گفتگو با ناصر كاتوزيان تلقى ما از فلسفه فقه مباحثى است كه به كليت فقه مىپردازد، و به آن دسته از پرسشهاى اساسى كه روياروى كل فقه قرار دارد، پاسخ مىدهد; مباحثى كه روند كار فقه را در دو حوزه، يكى كل فقه و ديگرى كار فقيه بررسى مىكند. لذا به گمان ما علم اصول و رجال هم در واقع پس از فلسفه فقه قرار مىگيرد. آنچه را كه فلسفه فقه تثبيت و تبيين و هموار مىكند، اصول و رجال، مكانيسم اجراى آن را در فقه در اختيار فقيه مىگذارد. اين چيزى است كه ما تا به حال در حد تاملات مختصر به آن رسيدهايم و پرسشهايى كه طرح شده استشايد تا حدودى حاكى از مقصود ما باشد. به عنوان اولين سؤال بفرماييد كه آيا به نظر شما اصولا علمى به نام فلسفه فقه مىتوانيم داشته باشيم؟ كاتوزيان: براى روشنتر شدن عنوان فلسفه فقه ، ضرورت دارد مقدمهاى كوتاه راجع به تعريف فلسفه و مقام و جايگاهى كه در بين علوم دارد و ارتباط آن با فلسفه فقه و حقوق عرض كنم.
تعريف فلسفه
فلسفه را نخست «عشق به معرفت» دانستهاند. در تعاريف بعدى كه كمى پختهتر مىشود، اين عشق جاى خود را به «تلاش عقلى و تفكر درباره حقيقت» مىدهد. به عنوان مثال، در كتاب «جمهوريت» افلاطون آمده است: «وقتى از سقراط مىپرسند كه فيلسوفان چه كسانى هستند، مىگويد آنهايى كه به تعقل نسبتبه حقيقت و دستيافتن به واقعيت علاقهمندند». در نوشتههاى فيلسوفان اسلامى هم آمده است كه فلسفه تلاش عقلى براى دستيابى به واقعيت استبه اندازه قدرت انسانى. اين گونه تعريفهاى كلى كه در واقع شامل همه علوم مىشود، امروزه طرفدار زيادى ندارد. امروزه فلسفه هم، مانند ساير علوم، شاخه شاخه شده و هر شاخه به علمى پرداخته است; يعنى هر علمى نوعى فلسفه مخصوص به خود دارد: فلسفه تاريخ، فلسفه هنر، فلسفه حقوق، و فلسفه علوم، شاخههاى شناختهشدهاى براى فلسفه هستند.
پيدايش اصطلاح فلسفه حقوق
كانت و هگل اصطلاح فلسفه حق يا فلسفه حقوق را به كار بردند و ديگران هم از آنان تقليد كردند و اين اصطلاح، امروزه نام شناختهشدهاى است. طبيعى است كه فقه هم به عنوان نظام كلى و منسجم بايد براى خود فلسفهاى داشته باشد. منتها، در مقام تاسيس هر علم اختلافات و سؤالات و ترديدهاى بسيارى مطرح مىشود، از جمله اين كه حد و رسم آن علم چيست، بحث را از كجا آغاز كنيم و در كجا پايان دهيم و چه مسائلى را مطرح كنيم؟ طرح اين پرسشها همه طبيعى است و نبايد با شگفتى روبه رو شود.
فلسفه فقه
هر زمان كه ما درباره معلومها و باورهاى ذهن خود به تعقل پرداخته و سعى كردهايم براى اشكالاتى كه در ذهن داريم راهحلهايى پيدا كنيم، يا باورهاى خود را اصلاح كنيم، به فلسفه روى آوردهايم. بنابراين، با توجه به تعريف فلسفه و تخصصى شدن آن، طبيعى است كه فقه هم بايد فلسفهاى داشته باشد. براى مسالهگو كه هدفى جز يافتن و اطاعت كردن ندارد، سؤالى در فقه پيش نمىآيد، اما براى مجتهد سؤالات فراوانى در فقه هست كه پاسخ آن را نمىيابد. در فلسفه علم، هميشه تلاشگر عقلى، از بديهىترين معلومى كه در ذهن دارد آغاز مىكند; مثلا دكارت مىگفت: «من فكر مىكنم پس هستم» و از همان معلوم هم شروع مىكرد. در فقه هم از اين امر بديهى شروع مىكنيم كه، خود را در مقابل دريايى از الزامات و تكاليف شرعى مىبينيم; كارى واجب است، و كارى ديگر ممنوع، و به طور خلاصه مجموعهاى از اوامر و نواهى را پيش رو داريم و تمام مظاهر زندگى ما در قيد است. پس، نخستين سؤالى كه براى فقيه پيش مىآيد اين است كه چرا ما بايد از تمام اين قيود اطاعت كنيم و چه نيرويى ما را وادار به اطاعت مىكند؟ شايد بگوييد كه در فقه اين پرسشها، پاسخ روشنى دارد: چون حكم خداست ما موظفيم به آنها عمل كنيم. ولى بايد توجه داشت اين هم كه آدم بايد از خدا اطاعت كند، غير از شبهههاى مصداقى، خود فلسفهاى است كه بايد آن را طرح كرد و درباره آن به انديشه پرداخت. وانگهى مىبينيم همه الزامها ناشى از حكم خدا نيست. در قرآن هست كه «اطعيوا الله واطعيوا الرسول و اولى الامر منكم» (1) ; از رسول هم بايد اطاعت كنيم. اگر اطاعت از رسول همان اطاعت از خدا باشد، ديگر تكرار آن معنا ندارد. پس اطاعت از رسول چيزى غير از اطاعت از خداست. حال چرا از رسول بايد اطاعت كنيم؟ اين از جمله سؤالهايى است كه گفته شد در ذهن مجتهد مطرح مىشود و براى فرد عامى، يا مسالهگو پيش نمىآيد و پاسخ آن در كلام كسى كه فقط به فقه مىپردازد و آنچه را ديگران گفتهاند شرح و تفسير مىكند، پيدا نمىشود. شما صد بار هم كه شرح لمعه را از اول تا آخر بخوانيد پاسخ چنين سؤالى را نمىيابيد. غير از خدا و رسول، از اولىالامر هم بايد اطاعت كرد. اولىالامر چه كسانى هستند؟ آيا اين وصف اختصاص دارد به امامان، همانطور كه مفسران شيعه گفتهاند؟ آيا اولىالامر عبارت است از دولت اسلامى؟ از دولت اسلامى چرا بايد اطاعت كرد؟ آيا به دليل اين كه فرض اين است كه احكام چنين دولتى مطابق شرع است، يا به دليل اين كه قدرت در دست اوست!؟ اگر فرض اين است كه احكام دولتى مطابق شرع است، اگر ديديم قوانين دولتى مخالف شرع است، آيا حق داريم در مقابل آنها مقاومت كنيم و قوانين حكومت اسلامى را اجرا نكنيم؟ و اگر تكرار شد آيا حق داريم در مقابل چنين دولتى كه مشروعيتخود را از دست داده، مبارزه و حتى قيام كنيم؟ انديشيدن درباره چنين سؤالهايى فلسفه است.