه و صحيح است.

برخي چنين ادعاي معرفت‏شناختي ندارند و نمي‏گويند همه دعاوي اديان مختلف حق است؛ زيرا تناقض آن آشكار است، ولي آنها بحث ديگري را مطرح مي‏كنند و آن بحث رستگاري (salvation) است. مي‏گويند ما كاري به حقّانيت (truth) يكايك اجزاي يك دين نداريم، بلكه مي‏گوييم «اديان مختلف به رستگاري نهايي انسان منتهي مي‏شود و هر ديني راهي است براي رستگاري انسان. انسان چنان كه مي‏تواند با پيروي از اسلام به رستگاري برسد، با پيروي از مسيحيت هم يك مسيحي به رستگاري مي‏رسد و همين‏طور يك يهودي با عمل به آيين خودش رستگار مي‏شود». چيزي كه در پاسخ اين ادعا مي‏توان گفت، اين است كه اصولاً باطل نمي‏تواند راهي براي رستگاري باشد؛ يعني يك مكتب و مجموعه‏اي از باورها اگر نادرست و خطا باشد، نمي‏تواند منتهي به رستگاري انسان شود. نتيجه پيروي از باطل، گمراهي و دورماندن از مقصد است.

اما اين كه در نهايت، چه كسي رستگار خواهد شد، اين را صرفا با تعلقش به يك دين به طور قاطع نمي‏شود تعيين كرد. ملاك رستگاري در درون انسان است. خداوند به خلوص نيت افراد مي‏نگرد. كساني كه ايمان في‏الجمله‏اي دارند، هرچند در جزئيات و تفاصيل آن دچار اشتباه و خطا شده باشند و تقصير نورزيده باشند و به تعبير قرآني، از مستضعفان باشند، معذب نيستند، بلكه مورد رحمت الهي واقع مي‏شوند. ما نيز نمي‏توانيم مدعي شويم كه همه تعاليم ديني اعتقادي و عملي خودمان را به درستي مي‏فهميم. رستگاري در گرو ايمان و عمل صالح به قدر ممكن و مقدور است. البته يكي از تكاليف ما تلاش براي به دست آوردن معرفت درست است. اگر تلاش كرديم و واقعا نرسيديم، و تقصيري از ناحيه ما نبود، طبيعتا مؤاخذه هم نخواهد بود؛ زيرا خارج از توانايي و قدرت ماست. اما صراط مستقيمي كه به رستگاري نهايي منتهي مي‏شود و حداكثر ممكن كمال را با پيروي از آن مي‏توان نائل شد، دين خاتم‏المرسلين است.

نكته ديگر در باب پلوراليسم كه موجب مي‏شود عده‏اي قائل به آن باشند، اين است كه آنها مدعاي معرفت شناختي ندارند؛ يعني مدعي نيستند كه دعاوي اديان مختلف، حق است. بحث رستگاري اخروي هم بحث آنها نيست. آنها بيشتر به جنبه‏هاي اجتماعي و دنيوي زندگي انسان نظر دارند. بحث آنها اين است كه اختلاف عقايد ما نبايد منتهي گردد به جنگ و ستيز و خصومت و زندگي بشر را دچار اختلال كند. اين تدبيري است براي پيشگيري از رنجها و آلام ناشي از جنگهاي مذهبي و غير مذهبي. پلوراليسم به اين اعتبار، از همه دعوت مي‏كند كه به عقايد همديگر احترام بگذاريد و كاري به حق و باطل بودنش نداشته باشيد؛ كاري به رستگاري آخرت هم نداشته باشيد. فعلاً ما به عنوان انسانهايي كه در كنار هم زندگي مي‏كنيم و سرنوشت مشتركي داريم، خوب است كه با هم به طور مسالمت‏آميز و دوستانه‏اي برخورد كنيم و احترام متقابل نسبت به يكديگر داشته باشيم. يعني در واقع، خيرخواهي و اصلاح اجتماعي، نفي تنگ‏نظري، دعوت به سعه صدر، دعوت به تحمل آراي يكديگر و اختلاف عقيدتي را بهانه ستيز و دشمني قرارندادن، مورد نظر و تأكيد است.

هر انسان منطقي، چنين تصوير و تفسيري از پلوراليسم را مي‏پسندد و هيچ‏كس ستيزه و جنگ و خصومت را بر صلح و فهم متقابل ترجيح نمي‏دهد. تعاليم ديني ما هم آن را تأييد مي‏كند. در قرآن كريم خداوند از پيروان اديان مختلف دعوت مي‏كند كه بياييد در مشتركات، توافق كنيد «قل يا أهل الكتاب تعالوا إلي كلمة سواء بيننا و بينكم»2.

نبايد پنداشت كه اين آموزه‏ها فقط براي افراد بي‏تفاوت و اباحي مناسب است، چنين نيست، همگان از اين امر بهره‏مند مي‏شوند. حتي براي كساني كه دغدغه حقيقت‏يابي و مبارزه با باطل دارند، چنين فضاي سالم و مسالمت‏آميزي، زمينه خوبي براي نزديك شدن آنان به حقيقت است. اگر ما بتوانيم به طور مسالمت‏آميز كنار هم زندگي كنيم و جنگي نباشد، زمينه مناسبي براي گفت‏وگوي سالم و مبادله انديشه و فكر فراهم كرده‏ايم. در چنين فضايي مبادله انديشه و فكر يا آنچه قرآن نام آن را دعوت با حكمت، موعظه حسنه و جدال احسن مي‏نهد، به بهترين وجه ممكن صورت مي‏گيرد. از اين طريق، بهتر مي‏توان به حقيقت نزديك شد و ديگران را به طرف حقيقت آورد تا با توسل به خشونت و خصومت؛ چرا كه خشونت و نفرت، مولد خشونت و نفرت است و هيچ‏گاه موجب علاقه و انجذاب نسبت به حق نمي‏شود. بديهي است كه موضوع بحث ما نحوه مواجهه با پيروان اديان و ارباب آراي مختلف است، نه نحوه مواجهه با دشمنان و متجاوزان و فتنه‏انگيزان، كه هر انسان عاقل و غيرتمندي مي‏داند در آن‏جا چگونه بايد برخورد نمود.

بنابراين، جمع‏بندي‏اي كه در مورد تكثرگرايي مي‏شود داشت، اين است كه يك فيلسوف دين بايد بنگرد مراد قائلان به كثرت‏گرايي چيست، اگر مرادشان، بيان يك موضع معرفت‏شناختي است، كه «دعاوي همه اديان، حق است»، اين نمي‏تواند درست باشد و اگر بحث رستگاري است، اين هم راه حلش متفاوت است و اگر بحث اجتماعي و انساني است، فهم آن نيز واضح است. منتها كساني كه مسائل را اين‏گونه تحليل نمي‏كنند، با طرح بحث تكثرگرايي، يك نوع آشفتگي ايجاد مي‏كنند و موجب تزلزل و شكاكيت در اعتقادات و نسبيت‏گرايي مي‏شوند كه اين، آن شكل بيمارگونه طرح مسائل است.

پس مسأله پلوراليسم و قرائتهاي مختلف و بسياري مسائل ديگر را هم مي‏توان به صورت مثبت و سازنده و مصلحانه طرح و تحليل كرد و هم به صورت منفي و مخرب و فتنه‏انگيزانه. اين نكته بسيار مهمي است كه اهل فكر، بويژه دانش‏پژوهان جوان، لازم است به آن توجه داشته باشند و با قضايا هوشمندانه برخورد كنند.



1. شمس/ 7ـ 8.

2. آل عمران/ 64.

/ 1