قرآن در مثنوى
مسعود مهدوى
مصطفى را وعده داد الطاف حق
من كتاب ومعجزت را رافعم
كس نتاند بيش وكم كردن درو
تا قيامت باقيش داريم ما
تو مترس از نسخ دين اى مصطفى
گربميرى تو نميرد اين سبق
بيش وكم كن را زقرآن دافعم
تو به از من حافظى ديگر مجو
تو مترس از نسخ دين اى مصطفى
تو مترس از نسخ دين اى مصطفى
دفتر سوم
قرآن مجيد, كتاب دين وقانون زندگى است. حيات فردى واجتماعى مسلمانان در گستره تاريخ هزار وچند ساله خويش مبتنى بر قرآن وپيوند خورده با معارف بلند آن است. طلوع نور وحى از همان آغاز به فضاى تنفّس انسان, عطرى تازه بخشيد وپيام روحبخش آن براى مرده جانان, حياتى نو ين را به ارمغان آورد.اين پيوند, چنان گسترده وعميق است كه امروزه نمى توان بعدى از ابعاد زندگى مسلمانان را جست كه قرآن در آن تأثير نگذاشته باشد وانديشه وحى درآن راه نيافته باشد. از جمله عرصه هاى آشكار اين تأثير گذارى, گستره ادب پارسى در تمامى بيكرانه آن است.بى ترديد يكى از بزرگترين سرمايه هاى پرارزش وجاودانى ما ايرانيان, ادبيات سرشار وپربارى است كه از ديرباز در كنار زيبايى ولطافت, عمق واصالت معنى را نيز به همراه داشته است و انديشه هاى حكيمانه وتأمّلات عارفانه ودقايق هوشمندانه در جاى جاى آن موج مى زند.پى جويى اصالت وعمقى چنين ديرپا وشگرف, انسان را با تأثير گذارى مستقيم باورهاى دينى و وحيانى براين فرهنگ روبه رو مى سازد. راه جستن دين وپيام توحيد در مسير حيات وپويايى فرهنگ كهن ايرانى, روند پيشين را تغيير داد و آهسته آهسته تأثير خويش را درزندگى فردى, اجتماعى وادبى اين ملت نمودار ساخت وبنايى مستحكم از فرهنگ وادب, با شالوده اى دينى پى ريخت. به گونه اى كه امروز نوشته ها و سروده هاى سخنوران و شاعران اين ملت در عبارت پردازى واستدلال, تمثيل, اشاره, اقتباس وديگر فنون وصناعات ادبى ونيز محتوا ومفهوم, سرشار از تأثير گذاريهاى قرآن وحديث است. وبس ناپذيرفتنى است كه فردى دعوى صاحب نظرى در ادب پارسى را بكند واز ظرايف ودقايق بهره منديهاى بزرگان ادب اين مرز و بوم چون مولوى, سعدى, حافظ, سنايى, عطّار و از معارف والاى قرآن بى خبر باشد واگر بگوييم پيام جاودانه و زوال ناپذير قرآن, ديرپايى و بارورى را براى آثار اين بزرگان به ارمغان آورده است, سخنى به گزاف نگفته ايم.يكى از گنجينه هاى ادب پارسى, مثنوى معنوى, سروده عارف نامى وشاعر متفكر, مولانا جلال الدّين محمد بلخى رومى است, كه بحق چون ستاره اى درخشنده بر تارك ادب اين مرز و بوم مى درخشد وبا اسلوبى زيبا وپيامى اديبانه و والا, به فرهنگ ملت ما توان مى بخشد.از نمودهاى آشكار وجلوه هاى برجسته اين اثر ادبى شگرف, حضور گسترده وكم نظير قرآن در جاى جاى آن است كه خود نشان از تأثير عميق وبى چون وچراى صحيفه وحى برانديشه وتفكر انديشه وران ومتفكران عالم وعارف دارد ونيز حكايت از قرآن آگاهى عميق وكم نظير مولوى به عنوان بزرگ پرورده مكتب عرفان دارد كه به ما اين اجازه را مى دهد تا از او به عنوان مفسّرى بلند مرتبه در كنار مقام عرفان وسلوكش نام ببريم.به اعتراف تمامى عرفان شناسان واشراق مداران, قرآن وحديث آبشخور اصلى اين مكتب در معارف وتعاليم آن است. سنائى گويد:
قائد وسائق صراط اللّه
جزبه دست و دل محمّد(ص) نيست
حلّ وعقد خزينه اسرار
به زقرآن مدان وبه زاخبار
حلّ وعقد خزينه اسرار
حلّ وعقد خزينه اسرار
شرع چون كيل و ترازو دان يقين
گر ترازو نبود آن خصم از جدال
كى رهد از وهم حيف واحتيال
كه بدو خصمان رهند از جنگ وكين
كى رهد از وهم حيف واحتيال
كى رهد از وهم حيف واحتيال
صور گوناگون تجلى قرآن در ادب پارسى
نويسندگان وسرايندگان مسلمان ايرانى به صورتهاى گوناگون از آيات مبارك قرآن بهره برده ودر هريك از فنون بلاغت ومباحث معانى, بيان وبديع به شاهدى از قرآن تمسك جسته اند كه يادآورى تمامى آنها به منزله تدوين يك دوره اين علوم است.عرب زبانان در كتابهاى معروف خويش براى بيان انواع صناعات ادبى چون استعاره, مجاز, ايجاز, سلب, اشاره, تلميح, اقتباس و از آيات قرآن كمك گرفته ومثال آورده اند. فارسى گويان نيز در اشعار ونوشته هاى خويش از اين صناعات بهره جسته ودر اين راه بسيار از فنون موجود درقرآن بهره گرفته اند. در اين ميان, كاربرد صناعاتى چون اقتباس, تلميح, حلّ, درج, ترجمه آيات واحاديث وتمثيل, از بقيه نمايان تر است. ما در نوشتار حاضر تنها به ذكر بخشى از اين فنون كه به گونه اى گسترده در مثنوى به كار رفته است, بسنده مى كنيم و خواهندگان شرح بيشتر را به متن مثنوى و سروده هاى مولوى ونيز نگاشته هاى مشروح در اين زمينه ارجاع مى دهيم.* اقتباس
اقتباس در لغت به معنى پرتو نور و فروغ گرفتن است, چنانكه پاره اى از آتش را بگيرند وبا آن آتش ديگرى برافروزند يا از شعله چراغى, چراغ ديگر را روشن كنند وبه اين مناسبت فراگرفتن علم وهنر وادب آموختن يكى را از ديگرى (اقتباس) مى گويند ودر اصطلاح اهل ادب آن است كه حديثى يا آيتى ازكلام اللّه مجيد يا بيت معروفى را بگيرند وچنان در نظم ونثر بياورند كه معلوم باشد قصد (اقتباس) است, نه سرقت و انتحال1.سعدى مى گويد:
دوچيز حاصل عمرست نام نيك و ثواب
وزين دو درگذرى كلّ من عليها فان
وزين دو درگذرى كلّ من عليها فان
وزين دو درگذرى كلّ من عليها فان
چو دوزخ كه سيرت كند از وقيد
اگر بانگ دارد كه هل من مزيد
اگر بانگ دارد كه هل من مزيد
اگر بانگ دارد كه هل من مزيد
ماالتّصوّف؟ قال وجدان الفرح
آن عقابش را عقابى دان كه او
تا رهاند پاش را از زخم مار
گفت (لاتأسوا على ما فاتكم)
ليك گفت آن فوت شد غمگين مشو
گر بلا آيد ترا انده مبر
كان بلا دفع بلاهاى بزرگ
راحت جان آمد اى جان فوت مال
ما ل چون جمع آمد اى جان شد وبال
فى الفؤاد عند اتيان التّرح
در ربوده موزه را زآن نيك خو
ا ى خنك عقلى كه باشد بى غبار
ا ن اتى السّرحان وأردى شاتكم
ز آن كه گرشد كهنه آيد باز نو
و رزيان بينى غم آن را مخور
وآ ن زيان منع زيانهاى سترگ
ما ل چون جمع آمد اى جان شد وبال
ما ل چون جمع آمد اى جان شد وبال
دفتر سوم
مولوى در اين اشعار, بدين حقيقت اشارت دارد كه عرفان واقعيتى است الهى كه به صورت جذبه وحال در نهاد انسان ريشه دارد وسرچشمه آن رحمت وعنايت خداست وعارف حقيقى كسى است كه از هرجهت تسليم حقّ و راضى به قضاى الهى است وخود را در پيشامدهاى روزگار در معرض امتحان وآزمون الهى مى بيند و دراين مسير درد ورنجها را, آگاهى وبيدارى مى بيند وهركس كه صاحب درد است به هراندازه كه در عالم درد دارد, بيدارتر وآگاهتر از آن كسى است كه دردى را احساس نمى كند.درد بهتر آمد از ملك جهان تا بخوانى مرخدا را در نهان خواندن با درد از دل بُردگى است خواندن بى درد از افسردگى است .اين پيام بلند, برگرفته از مضمون كريمه قرآنى است كه مولوى آن را اقتباس كرده است:(لكيلا تأسوا على مافاتكم ولاتفرحوا بما آتاكم واللّه لايحبّ كلّ مختال فخور)حديد/ 3تا به آنچه از شما فوت شده است, متأسّف نباشيد وبه آنچه خدا به شما داده است شادمان نگرديد وخداوند هيچ متكبّر وبه خود فخركننده اى را دوست ندارد.2. انسان موجودى است كه در مسير كمالات وترقى آهسته آهسته سير مى كند. رسيدن به قلّه كمالات, امرى نيست كه دستيابى بدان بسادگى براى همگان ميسور باشد, بلكه همواره گروهى اندك بوده اند كه در گذرگاه بى نهايت هستى توانسته اند شخصيت حقيقى خود را دريابند. اين مهم حاصل نمى آيد مگر به كمك و دستگيرى راهبرى الهى كه انسان خاكى را به سرمنزل ماوراى طبيعى وپيشگاه ربوبى راهنمون گردد. از اين رو, به هنگام درك محضر اوليا درنگ روا نيست وآدمى را سزاست كه با كنار زدن پرده هاى غرور, دامان مربى الهى را چنگ زند وراه را با هدايت او جست وجو كند.
دامن او گير زوتر بى گمان
كيف مدّ الظّلّ نقش اولياست
ا ندرين وادى مرو بى اين دليل
و رحسد گيرد تو را ره در گلو
كو زآدم ننگ دارد از حسد
عقبه اى زين صعبتر در راه نيست
خاك شو مردان حقّ را زير پا
خاك برسركن حسد را همچو ما
تا رهى از آفت آخرزمان
كو دليل نور خورشيد سماست
لااحبّ الآفلين گو چون خليل
در حسد ابليس را باشد غلو
با سعادت جنگ دارد از حسد
اى خنك آن كش حسد همراه نيست
خاك برسركن حسد را همچو ما
خاك برسركن حسد را همچو ما
دفتر اول
مولوى در افكندن اين پيام بلند و واقعيت راه سلوك, اقتباس از دو آيه كريمه قرآنى جسته است:(ألم تر الى ربّك كيف مدّ الظّلّ ولو شاء لجعله ساكناً ثمّ جعلنا الشّمس عليه دليلاً ثمّ قبضناه الينا قبضاً يسيراً ) فرقان/ 45ـ 46آيا نديدى چگونه پروردگارت سايه را گسترانيد؟ واگر مى خواست آن را ساكن قرار مى داد, سپس خورشيد را بروجود آن دليل قرار داديم وسپس آن را آهسته جمع مى كنيم.ييا:(فلمّا جنّ عليه اللّيل رأى كوكباً قال هذا ربّى فلمّا أفل قال لااحبّ الآفلين)انعام/ 76هنگامى كه تاريكى شب او را پوشانيد, ستاره اى ديد وگفت: اين خداى من است, امّا هنگامى كه آن ستاره غروب كرد, گفت: من غروب كنندگان را دوست ندارم.3. انسان جهانى در درون دارد بسى برتر و شگفت تر از جهان بيرونى كه اگر ديده اى باطنى بر روى آن بگشايد خواهد ديد كه آن جهان پوشيده را كه در روح وى آشكار است ابرى وآبى وآفتابى وآسمانى ديگر است. انسان در آغاز آفرينش موجودى است كه از شمارى از عناصر به وجود آمده است وچون كم كم به مراتب تكامل وجودى و رشد شخصيت رسيد ودر مسير تعالى روحى گام نهاد, مرحله اى جديد و تولّدى دوباره دراين جهان براى او رخ مى دهد ودر اين تولّد عالمى مى شود مانند جهان عينى خارجى, امّا مشاهده اين جهان درونى ودرك حقايق آن ,تنها براى آنان ميسور است كه گام از خور و خواب و خشم وشهوت فراتر نهاده باشند:
گر تو بگشايى زباطن ديده اي
غيب را ابرى وآبى ديگر است
نايد آن الاّ كه برخاصان پديد با
قيان (فى لبس من خلق جديد)
زود يابى سرمه اى بگزيده اى
آ سمان و آفتابى ديگر است
قيان (فى لبس من خلق جديد)
قيان (فى لبس من خلق جديد)
دفتر اول
دراين سروده ها اقتباس جسته است از اين آيه شريفه:(أفعيينا بالخلق الاوّل بل هم فى لبس من خل ق جديد) ق/15آيا ما از آفريدن انسانها در نخستين بار ناتوان گشتيم؟ بلكه آنان در باره آفرينش جديد در اشتباهند.4. پروردگار هستى ساختار وجودى عالم آفرينش واز جمله انسان را برحركت وتلاش پى ريخته است وحيات آدمى را وامدار تلاش وى ساخته است.(لقد خلقنا الانسان فى كبد) بلد/ 4(يا أيّها الانسان انّك كادح الى ربّك كدحاً فملاقيه) انشقاق/ 6بنابراين دستيابى به هدفها و آرمانهاى والا با تن آسايى ودل به ركود وخمودى دادن ناسازگار است, چه والاترين هدف در زندگى, حركت وپويايى است.آنچه مى تواند روح خفته و پژمرده آدمى را نسبت به اين حقيقت بيدار وحسّاس گرداند, توجه به اين دقيقه لطيف است كه خداوند آفريدگار هستى, دمى بيكار و ايستا نيست, پس چگونه آدمى كه موجودى حقير وضعيف در اين صحنه هستى است, مى تواند با ايستايى و ركود وبيكارگى به هدفها و آرمانهاى والا دست يابد:
مرد غرقه گشته جانى مى كند
تا كدامش دست گيرد در خطر
دوست دارد يار اين آشفتگي
آ ن كه او شاه است او بيكار نيست
بهراين فرمود رحمان اى پسر
اندرين ره مى تراش و مى خراش
تا دم آخر دمى آخر بود
هر كه مى كوشد اگر مرد و زنست
گوش وچشم شاه جان بر روزنست
دست را در هر گياهى مى زند
دست وپايى مى زند از بيم سر
كوشش بيهوده به از خفتگى
ناله از وى طرفه كو بيمار نيست
(كلّ يوم هو فى شأن) اى پسر
تا دم آخر دمى فارغ مباش
كه عنايت با تو صاحب سر بود
گوش وچشم شاه جان بر روزنست
گوش وچشم شاه جان بر روزنست
دفتراول
مولانا در اين ابيات, اقتباس. از اين آيه شريفه قرآن جسته است:(يسئله من فى السّموات والأرض, كلّ يوم هو فى شأن) رحمن/ 29تمام كسانى كه در آسمانها وزمين هستند از او تقاضا و سؤال مى كند و او هر روز در شأن و كارى است.5. نفس امّاره عنصرى است كه در مثنوى بارها ازآن سخن به ميان آمده است ودر مسير معرفى چهره واقعى آن, تمثيلها به كار برده شده است. حيله پردازيهاى نفس نام و نشان معينى ندارد, مرزى نمى شناسد. هنگامى كه نفس انسانى موجوديت او را جولانگاه خواسته هاى خود بسازد به طورى كه تمامى موجوديت آدمى تحت سيطره نفس قرار بگيرد, حتّى تعقل و وجدان و گرايش مذهبى نيز در استخدام آن باشد, ديگر احتياجى نخواهد داشت كه دست به حيله ومكر و افسون دراز كند, بلكه اين قوا به شكل مأموران سرسپرده در خدمت اجراى فرمانهاى پايان ناپذير نفس درخواهند آمد:
اى شهان كشتيم ما خصم برون
كشتن اين كار عقل وهوش نيست
دوزخ است اين نفس و دوزخ اژدهاست
هفت دريا را در آشامد هنوز
سنگها وكافران سنگ دل
عالمى را لقمه كرد و در كشيد
معده اش نعره زنان (هل من مزيد)
ماند خصمى زو بتر در اندرون
شير باطن سخره خرگوش نيست
كو به درياها نگردد كم و كاست
كم نگردد سوزشش آن خلق سوز
اندر آيند اندرو زار وخجل
معده اش نعره زنان (هل من مزيد)
معده اش نعره زنان (هل من مزيد)
* تلميح
در لغت به معنى (سبك نگريستن) و (به گوشه چشم اشاره كردن) و در اصطلاح بديع, بدين معناست كه گوينده, نويسنده يا شاعر در ضمن كلام وسخن خود به داستان, مثل, آيه ويا حديثى اشاره كند بدون آن كه به مورد استفاده خويش تصريح كند..حافظ كه خود مدعى است كه قرآن را به چهارده روايت مى داند, گويد. :
يا ربّ اين آتش كه درجان من است
سرد كن آن سان كه كردى بر خليل
سرد كن آن سان كه كردى بر خليل
سرد كن آن سان كه كردى بر خليل
گرجنين را كس بگفتى در رحم
يك زمين خرّمى با عرض وطول
كوهها وبحرها و دشتها
آسمانى بس بلند و پر ضيا
ازجنوب و از شمال واز دَبور
در صفت نايد عجايبهاى آن
خون خورى در چارميخ تنگنا
او به حكم حال خود منكر بدي
كاين محال است و فريب است وغرور
جنس چيزى چون نديد ادراك او
همچنان كى خلق عام اندر جهان
اين جهان چاهى است بس تاريك و تنگ
هيچ در گوش كسى زايشان نرفت
گوش را بندد طمع از استماع
چشم را بندد غرض از اطلاع
هست بيرون عالمى بس منتظم
اندرو صد نعمت وچندين اكول
بوستانها, باغها و كِشتها
آفتاب وماهتاب وصد سها
باغها دارد عروسى ها وسور
تو درين ظلمت چه يى در امتحان؟
در ميان حبس وأنجاس وعنا
زين رسالت معرض وكافر شدى
زان كه تصويرى ندارد وهم كور
نشنود ادراك منكر ناك او
زان جهان ابدال مى گويندشان
هست بيرون عالمى بى بو و رنگ
كاين طمع آمد حجاب ژرف و زفت
چشم را بندد غرض از اطلاع
چشم را بندد غرض از اطلاع
دفتر سوم
اين سروده ها تلميحى است به آياتى در قرآن مجيد كه ملكوت و حقايق پنهان عالم هستى را براى خاكيان و دنيا زدگان يادآور مى شود:(يعلمون ظاهراً من الحيوة الدّنيا وهم عن الآخرة هم غافلون) روم/ 7بيشتر مردمان تنها ظاهرى از زندگانى اين جهان را مى دانند واز زندگانى آن جهان غافل مانده اند.(وماهذه الحيوة الدّنيا الاّ لهو ولعب وانّ الدّار الآخرة لهى الحيوان لو كانوا يعلمون)عنكبوت/ 64اين حيات دنيا خيال وفريبى بيش نيست واگر مردم مى دانستند به خوبى مى يافتند كه منزل آخرت منزل حيات و عين حيات است.آرى موجوديت حيات دنيا بر پايه جهل وغفلت ويژه اى است واگر اين جهل وغفلت برطرف شود وآدمى آگاه گردد, خيال وفريب بودن آن روشن شده, شاهد حقيقت رخ مى نمايد وانسان شيفته وجوينده آن حقيقت خواهد شد.
استن اين عالم اى جان غفلت است
هوشيارى زان جهان است وچوآن
هوشيارى آفتاب وحرص يخ
زان جهان اندك ترشّح مى رسد
گر ترشّح بيشتر گردد ز غيب
نى هنر ماند درين عالم نه عيب
هوشيارى اين جهان را آفت است
غالب آيد, نيست گردد اين جهان
هوشيارى آب واين عالم وسخ
تا نخيزد در جهان حرص وحسد
نى هنر ماند درين عالم نه عيب
نى هنر ماند درين عالم نه عيب
دفتر اول
2. برپايى جامعه اى اسلامى بر اساس معيارهاى اخلاقى, از هدفهاى اساسى دين الهى است واز جمله آفتهاى اين معيارها, بى توجهى افراد جامعه است به وظايفى كه نسبت به يكديگر دارند و ويران كننده تر ازآن ,پرداختن برخى افراد به امورى است كه فضاى روانى حاكم بر جامعه دينى را آلوده مى كند وغبار تيرگيها و كدورتها را حجاب ديدگان مى سازد وجرقه اى خواهد بود كه به روشن شدن آتش جنگ و اختلاف منجر مى شود:
هر دهان را پيل بويى مى كند
تا كجا يابد كباب پور خويش
تا كجا بوى كباب بچه را
لحمهاى بندگان حقّ خوري
هان كه بوياى دهانتان خالق است
واى آن افسوسيى كش بوى گير
نى دهان دزديدن امكان زان جهان
آ ب و روغن نيست مر رو پوش را
راه حيلت نيست عقل وهوش را
گِرد معده هر بشر بر مى تنََد
تا نمايد انتقام و زور خويش
يابد وزخمش زند اندر جزا
غيبت ايشان كنى كيفر برى
كى برد جان غير آن كو صادق است
باشد اندر گور منكر يا نكير
نى توان خوش كردن از دارو دهان
راه حيلت نيست عقل وهوش را
راه حيلت نيست عقل وهوش را
دفتر سوم
پيام لطيف اين سروده ها اشارت و تلميحى است به كريمه قرآنى:(يا أيّهاالّذين آمنوا اجتنبوا كثيراً من الظّنّ انّ بعض الظّنّ اثم و لاتجسّسوا ولايغتب بعضكم بعضاً أيحبّ أحدكم أن يأكل لحم أخيه ميتاً فكرهتموه واتّقوا اللّه انّ اللّه تواب رحيم) حجرات/ 12اى مؤمنان, از بسيارى گمانها پرهيز كنيد زيرا بعضى از آنها معصيت است وتجسس از يكديگر مكنيد. برخى از شما برخى ديگر را غيبت نكند. آيا كسى از شما دوست دارد كه گوشت مرده برادر خود را بخورد, البته خير, زيرا شما از خوردن گوشت مردار كراهت داريد. پس تقواى الهى پيشه كنيد كه او توبه پذيرى مهربان است.قرآن در جهت استحكام بخشيدن به اركان جامعه و ايجاد فضايى سالم وايمن, مؤمنان را نسبت به امورى چند هشدار مى دهد و بديشان يادآور مى شود كه مباد كسى در زير نقاب خود برتر بينى, ديگران را وسيله تفريح وسخره قرار دهد ويا زبان به طعن وعيبجويى بگشايد ويا حرمت شخصيت افراد را با جارى ساختن القاب زشت بر زبان درهم بشكند.اسلام در صدد است در جامعه اسلامى امنيتى كامل حكفرما باشد, مرزهاى چنين امنيتى, تنها محدود به پرهيز از تهاجمهاى جسمى به يكديگر نمى شود, بلكه بايد شخصيت افراد جامعه از تيررس زخم زبانها وتهمتها به دور باشد, ليكن همين انسان برخوردار از توانى است كه اگر در مسيرى شيطانى به خدمت گرفته شود او را بدانجا مى رساند كه آشكارترين نمودهاى زندگى طبيعى و روانى خود را در زير حجابهاى ضخيم(خودِ طبيعى) بپوشاند وحقيقت اصلى خود را به فراموشى سپارد. كارهاى زشت وپليد خود را آن چنان از انظار و ديده ها پنهان سازد كه گويى فرشته اى است در كالبد انسان.امّا اين همه حق پوشى وحقيقت گريزى سرانجام روزى بر او رخ خواهد نمود. آن هنگام كه نفسهايش به شماره افتد و ديوار زندگى كه مستحكم وبلند جلوه مى كرد, شكاف بردارد وپرده ها كنار رود ومرگ براورخ بنمايد, درآن هنگامه است كه حوادث عمر, يك به يك و از پى يكديگر در جلوى ديدگانش مجسّم مى گردد وپوستهايى كه مغز حوادث زندگانى را پوشانيده بود, به كنارى رود وكژيها و بديها كه در حقّ ديگران روا داشته ,روح او را در حصار خود گيرد وظلمت مرگبارى بر سرش سايه افكند, كه تمنّا كند تا هرچه زودتر مرگ را در آغوش كشد:
چند كوبد زخمهاى گرزشان
هم به صورت مى نمايد كه گهي
گويد آن رنجور كاى يار حرم
چون نمى بيند كس از ياران او
مانمى بينيم باشد اين خيال
چه خيال است اين كه اين چرخ نگون
گرزها و تيغها محسوس شد
او همى بيند كه آن از بهراوست
حرص دنيا رفت وچشمش تيز شد
مرغ بى هنگام شد آن چشم او
سربريدن واجب آمد مرغ را
هرزمان نزعى است جزو جانت را
عمر تو مانند هميان زر است
مى شمارد مى دهد زر بى وقوف
عاقبت تو رفت خواهى ناتمام
كارهايت أبتر ونان تو خام
برسر هر ژاژ خا وبرزشان
زان همان رنجور باشد آگهى
چيست اين شمشير بر فرق سرم
در جواب آيند ياران كاى عمو
چه خيال است اين كه هست اين ارتحال
از نهيب اين خيالى شد كنون
پيش بيمار وسرش منكوس شد
چشم دشمن بسته زان وچشم دوست
چشم او روشن كه چون خونريز شد
از نتيجه كبر او و خشم او
كاو به غير وقت جنباند درا
بنگر اندر نزع جان ايمانت را
روز وشب مانند دينار اشمراست
تا كه خالى گردد وآيد خسوف
كارهايت أبتر ونان تو خام
كارهايت أبتر ونان تو خام
دفتر سوم
مولوى دراين سروده ها تلميحى دارد به آيه شريفه:(لقد كنت فى غفلة من هذا فكشفنا عنك غطاءك فبصرك اليوم حديد) ق/ 22بدرستى تو اى انسان از اين وضع شگفت در غفلت غوطه ور بودى, اكنون پرده را از مقابل ديدگانت برداشتيم وچشمان تو امروز تيزبين است..3. انسان در جهانى زندگى مى كند سرشار از علل و عوامل وحوادث كه به او اين اجازه را نمى دهد تا در محدوده فردى خويش, تارى گرد وجود بتند وخود را مصون از تأثير وتأثّرات اين عوامل سازد, چه هيچ يك از موجودات در جهان از ارتباط با اين امور بركنار نمى ماند.انسان گرچه براى مدّتى محدود وبا برخوردارى از ابزارهايى چند بتواند در برابر فرازو نشيبها مقاومت ورزد و درونمايه هاى وجودى خويش را بروز ندهد, ليكن سرانجام در برابر سير حوادث روزگار آواى حقيقى درونى وى به گوش جان ديگران خواهد رسيد وگذشت روزهاى پرغوغا چونان انگشتانى كه بر ظرفى سفالين نواخته مى شود, سرانجام طنين سالم ويا ناسالم وجود آدمى را پديدار خواهد ساخت.درهرحال, اين حوادث وجريانات گونه گون وپر فراز ونشيب زندگى است كه جوهر وجودى انسان وشخصيت واقعى او را نمايان مى سازد وسرانجام زلال حقيقت ويا تيرگى نفاق رخ خواهد نمود:
گفت يزدان مر نبى را در مساق
گرمنافق زفت باشد نغز و هول
چون سفالين كوزه ها را مى خري
مى زنى دستى برآن كوزه چرا
بانگ اشكسته دگرگون مى بود
بانگ مى آيد كه تعريفش كند
همچو مصدر فعل تصريفش كند
يك نشان سهلتر زاهل نفاق
واشناسى مرد را در لحن قول
امتحانى مى كنى اى مشترى
تا شناسى از طنين اشكسته را
بانگ چاووشى است پيشش مى رود
همچو مصدر فعل تصريفش كند
همچو مصدر فعل تصريفش كند
دفتر سوم
مولانا در اين ابيات, حوادث روزگار را در فاش ساختن حقيقت درونى انسان به افعال و مشتقاتى تشبيه مى كند كه حقيقت مصدر را درجلوه هاى گوناگون وصورتهاى مختلف نمايان مى سازد و در مسير تبيين اين دقيقه ,تلميحى دارد به كريمه قرآنى:(ولو نشاء لأريناكهم فلتعرفنّهم فى لحن القول) محمد/30اگر بخواهيم نفاق پيشگان را به تو نشان مى دهيم تا ايشان را با قيافه وسيمايشان بشناسى وباطرز لحن كه در گفتار دارند, آنان را تشخيص خواهى داد.4. هرموجودى با علم وشعورى كه دارد, به كمال بى انتها, يعنى حضرت حق علم دارد واو را مى يابد واز ديگر سو مى داند كه هرچه غيراوست از وجود و كمال در مرتبه اى محدود برخوردار است و آميخته با كاستيها ونداشتنهاست وآنچه از وجود وكمالات وجودى دارد نيز از حضرت حقّ است وقائم به او و جلوه اى از جمال وكمال بى حدّ او وتابشى است از اسماء وصفات او كه هرموجود به اندازه قابليت وجودى خويش ازآن خورشيد پرتو مى گيرد. هرموجودى بااينكه به موجوديت خود وكمال وجودى خويش عشق مى ورزد, به وجود بالاتر و در اصل به وجود و هستى بى نهايت عشق مى ورزد واز اندازه دارى وجود وهستى خود رنج مى برد وبراساس همين عشق واشتياق به كمال بى نهايت از نخستين دم حيات حركت را آغاز مى كند ودراين حركت تكاملى در هيچ مرزى نمى ايستد:
تو به هرحالى كه باشى مى طلب
كآن لب خشكت گواهى مى دهد
خشكى لب هست پيغامى از آب
كه به مات آرد يقين اين اضطراب
آب مى جو دائماً اى خشك لب
كو به آخر بر سر منبع رود
كه به مات آرد يقين اين اضطراب
كه به مات آرد يقين اين اضطراب
دفتر سوم
اين سير وحركت كه درتمامى مظاهر وجود هست, همان تسبيح است; تسبيح حضرت حقّ وحركت به سوى او. هركدام از موجودات در عشق وطلب او به هركمالى مى رسد, آن را محدود و ناقص ديده, گذرمى كند و آن را كه بى عيب و نقص و بى حدّ است مى خواهد و اين همــان تسبيح وتنزيه حقّ است ازهر عيب ونقص:
چون مسبّح كرده اى هرچيز را
هريكى تسبيح بر نوع دگر
آدمى منكر ز تسبيح جماد
بلكه هفتاد و دوملّت هريكي
چون دو ناطق را زحال هم دگر
چون من از تسبيح ناطق غافلم
چون بداند سبحه صامت دلم
ذات بى تمييز وبا تمييز را
گويد واز حال آن اين بى خبر
وآن جماد اندر عبادت اوستاد
بى خبر از يكدگر واندر شكى
نيست آگه چون بود ديوار ودر
چون بداند سبحه صامت دلم
چون بداند سبحه صامت دلم
دفتر سوم
مولوى درابيات فوق به اين حقيقت قرآنى اشارت دارد كه همه اشياء وهمه وجود, تسبيح حق مى گويند ودر عين حال حقيقت وكيفيّت اين تسبيح آن چنان كه هست براى انسانهاى معمولى ناشناخته وپنهان است:(تسبّح له السّموات والأرض ومن فيهنّ وان من شئ الاّ يسبّح بحمده ولكن لاتفقهون تسبيحهم انّه كان حليماً غفوراً) اسراء/ 44آسمانهاى هفتگانه وزمين وكسانى كه درآنها هستند, همه تسبيح او مى گويند وهر موجودى تسبيح وحمد او مى گويد, ولى شما تسبيح آنها را نمى فهميد, او حليم وآمرزنده است.پيداست كه تسبيح همه ذرّات وجود, آن چنان كه هست, براى همه انسانها شناخته نيست واين انبيا واوليا وارباب حقيقت وصاحبان بصيرت واصحاب كشف وشهودند كه با تفاوت درجات به كيفيت تسبيح و حقيقت آن در همه وجود علم دارند وآنها را مى يابند:
باش تا خورشيد حشر آيد عيان
چون عصاى موسى اينجا مار شد(1)
پاره خاك تو را چون زنده ساخت(2)
مرده زين سويند وزان سوزنده اند
چون زآن سوشان فرستد سوى ما
كوهها هم لحن داودى شود(3)
باد حمّال سليمانى شود(5)
ماه با احمد اشارت بين شود(7)
خاك قارون را چو مارى در كشد(9)
سنگ احمد را سلامى مى كن
جمله ذرات عالم در نهان
ما سميعيم و بصيريم وهشيم
چون شما سوى جمادى مى رويد
از جمادى در جهان جان رويد
فاش تسبيح جمادات آيدت
چون ندارد جان تو قنديلها
بهر بينش كرده اى تأويلها
تا ببينى جنبش جسم جهان
عقل را از ساكنان اخبار شد
خاكها را جملگى بايد شناخت
خامش اينجا وان طرف گوينده اند
آن عصا گردد سوى ما اژدها
جوهر آهن به كف مومى شود(4)
بحر با موسى سخندانى شود(6)
نار ابراهيم را نسرين شود(8)
اُستن حنّانه آيد در رَشَد
كوه يحيى را پيامى مى كند
با تو مى گويند روزان وشبان
از شما نامحرمان ما خامُشيم
محرم جان جمادان كى شويد
غلغل اجزاى عالم بشنويد
وسوسه تأويلها بربايدت
بهر بينش كرده اى تأويلها
بهر بينش كرده اى تأويلها
دفتر سوم
آيه شريفه (وسخّرنا مع داود الجبال يسبّحن والطّير وكنّا فاعلين) أنبياء/ 79با صراحت ناطق براين حقيقت است كه كوهها با حضرت داود به تسبيح حضرت حقّ مى پرداختند وآن حضرت براساس علم وشعور بالاتر وديد برتر وبراساس اين كه حجابها از برابر او برداشته شده بود, تسبيح همه وجود از كوهها وپرنده ها را دريافت مى كرد .در آيه 18 سوره(ص) نيز به همين حقيقت اشاره كرده است:(انّا سخّرنا الجبال معه يسبّحن بالعشيّ والاشراق)ماكوهها را مسخّر او ساختيم كه هرشامگاه وصبحگاه با او تسبيح مى گفتند.وسرانجام در آيه 41 سوره (نور) مى فرمايد:(ألم تر أنّ اللّه يسبّح له من فى السّموات والأرض والطّير صافّات كلّ قد علم صلوته وتسبيحه واللّه عليم بما يفعلون)آيا نديدى كه براى خدا تسبيح مى كنند تمام آنان كه در آسمانها وزمينند وهمچنين پرندگان به هنگامى كه برفراز آسمان بال گسترده اند, هريك از آنها نماز وتسبيح خود را مى داند وخدا به آنچه انجام مى دهند عالم است.
نيست خود بى چشم تر كور از زمين
نور موسى ديد و موسى را نواخت
رجف كرد اندر هلاك هر دعي
آب وخاك وباد ونار با شرر
مابه عكس آن زغير حقّ خبير
لاجرم اَشْفَقْنَ منها جمله شان|
گفت بيزاريم جمله زين حيات
كو بود با خلق حيّ با حقّ موات
اين زمين از فضل حقّ شد خصم بين
خسف قارون كرد وقارون را گداخت
فهم كرد از حق كه يا ارض ابلعى
بى خبرازما واز حقّ با خبر
بى خبر از حقّ و با چندين نذير
كُند شد زاميز حيوان حمله شان
كو بود با خلق حيّ با حقّ موات
كو بود با خلق حيّ با حقّ موات
دفتر دوم
5. آن روز كه رستاخيز الهى برپا شود, يگانه سرمايه نجاتبخش انسان, قلب و روح پاك اوست; قلبى كه هم ايمان خالص ونيت پاك درآن وجود دارد و نيز هرگونه عمل صالح, چرا كه چنين قلب پاكى ثمره اى جز عمل پاك نخواهد داشت. هم از اين روست كه درآيين الهى, بيش از هرچيز زير بناى فكرى وعقيدتى واخلاقى ارج نهاده شده است, زيرا كه تمامى برنامه هاى عملى انسان بازتابى ازآن است. همان گونه كه سلامت قلب ظاهرى عامل سلامت جسم وبيمارى آن, سبب بيمارى همه اعضاست, همين گونه سلامت وفساد برنامه هاى زندگى انسان, جلوه وبازتابى است از سلامت وفساد عقيده واخلاق وقلب باطنى:
صد جوال زر بيارى اى غني
گر زتو راضى است دل من راضيم
ننگرم در تو درآن دل بنگرم
با تو چون است؟ هستم من چنان
مادر و بابا واصل خلق اوست
تو بگويى نك دل آوردم به تو
از براى آن دل پرنور وبرّ
هست آن سلطان دلها منتظر
حقّ بگويد دل بيار اى منحنى
ور زتو معرض بود اعراضيم
تحفه آن را آر اى جان در برم
زير پاى مادران باشد جنان
اى خنك آن كس كه دل داند زپوست
گويدت اين دل نيرزد يك تسو
هست آن سلطان دلها منتظر
هست آن سلطان دلها منتظر
دفتر پنجم
پيام اين سروده ها اشارت وتلميحى است به اين آيه قرآن:(يوم لاينفع مال ولابنون الاّ من أتى اللّه بقلب سليم) شعراء/ 88 ـ 89درآن روزى كه مال وفرزندان سودى نمى بخشد مگر كسى كه با قلبى پاك به پيشگاه الهى حاضر شود.آرى حقيقت اين است كه همه چيز در دل است. باب اجابت را خالق دل در خود دل قرارداده است ومفتاح آن را به دست صاحب دل نهاده است وسرانجام خدا همه چيز را دراين معماى خلقت كه(دل) ناميده مى شود قرار داده ودل را همه چيز:
گفت پيغمبر كه حقّ فرموده است
درزمين وآسمان وعرش نيز
در دل مؤمن بگنجم اى عجب
گفت :(فادخل فى عبادى) تلتقي
جنّة من رؤيتى يا متّقى
من نگنجم هيچ در بالا وپست
من نگنجم اين يقين دان اى عزيز
گرمرا جويى درآن دلها طلب
جنّة من رؤيتى يا متّقى
جنّة من رؤيتى يا متّقى
دفتر اول
* حلّ يا تحليل
اين واژه در لغت يعنى ازهم باز كردن وگشودن و در اصطلاح اديبان به كاربردن الفاظ آيات واحاديث ومثل در گفتار ونوشتار است كه به ضرورتهاى شعرى ومناسبات ديگر از وزن وعبارت اصلى به طور كامل يا ناقص خارج شود2. نمونه هاى صنعت حلّ را در ديوان حافظ به خوبى مى توان ديد:
كاروان رفت و تو در راه كمينگاه به خواب
لمع البرق من الطّور و آنست به
فلعلّى لك آت بشهاب قبس
وه كه بس بى خبر از غلغل چندين جرسى
فلعلّى لك آت بشهاب قبس
فلعلّى لك آت بشهاب قبس
گو نظر بازكن وخلقت نارنج ببين
اى كه باور نكنى(فى الشّجر الأخضر نار)
اى كه باور نكنى(فى الشّجر الأخضر نار)
اى كه باور نكنى(فى الشّجر الأخضر نار)
چنان ماند قاضى به جورش اسير
كه گفت انّ هذا ليوم عسير
كه گفت انّ هذا ليوم عسير
كه گفت انّ هذا ليوم عسير
عزمها و قصدها در ماجرا
تا به طمع آن دلت نيت كند
ور به كلّى بى مرادت داشتي
ور نكاريدى امل از عوريش
عاقلان از بى مراديهاى خويش
چون مراداتت همه اشكسته پاست
پس شدند اشكسته اش آن صادقان
عاقلان بندگان بندى اند
(ائتيا كرهاً) مهار عاقلان
(ائتيا طوعاً) مهار بى دلان
گاه گاهى راست مى آيد ترا
بار ديگر نيتت را بشكند
دل شدى نوميد امل كى كاشتى
كى شدى پيدا بر او مقهوريش
با خبرگشتند از مولاى خويش
پس كسى باشد كه كام او رواست
ليك كو خود آن شكست عاشقان
عاشقانش شكّرى وقندى اند
(ائتيا طوعاً) مهار بى دلان
(ائتيا طوعاً) مهار بى دلان
دفتر سوم
مولوى در پى طرح اين دقيقه بدين نكته اشاره مى كند كه برهم خوردن تصميمها ومحاسبات ومحروم شدن از رسيدن به آرمانها وخواسته ها انواعى دارد ونتايجى, راستگويان وراست كرداران ازآن نتيجه اى مى گيرند و عاشقان دل باخته نتيجه اى ديگر, عاقلان وخردمندان دراين راه با پاى اجبار و اضطرار قدم مى زنند وبه كوى حقّ وحقيقت راه مى برند امّا عاشقان بى دل و خودباخته را اين آزادى روح است كه به سوى حقّ رهنمون مى شود. وى در طرح اين پيام از اين كريمه قرآنى بهره برده, آن را تحليل مى كند:(ثمّ استوى الى السّماء وهى دخان فقال لها وللأرض ائتيا طوعاً او كرهاً قالتا أتينا طائعين) فصّلت/ 11سپس خداوند متعال آسمان را كه دود بود مورد توجه وخطاب قرار داده وفرمود: اى آسمان وزمين خواه از روى اختيار واراده ويا به اجبار و اكراه بياييد, آنان گفتند: ما از روى اختيار آمديم.
اين جهان چون خس به دست باد غيب
گه به بحرش مى برد گاهى اش برّ
دست پنهان وقلم بين خط گزار
گه بلندش مى كند گاهى اش پست
گه يمينيش مى برد گاهى يسار
تير پرّان بين وناپيدا كمان
تير را مشكن كه اين تير شهى است
خشم خود بشكن تو مشكن تير را
ماشكاريم اين چنين دامى كِراست
مى درد مى دوزد اين خياط كو
مى دمد مى سوزد اين نفّاظ كو
عاجزى پيشه گرفت از داد غيب
گاه خشكش مى كند گاهى اش تر
است در جولان وناپيدا سوار
گه درستش مى كند گاهى شكست
گه گلستانش كند گاهيش خار
جانها پيدا و پنهان جان جان
نيست پرتابى زشست آگهى است
چشم خشمت خون نمايد شير را
گوى چوگانيم چوگانى كجاست
مى دمد مى سوزد اين نفّاظ كو
مى دمد مى سوزد اين نفّاظ كو
دفتر دوم
2. جهان هستى واجزاى آن در نگاه و انديشه مولوى جلوه هاى گوناگونى دارد وعظمت وارزش آن در سخن وى به صورتهاى گوناگونى انعكاس يافته است:گاه به زيبــايى هستى از دريچه اى مى نگرد كه انسان را محور قرار داده وملاك نيكى وبدى ولذّت وتلخى اشياء را در وجود آدمى وسازگارى با آن تحليل كرده است. در اين نگاه و برداشت, هستى واجزاى آن در ذات خود فاقد جلوه هاى گوناگون زشتى وزيبايى ولطافت وتنفّر زايى است واين انسان است كه جهان واجزاء ونمودهايش را لباس نيك وبد وزشت وزيبا مى پوشاند ودر حقيقت دل, اصل است وعالم, تابع و سايه:
لطف شير و انگبين عكس دل است
پس بود دل جوهر و عالم عرض
آن دلى كو عاشق مال است وجاه
يا خيالاتى كه در ظلمات او
دل نباشد غيرآن درياى نور
دل نظرگاه خدا وآن گاه كور
هرخوشى را آن خوش از دل حاصلست
سايه دل چون بود دل را غرض
يازبون اين گل وآب سياه
مى پرستد شان براى گفتگو
دل نظرگاه خدا وآن گاه كور
دل نظرگاه خدا وآن گاه كور
دفتر سوم
در نگاهى ديگر ,جلوه ها و زيباييهاى هستى مربوط به انسان نيست, بلكه عظمت وارزش آن ناشى از ربط وپيوند به موجود برين است. هستى از آن جهت كه آفريده حقّ است ومنسوب به او, با عظمت وارزش است, نه از آن رو كه ساخته خصوصيت وجودى انسان است. جرعه اى ازجام نهانى غيب براين خاك تيره افشانده شد ونشانى از كرم ربوبى برآن نقش بست. جرعه اى از حسن سرمدى كه آن را در اوج تيرگيها بياراست, جرعه اى كه برماه و خورشيد وستارگان اين گنبد مينا نيز افشانده شد وعرش وكرسى را همراه با عظمتى وصف ناشدنى برافراشت. اين جرعه كيميايى است حياتبخش كه از افاضه آن به اجزاى هستى, فناها ونيستها به بقاء مبدّل مى گردد. لذا شايسته است كه انسان اين كيميا را با جدّيت وتلاش بجويد, آن هم با پاكى وطهارت كه جز دست پاكان به اين كيميا نرسد:
اى قديم رازدان ذوالمنن
اين دل سرگشته را تدبير بخش
جرعه اى برريختى زآن خفيه جام
جست بر زلف و رخ از جرعه ش نشان
جرعه خاك آميز چون مجنون كند
هركسى پيش كلوخى جامه پاك
جرعه اى برماه وخورشيد وحمل
جرعه گوييش اى عجب يا كيميا
جدّ طلب آسيب او اى ذوفنون
جرعه اى بر لعل وبر زر و درر
جرعه اى بر روى خوبان لطاف
تاچگونه باشد آن روّاق وصاف
در ره تو عاجزيم وممتحن
وين كمانهاى دو تو را تيربخش
برزمين خاك من كأس الكرام
خاك را شاهان همى ليسند از آن
مر شما را صاف او تا چون كند
كان كلوخ از حسن آمد جرعه ناك
جرعه اى بر عرش وكرسى و زحل
كه زآسيبش فنا گردد بقا
(لايمسّ ذاك الاّ الطّاهرون)
جرعه اى بر خمر وبر نقل وهمر
تاچگونه باشد آن روّاق وصاف
تاچگونه باشد آن روّاق وصاف
دفتر پنجم
آن جرعه اى كه ساقى الست براين شوره خاك پست فرو ريخت وخاك را به جوشش آورد, ازآن جوش وخروش انسان زاده شد. اشارت لطيفى كه مولوى در اين سروده ها براى نيل به آن حقيقت سرمدى با طهارت وپاكى دارد, برگرفته اى است از آيات قرآن مجيد, آن جا كه مى فرمايد:(انّه لقرآن كريم فى كتاب مكنون لايمسّه الاّ المطهّرون تنزيل من ربّ العالمين)واقعه/ 77 ـ 80بتحقيق اين قرآنى است با كرامت ومحفوظ در كتاب مخفى حقّ, كه جز پاكان را رخصت لمس ومسّ آن نيست, نازل شده اى ازجانب پروردگار عالميان.كه وى آن را در قالب صنعت حلّ از شكل ووزن اصلى خويش خارج ساخته وبه اقتضاى ضرورت شعرى, ساختار لفظى جديدى بدان بخشيده است.3. منطق اخلاقى اسلام, منطقى است واقع بينانه وهمراه با اعتدال. دراين مكتب, رهبانيت و انزوا طريق عفت وپاكدامنى در برابر طوفان هواها وهوسها نيست. فراهم آوردن زمينه هاى اجبار عملى در دورى و پرهيز از گناه اگر چه ممكن است ترك گناه را به همراه داشته باشد, امّا كمالى به شمار نمى آيد.كمال حقيقى آن هنگام مطلوب است كه انسان بدون اجبار عملى وبا داشتن اسباب وآلات گناه وتوانايى برآن, آلوده بدان نشود. تكامل وجودى انسان چيزى نيست كه بتوان آن را به اجبار آفريد, بلكه راه طولانى وپرفراز ونشيبى است كه بايد با پاى اراده واختيار خود در برابر طوفانى از هواها وهوسها پيمود وبا ميل واراده خويش طرح آن را ريخت:
گاو كشتن هست از شرط طريق
گاو نفس خويش را زوتر بكش
تا شود روح خفى زنده به هُش
تا شود از زخم دُمّش جان مفيق
تا شود روح خفى زنده به هُش
تا شود روح خفى زنده به هُش
دفتر دوم
دراين راه, ريشه كن كردن موجوديت طبيعى به همان مقدار امرى نابجا و نابودكننده است كه فرو رفتن در آزادى مطلق ورها كردن خود در برابر توسن باد پاى هوا وهوس. زندگى روحى وتكاملى انسان بى اختيار وتلاش وتقلاّ , فاقد عظمت وجلال وشكوفايى است, چونان زندگى طبيعى كه دستيابى به نتايج ثمربخش درآن بدون كار وكوشش وتحمّل دشواريها در سنگلاخ طبيعت امرى ناممكن است:
برمكن پر را و دل بركن ازاو
چون عدو نبود جهاد آمد محال
صبر نبود چون نباشد ميل تو
هين مكن خود را خصى رهبان مشو
بى هوى نهى ازهوى ممكن نبود
(أنفقوا) گفتست پس كسبى بكن
گرچه آورد(أنفقوا) را مطلق او
همچنين چون شاه فرمود(اصبروا)
پس (كلوا) از بهردام شهوتست
بعد ازآن (لاتسرفوا) زآن عفّت است
زآن كه شرط اين جهاد آمد عدو
شهوت ار نبود نباشد انتسال
خصم چون نبود چه حاجت خيل تو
زآن كه عفّت هست شهوت را گرو
هم غزا با مردگان نتوان نمود
زآن كه نبود خرج بى دخل كهن
تو بخوان كه (اكسبوا ثمّ انفقوا)
رغبتى بايد كزآن تابى تورو
بعد ازآن (لاتسرفوا) زآن عفّت است
بعد ازآن (لاتسرفوا) زآن عفّت است
دفتر پنجم
مولوى در ابيات بالا, اين حقيقت را گوشزد مى كند كه انسان در مسير زندگى معنوى وروحى خويش به مبارزه با قانون طبيعت دعوت نشده است, بلكه تكليف انسان الهى تعديل موجوديت خود با مقتضيات طبيعت است كه جلوه گاه مشيت الهى است ونتيجه اش تكامل و بارور شدن شخصيت الهى انسان است. در طرح اين لطيفه اشارتى دارد به آيات شريفه قرآن كه برخى از آنها را درقالب صنعت (حلّ) از وزن و صورت اصلى خويش خارج ساخته است:(ياايها الّذين آمنوا أنفقوا ممّا رزقناكم ) بقره/ 254اى مؤمنان ازآنچه به شما روزى داده ايم انفاق كنيد.(يا ايّها الّذين آمنوا أنفقوا من طيّبات ما كسبتم ) بقره/ 267اى مؤمنان از قسمتهاى پاكيزه اموالى كه به دست آورد ه ايد انفاق كنيد.(يا ايّها الّذين آمنوا اصبروا وصابروا و رابطوا ) آل عمران/ 200اى مؤمنان استقامت پيشه كنيد واز مرزهاى خود مراقبت به عمل آوريد.(وكلوا واشربوا ولاتسرفوا انّه لا يحبّ المسرفين ) اعراف/ 31بخوريد وبياشاميد و اسراف نكنيد كه خدا اسراف كنندگان را دوست نمى دارد.در بيت هفتم, صيغه ماضى(كسبتم) را به صورت امر درآورده و در بيت نهم با حذف (اشربوا) ميان (كلوا) و (لاتسرفوا) بنا به ضرورت شعرى, فاصله انداخته است.4. يكى از پديده هايى كه همواره انديشه بشر را به خود مشغول داشته, پديده مرگ است. انديشه اى كه آميخته با نگرانى وبيمى مبهم است كه شايد زاييده گرايش به جاودانگى وخلود و برخاسته از انديشه وتصور ابديت باشد واز آن جا كه در نظام طبيعت هيچ گرايشى گزاف وبيهوده نيست, مى توان آن را دليل ونشانه اى بر بقاء بشر پس از مرگ دانست.اين آرزو وبيم كه همواره دل مشغولى را به همراه داشته است, تجليات و تظاهرات نهاد فنا پذير آدمى است.نمود اين حالت روحى مانند نمود رؤياهاست كه تجلى ملكات ومشهودات انسان در عالم بيدارى است. واقعيت اين است كه انتقال انسان از اين جهان به جهان ديگر, تولد طفل از رحم مادر را ماند ودنيا چونان رحمى است كه درآن اندامها وجهازهاى روانى انسان ساخته مى شود واو را براى زندگى ديگر آماده مى سازد. استعدادهاى روانى انسان, بساطت وتجرّد, تقسيم ناپذيرى وثبات نسبى حقيقت وجودى آدمى, انديشه هاى وسيع ونامتناهى او, همه ساز وبرگهايى است متناسب با زندگى جاودان وزوال ناپذير. همين حقيقت است كه باعث شده كه انسان دراين جهان, غريب ونامتجانس باشد وخود را طاير گلشن قدس بداند ودنيا را كنج محنت آباد.آرى مرگ پايانِ بخشى از زندگى انسان وآغاز مرحله اى نوين از زندگى است. مرگ نسبت به دنيا مرگ است ونسبت به جهان ديگر, تولّد.
درجوانى حمزه عمّ مصطفي
اندر آخر حمزه چون در صف شدي
سينه باز وتن برهنه بيش پيش
خلق پرسيدند كاى عمّ رسول
نى كه(لاتلقوا بايديكم الي
پس چرا تو خويش را در تهلكه
چون جوان بودى و زفت وسخت زه
چون شدى پير و ضعيف ومنحني
لاابالى وار با تيغ وسنان
تيغ حرمت مى ندارد پير را
كى روا باشد كه شيرى همچو تو
زين نسق غم خوارگان بى خبر
گفت حمزه چون كه بودم من جوان
سوى مردن كس به رغبت كى رود
ليك از نور محمّد (ص) من كنون
از برون حس لشكرگاه شاه
آن كه مردن پيش چشمش تهلكه است
وآن كه مردن پيش او شد فتح باب
ا لحذر اى مرگ بينان بارعوا
الصّلا اى لطف بينان افرحوا
هركه يوسف ديد جان كردش فدا
مرگ هريك اى پسر همرنگ اوست
آينه صافى يقين همرنگ اوست
با زره مى شد مدام اندر وغا
بى زره سرمست در غزو آمدى
درفكندى در صف شمشير خويش
اى هژبر صف شكن شاه فحول
تهلكه) خواندى ز پيغام خدا
مى دراندازى چنين در معركه
تو نمى رفتى سوى صف بى زره
پرده هاى لاابالى مى زنى
مى نمايى دار وگير و امتحان
كى بود تمييز تيغ وتير را
كشته گردد راست بر دست عدو
پند مى دادند او را از عبر
مرگ مى ديدم وداع اين جهان
پيش اژدرها برهنه كى شود؟
نيستم اين شهر فانى را زبون
پُر همى بينم ز نور حقّ سپاه
امر(لاتلقوا)بگيرد او به دست
(سارعوا) آيد مراو را در خطاب
العجل اى حشربينان (سارعوا)
البلا اى قهر بينان اترحوا
هركه گرگش ديد برگشت از هدى
آينه صافى يقين همرنگ اوست
آينه صافى يقين همرنگ اوست
دفتر سوم
اين سروده ها ترسيم جهان بينى مولوى در باره مرگ ومسائل آن است. در نگاه او مرگ برآمدن از قعر چاه تيرگيها وقدم گذاشتن به صحراى بيكران دولتسراى دوست است.آياتى را كه وى در تبيين حقيقت مرگ واشتياق به رويارويى باآن نزد معاد باوران, مورد تحليل قرار داده است, عبارتند از:(و أنفقوا فى سبيل اللّه ولاتلقوا بايديكم الى التّهلكة ) بقره/ 195در راه خدا انفاق كنيد وخود را با دستهايتان به هلاكت نيفكنيد.كه بخش پايانى كريمه را در ابيات پنجم وهفدهم از وزن وعبارت اصلى خويش بنا به ضرورت شعرى خارج ساخته است ونيز:(وسارعوا الى مغفرة من ربّكم وجنّة عرضها السّموات والأرض اعدّت للمتّقين )آل عمران/ 133شتاب كنيد به سوى بخشايشى از پروردگارتان وبه سوى بهشتى كه فراخى آن آسمانها وزمين است وبراى تقوا پيشگان آماده شده است.(وللّه الأمر من قبل ومن بعد و يومئذ يفرح المؤمنون ) روم/ 4پيش از اين ونيز پس از آن, امر ازآن خداست ودر چنين روز مردم با ايمان خوشحال مى شوند.اين آيات در ابيات هيجدهم ونوزدهم وبيستم مورد تحليل قرار گرفته و فعل مضارع (يفرح) به صورت امر(افرحوا) درآمده است و در نظم كلمات آيات نيز جابه جايى به چشم مى خورد.5. دعا ونيايش, حالت روحانى شگرفى است كه ميان انسان ناچيز از سويى وخداوند بزرگ از سوى ديگر برقرار مى شود. مرغ سبكبال روح ما در حال نيايش از قفس تنگ تن رها مى گردد, پروبالى در بى نهايت مى گشايد. انسان در پرتو اين پيوند معنوى از ماوراى طبيعت نيرو مى گيرد وبه معرفتى ازهستى مى رسد كه مسير تكامل مادّى ومعنوى خويش را تنها با درنظر گرفتن علل و عوامل مادى مورد تحليل قرار نمى دهد ,بلكه علل پنهان ومحاسبه نشده اى كه از هرسو او را احاطه كرده است, در انديشه او راه مى يابد وبه تحرّك وتلاش او معنى ومفهومى جديد مى بخشد.آرى در پرتو دعا ونيايش حقّ است كه بى نهايت كوچك با بى نهايت بزرگ پيوند مى خورد وبااين پيوند شگفت انگيز است كه جهان برون و درون وماده ومعنى هماهنگ مى گردد:
هركه او عصيان كند شيطان شود
چون كه در عهد خدا كردى وفا
از وفاى حقّ تو بسته ديده اي
گوش نه (اوفوا بعهدى) گوش دار
عهد وقرض ما چه باشد اى حزين
نى زمين را زان فروغ وكمتري
جز اشارت كه ازاين مى بايدم
پس دعاى خشك هل اين نيك بخت
گرندارى دانه ايزد زان دعا
چون كه مريم درد بودش دانه ني
زان كه وافى بود آن خاتون راد
بى مرادش داد يزدان صد مراد.
كاو حسود دولت نيكان شود
از كرم عهدت نگهدارد خدا
(اذكروا اذكركم) نشنيده اى
تا كه (اوف عهدكم) آيد ز يار
همچو دانه خشك كشتن در زمين
نى خداوند زمين را سرورى
كه تو دادى اصل اين را از عدم
كه فشاند دانه مى خواهد درخت
بخشدت نخلى كه نعم ما سعى
سبز كرد آن نخل را صاحب فنى
بى مرادش داد يزدان صد مراد.
بى مرادش داد يزدان صد مراد.
دفتر پنجم
مولانا دراين ابيات, يادآور اين دقيقه شده است كه خدا اين توفيق را به آدمى داده است تا اگر بخواهد تمامى لحظاتش را با دعا ومناجات با او سپرى كند ودل در گرو محبّت وعشق او بنهد, ليك بايد بداند معرفت بى عمل, وعشق ومحبّت بى تلاش, عقيم است وفاقد كارايى.پيوند محبت وتلاش است كه پيوستگى حياتبخش را به وجود مى آورد وثمر بخش مى گرداند.آياتى كه دراين ابيات در قالب صنعت حلّ از صورت اصلى خويش بنا به ضرورت شعرى خارج شده, عبارت است از:(فاذكرونى أذكركم واشكروا لى ولاتكفرون) بقره/ 152مرا به ياد آوريد تا شما را يادآور شوم وسپاسگزار من باشيد وبه من كفران نورزيد.اين آيه در بيت سوم تحليل شده و در ساختار فعل امرآن (فاذكرونى) تغيير داده شده است.(واوفوا بعهدى اوف بعهدكم وايّاى فارهبون) بقره/ 40به عهد من وفا كنيد به عهدتان وفا خواهم كرد وخشيت مرا به دل داشته باشيد.اين كريمه نيز در بيت چهارم به اقتضاى ضرورت شعرى مورد تغيير قرار گرفته است (اوف بعهدكم)وحرف جرّ درآن خذف شده است.6. هوشيارى, تعقّل واختيار, عالى ترين وبا ارزش ترين قواى انسانى است كه او را در گستره زندگى بر طبيعت مسخّر و پيروز ساخته وبه تكاملى علمى, صنعتى هنرى موفّق گردانيده است. هدايت منطقى وصحيح اين استعدادها سعادت وآرامش را همراه با زندگى بايسته براى انسان به ارمغان خواهد آورد و در عين حال, بى توجهى وعدم مراعات وظيفه هدايت ورهبرى صحيح ومتّكى بر معنويت وفطرت, نوع جوامع بشرى را به سمت از خود گريزى وتخطئه هوش و عقل واختيار سوق داده است وفزونى و رشد اين قوا, افزايش دردهاى بشر وسردرگمى و احساس پوچى را به همراه داشته است, تا بدان جا كه گروهى تصور كرده اند بهبودى نابسامانيهاى روحى ورهايى از قفسهاى تنگ وتاريك پوچى, درگرو گريز از هوشيارى واختيار وگام نهادن به وادى بيهوشى وبيخودى, در قالب تخدير وترفه وآسايش طلبيهاى تصنّعى است, تا بدان جا كه حتّى وجود وضرورت اين استعدادها را مورد سؤال وانكار قرار داده است:
جمله عالم ز اختيار و هست خود
تا دمى از هوشيارى وارهند
جمله دانسته كه اين هستى فَخْ است
مى گريزد از خودى در بى خودي
نفس را زان نيستى وا مى كشي
نيستى بايد كه آن از حقّ بود
(ليس للجنّ ولا للانس ان)
(لانفوذ الاّ بسلطان الهدى)
(لاهدى الاّ بسلطان يقى)
هيچ كس را تا نگردد او فنا
هست معراج فلك اين نيستي
عاشقان را مذهب ودين نيستى
مى گريزد در سر سرمست خود
ننگ خمر وبنگ برخود مى نهند
ذكر وفكر اختيارى دوزخ است
يا به مستى يا به شغل اى مهتدى
زان كه بى فرمان شد اندر بيهشى
تا كه بيند اندر آن حسن احد
(ينفذوا من حبس أقطار الزّمن)
(من تجاويف السّموات العلى)
(من خراس الشّهب روح المّتقى)
نيست ره در بارگاه كبريا
عاشقان را مذهب ودين نيستى
عاشقان را مذهب ودين نيستى
دفتر ششم
مولوى دراين اشعار به اين حقيقت اشاره مى كند كه گريز از خود, چنانچه به فرمان حقّ باشد, در مسير تعالى روحى اين امكان را به انسان مى دهد كه قيود وزنجيرهايى را كه بر اثر حيات طبيعى ومادّى به دست وپاى روح پيچيده شده است, كنارى گذاشته ودرعالمى فراتر از زمان ومكان وفارغ از هشياريهاى دنيا به سر برد. ناهشيارى وبيخودى در اين معنى, انتقال روح آدمى است به معقولات عالى ترى كه هوش وتعقّل و اختيار او را از حدود وقيود معقولات نظرى رها ساخته ودر مرتبه اى عالى تر پرواز دهد.آيه اى كه در اين سروده ها در قالب حلّ مورد تغيير ساختارى در وزن و عبارت قرار گرفته عبارت است از:(يا معشر الجنّ والانس ان استطعتم أن تنفذوا من أقطار السّموات والأرض فانفذوا لاتنفذون الاّ بسلطان) رحمن/ 33اى گروه جنّ وانس اگر مى توانيد كه از زواياى آسمانها وزمين به ملكوت اعلى نفوذ كنيد اين كار را بكنيد, ولى شما نمى توانيد مگر با سلطه اى كه خدا به شما عنايت كند.اين آيه در ابيات هفتم وهشتم ونهم به گونه اى مورد تحليل ادبى وشعرى قرار گرفته است كه در سرتا سر مثنوى كمتر نظيرى براى آن مى توان يافت.* صنعت ترجمه
ترجمه يعنى مطلبى را از زبانى به زبانى ديگر برگردانيدن واين كار خود هنرى در شمار هنرهاى گران ارج ادبى شمرده مى شود و در نظم ونثر, روا وشايع است. ترجمه بر دو قسم است:1. (پايخوان) يعنى ترجمه (تحت اللفظ)كه آن را حرف به حرف وكلمه به كلمه حتيّ با صورت جمله بندى بى كم وزياد از زبانى به زبان ديگر نقل كرده باشند, چنانكه در ترجمه كتابهاى مذهبى آسمانى معمول است.2. قسم ديگر, ترجمه به معنى كه روح مقصود وحاصل مراد گوينده ونويسنده اى را بگيرند وآن را درقالب زبانى ديگر بريزند, به گونه اى كه خصوصيات ادبى ودستورى زبان ترجمه هم كاملاً مراعات شده باشد واين خود هنرى بسيار عالى وگرانمايه است وجز از كسى كه در هر دو زبان, نهايت تبحّر وبراعت استادى داشته, از ذوق وسليقه مستقيم ادبى نيز كاملاً برخوردار باشد, ساخته و ميسّر نيست.در كتابهاى بديع, صنعت ترجمه را به موردى اطلاق كرده اند كه مضمون شعرى از زبان عربى به نظم فارسى يا از فارسى به نظم عربى نقل گردد. اين عمل مخصوصاً در صورتى كه شاعر مترجم, استادى به خرج داده وتمام مضمون ومعنى يك بيت را در يك بيت بياورد و از جهت بلاغت و پروراندن مضمون وفكر, ترجمه از اصل بهتر درآمده باشد, نه تنها جزو (سرقات ادبى) شمرده نمى شود, بلكه هنرى است بسيار گرانقدر كه جزو محاسن وصنايع بديعى واز دلايل قدرت طبع ونيروى استادى شاعر سخندان در هر دو زبان است3. در ترجمه نثر عربى به فارسى واز جمله مضامين بلند قرآن كريم, گاهى شاعران واديبان زبردست باالهام از مضامين وپيام يك سوره ويا بخشى از آيات, آن را به رشته نظم كشيده اند كه پى بردن به اين تأثّر مستلزم اشراف , تسلّط و دقّت زياد به آيات است.سعدى گويد:
شب از بهرآسايش تست و روز
سپهر از براى تو فراش وار
اگر باد وبرف است وباران وميغ
همه كارداران فرمانبرند
اگر تشنه مانى زسختى مجوش
زخاك آورد رنگ وبوى طعام
عسل دادت از نحل و فنّ از هوا
همه نخلبندان بخايند دست
خور وماه وپروين براى تواند
زخارت گل آورد واز نافه مشك
زر از كان وبرگ تراز چوب خشك
مه روشن و مهرگيتى فروز
همى گستراند بساط بهار
وگر رعد چوگان زند برق تيغ
كه تخم تو در خاك مى پرورند
كه سقّاى ابر آبت آرد به دوش
تماشاگه ديده ومغز وكام
رطب دادت از نخل ونخل از نوا
زحيرت كه نخلى چنين كس نبست
قناديل سقف سراى تواند
زر از كان وبرگ تراز چوب خشك
زر از كان وبرگ تراز چوب خشك
در حديث آمد كه روز رستخيز
نفخ صوراست از يزدان پاك
باز آيد جان هر يك در بدن
جان تن خود را شناسد وقت روز
آ ن چنان كه جان بپرد سوى طين
در كفش بنهند نامه بخل و جود
وَر بُد او دى پاك و با تقوا و دين
ور بد او دى خام وزشت و باضلال
چون برآيد آفتاب رستخير
سوى ديوان قضا پويان شوند
نقد نيكو شادمان و ناز ناز
چشمها بيرون جهيده از خطر
باز مانده ديده ها در انتظار
چشم گردان سوى چپ و سوى راست
نامه يى آيد به دست بنده يي
پر زسر تا پاى زشتى و گناه
چون بخواند نامه خود آن ثقيل
پس روان گردد چو دزدان سوى دار
پس روان گردد به زندان سعير
كه نباشد خار را زآتش گريز
امر آيد هر يكى تن را كه خيز
كه برآريد اى ذراير سر زخاك
همچو وقت صبح هوش آيد به تن
در خرابه ٌخود در آيد چون كنوز
نامه پرّد از يسار و از يمين
فسق و تقوى آنچه خود كرده بود
نامه باز آيد مراو را در يمين
چون عزا نامه سيه يابد شمال
برجهند از خاك خوب وزشت تيز
نقد نيك و بد به كوره درروند
نقد قلب اندر زحير و درگداز
گشته ده چشمه زبيم مستّقر
تاكه نامه نايد از سوى يسار
زان كه نبود بخت نامه راست كاست
سرسيه از جرم و فسق آكنده يى
تَسْخُر و خُنْبَك زدن بر اهل راه
داند او كه سوى زندان شد رحيل
جرم پيدا بسته راه اعتذار
كه نباشد خار را زآتش گريز
كه نباشد خار را زآتش گريز
دفتر پنجم
2. چگونگى خلقت انسان و مراحل مختلف آن در عالم جنين, پديده اى است عجيب و شگرف كه از يك سو, نشانگر عظمت و حكمت خداوندى است و از سوى ديگر, اين آفرينشهاى پى درپى كه هر روز چهره تازه اى به خود مى گيرد و اصولاً پيدايش انسانى كامل از قطره آبى گنديده, بيانگر قدرت خداوند بر مسأله معادو بازگشت انسان به زندگى دوباره است. خلقتى عجيب در مخفيگاه رحم كه در هر مرحله شكل و نقش تازه اى به خود مى گيرد. گوئيا جمعى نقّاش چيره دست, گروهى صنعتگر و ابداعگر ماهر, در كنار اين قطره آب نشسته اند و شب و روز روى آن كار مى كنند واين ذره ناچيز را در زمانى بسيار كوتاه با ظرافتى فوق العاده از مراحل و گذرگاههاى مختلف حيات مى گذرانند. قرآن مراحل تكامل جنين در رحم را ضمن آياتى چند در سوره (مؤمنون) برشمرده است:(ولقد خلقنا الإنسان من سلالة من طين ثمّ جعلناه نطفة فى قرارِ مكين ثمّ خلقنا النطفة علقةً فخلقنا العلقه مضغةً فخلقنا المضغة عظاماً فكسونا العظام لحماً ثمّ انشأناه خلقاً آخر فتبارك اللّه أحسن الخالقين) مؤمنون/ 16 ـ 12ما انسان را از عصاره اى از گل آفريديم, سپس آن را نطفه اى در قرارگاه مطمئن (رحم) قرار داديم. سپس نطفه را به صورت علقه (خون بسته) و علقه را به صورت مضغه (گوشت جويده) و مضغه را به صورت استخوانهايى در آورديم. از آن پس, آن را آفرينشى تازه ايجاد كرديم. بزرگ است خدايى كه بهترين خلق كنندگان است.مولوى همين آيات را به نظم در آورده است:
اى شده مغرور در كبر و مني
گر بدانى از كجايى آمده ا
از برون خويش اين باد مني
در مشيمه بد جنينى بوده اي
پس خداوند جهانت بر فراخت
نطفه يى بودى و پس علقه شدي
آرميدى آرميدن نَز تو بود
درميان تو كيستى است آن اوست
كرد از صنع لطيفش از بدا
بعد از آن علقه حكيم حيّ فرد
بعد از آن , آن مضغه را كرد استخوان
پس برآن عظْمت لحوم و پى كشيد
ثمّ (أنشأناه خلقاً آخره)
مايه صحّت نهادت دركنار
تاجرى تو خواجه يى تو آن عزيز
تاكنى كسبى درآن عالم بري
در جزا يابى كمال و سرورى4
درفن و عجب و تكبّر صدمنى
صل جسمت از چه نا ثابت شده
با خود آيى وروان بيرون كنى
در عدم بس قرنها آسوده يى
از منى در جاى تنگت نطفه ساخت
پاره خيمه ازين سوتر زدى
بلكه از صنع خداوند ودود
هر چه هست از فضل و از احسان اوست
پس (خلقنا النّطفة علقه) خدا
ا ز كرمهاى شريفش مضغه كرد
از (خلقنا المضغة) برهان بخوان
وز (نفخت فيه) جان بر وى دميد
ساخته كافى دل و دين سره
پس فرستادت درين دارالقرار
هستيت داد و زر وجان عقل نيز
در جزا يابى كمال و سرورى4
در جزا يابى كمال و سرورى4
همچو كنعان كاشنا مى كرد او
هين بيا دركشتى بابا نشين
گفت نى من آشنا آموختم
هين مكن كاين موج طوفان بلاست
گفت نى رفتم برآن كوه بلند
هين مكن كه كوه كاه است اين زمان
گفت من كى پند تو بشنوده ام
همچنين مى گفت او پند لطيف
نى پدر از نصح كنعان سير شد
اندرين گفتن بُدند و موج تيز
نوح گفت اى پادشاه بردبار
وعده كردى مرمرا تو بارها
دل نهادم براميدت من سليم
گفت او از اهل خويشانت نبود
چون كه دندان ترا كرم اوفتاد
باقى تن تا نگردد زار ازو
گر چه بود آن , تو شو بيزار ازو
كه نخواهم كشتى نوح عدو
تا نگردى غرق طوفان اى مهين
من بجز شمع تو شمع افروختم
دست و پاى آشنا امروز لاست
عاصم است آن كُه مرا از هر گزند
جز حبيب خويش را ندهد امان
كه طمع كردى كه من زين دوده ام
همچنين مى گفت او دفع عنيف
نى دمى در گوش آن ادبير شد
بر سر كنعان زد و شد ريز ريز
مرمرا خر مرد و سيلت برد بار
كه بيابد اهلت از طوفان رها
پس چرا بربود سيل از من گليم
خود نديدى تو سفيدى او كبود
نيست دندان آن بركنش اى اوستاد
گر چه بود آن , تو شو بيزار ازو
گر چه بود آن , تو شو بيزار ازو
دفتر سوم
4. حسد رذيله اى است فراگير كه در طول تاريخ بشر, انگيزه بسيارى از خلافكاريهاى وى بوده است. تا بدان جا كه گاه برادرى به خاطر حسد دست به خون برادر خود مى آلايد. آنچنان كه در داستان فرزندان آدم (ع) و قتل يكى به وسيله ديگرى مشاهده مى شود. هنگامى كه هر يك, عملى براى تقرّب به پروردگار انجام دادند, هابيل بهترين گوسفندان خويش را به رسم قربانى به پيشگاه الهى عرضه داشت, ولى قابيل بدترين قسمت زراعت خود را بدين منظور نثار كرد. صفا, خلوص و فداكارى هابيل, موجب پذيرفته شدن قربانى اش در درگاه الهى شد واز آن سو تاريكدلى و لجاج, مانع قبولى هديه قابيل به پيشگاه الهى گرديد. در پى اين ماجرا, طوفانى در دل قابيل به وجود آمد. از سويى آتش حسد هر دم در دل او زبانه مى كشيد و او را به انتقامجويى دعوت مى كرد و از سوى ديگر, عاطفه برادرى و انسانى و نيز تنفر ذاتى از گناه و ظلم و بيدادگرى و قتل نفس, او را از اين جنايت باز مى داشت. ولى سرانجام نفس سركش, آرام آرام مهار اختيار او را به كف گرفت ووجدان بيدار و آگاه او را رام كرد و به زنجير كشيد و دست به خون برادر آغشته ساخت.بر طبق آنچه از روايات به دست مى آيد, هنگامى كه قابيل برادر خود را كشت, او را در بيابان افكنده بود ونمى دانست چه كند؟ چيزى نگذشت كه درندگان به سوى جسد هابيل هجوم آوردند و او براى نجات جسد برادر مدّتى آن را بردوش كشيد, ولى باز پرندگان اطراف او را گرفته بودند و دراين انتظار بودند كه چه موقع جسد را به خاك مى افكند تا به آن حمله ور شوند. دراين موقع, همان طور كه قرآن مى گويد, خداوند زاغى را فرستاد كه خاكهاى زمين را كنار بزند و با پنهان كردن جسد بى جان زاغى ديگر و يا با پنهان كردن قسمتى از طعمه خود, آنچنان كه عادت زاغ است, به قابيل نشان دهد كه چگونه جسد برادر خويش را به خاك بسپارد. در اينجا بود كه قابيل از غفلت و بى خبرى خود فرياد برآورد كه اى واى بر من, آيا بايد از اين پرنده ناتوان تر باشم!6قرآن در آيات 30 و 31 سوره (مائده) ماجرا را چنين شرح مى دهد:(فطوّعت له نفسه قتل أخيه فقتله فأصبح من الخاسرين فبعث اللّه غراباً يبحث فى الأرض ليريه كيف يوارى سوأة أخيه قال يا ويلتى أعجزت أن أكون مثل هذا الغراب فاوارى سوأة أخى فأصبح من النّادمين)نفس سركش تدريجاً او را مصمّم به كشتن برادر كرد و او را كشت واز زيانكاران شد. سپس خداوند زاغى را فرستاد كه در زمين كند و كاو مى كرد تا به او نشان دهد چگونه جسد برادر خود را دفن كند, با ديدن اين صحنه [قابيل] گفت: واى بر من آيا نمى توانم مثل اين زاغ باشم و جسد برادر خود را دفن كنم و سرانجام ازكرده خويش پشيمان شد.مولوى اين داستان عجيب و عبرت انگيز قرآنى را در قالب ابياتى چند منظوم ساخته است:
كندن گورى كه كمتر پيشه بود
گر بدى اين فهم مر قابيل را
كه كجا غايب كنم اين كشته را
ديد زاغى زاغ مرده در دهان
از هوا زير آمد و شد او به فن
پس به چنگال از زمين انگيخت كرد
دفن كردش پس بپوشيدش به خاك
گفت قابيل آه شد بر عقل من
عقل كلّ را گفت (مازاغ البصر)
عقل ما زاغ است نور خاصگان
عقل زاغ استادگور مرده دان
كى ز فكر وحيله و انديشه بود
كى نهادى بر سر او هابيل را
اين به خون و خاك در آغشته را
بر گرفته در هوا گشته پران
از پى تعليم او را گور كن
زود زاغ مرده را در گور كرد
زاغ از الهام حقّ بد علمناك
كه بود زاغى ز من افزون به فنّ
عقل جز وى مى كند هر سو نظر
عقل زاغ استادگور مرده دان
عقل زاغ استادگور مرده دان
دفتر چهارم
5. سر گذشت داود پيامبر, يكى از فرازهاى مهمّ در بيان سرگذشت انبياست. در قرآن, بارها از اين پيامبر بزرگ الهى ياد شده است. شايد اين تأكيد و تكرار از آن رو بوده است كه داود (ع) از جمله پيامبرانى است كه سرگذشت سراسر عصمت و معنويّت وى در گفته ها ونوشته هاى دين فروشان و سست مداران همراه باخرافات و بافته هاى عجيبى شده است و از رسالتهاى اساسى قرآن, زدودن زنگارهاى خرافه و جهل در هر زمينه و از جمله ساحت وحى و رسولان الهى است. قرآن در سوره (ص) آيه 26 مى فرمايد:(يا داود انّا جعلناك خليفةً فى الأرض فأحكم بين النّاس بالحقّ ولاتتّبع الهوى فيضلّك عن سبيل اللّه, إنّ الّذين يضلّون عن سبيل اللّه لهم عذاب شديد بما نسوا يوم الحساب)اى داود ما تو را خليفه و نماينده خود در زمين قرار داديم, در ميان مردم به حقّ داورى كن و از هواى نفس پيروى مكن كه تو را از راه خدا منحرف مى سازد. كسانى كه از راه خدا گمراه شوند عذاب شديدى به خاطر فراموش كردن روز حساب دارند.خداوند در اين آيه, ضمن بيان مقام والاى داود, وظايف و مسؤوليتهاى سنگين وى را با لحنى قاطع وتعبيراتى پر معنا در پنج فراز شرح مى دهد:نخست مقام خلافت وى در زمين به معناى نمايندگى خدا در ميان بندگان و اجراى فرمانهاى او درزمين. در فراز دوم به وى دستور مى دهد كه به پاس اين موهبت بزرگ در ميان مردم به حقّ حكم كند ودر سومين بخش به مهم ترين خطرى كه ممكن است حاكمى الهى را تهديد كند اشاره كرده, مى گويد: هرگز از هواى نفس پيروى مكن و به دنبال آن, فلسفه چنين فرمانى را اين گونه بيان مى دارد كه پيروى از هواى نفس, آدمى را از راه خدا كه همان راه حقّ است باز مى دارد و سرانجام در آخرين فراز, بدين حقيقت اشاره مى كند كه گمراهى از راه حقّ از فراموشى روز حساب سرچشمه مى گيرد ونتيجه اش عذاب الهى است.اين ترجمه تفسيرگونه از كريمه فوق, در مثنوى به رشته نظم در آمده است:
اين چنين فرمود داراى جهان
كاى خليفه ٌارض داود دلير
چون خليفه ارض كردم من ترا
بر كسانى حاكمى و ارجمند
درميان اين چنين جمع عباد
داورى بر منهج انصاف كن
تابع نفس و هواى خود مباش
هر كسى كو تابع نفس و هواست
جاده عدل است راه مستقيم
سرّ خير النّاس من ينفع تراست
سر مكش از چنبر نصفت برون
دين و دولت را عمَد عدل است و داد
ظلم و عدوان است ملت را فساد8 7
خالق و پروردگار انس و جان
در صف ناورد خصم ما چو شير
آرى القاب تنزّل من سماء
گر به جسم و چهره هم جنس تواند
پيشه گير آيين ورسم عدل وداد
درد داد معدلت را صاف كن
از درون ارقام شهوت را تراش
او ز شرّ النّاس و مردودان ماست
رو مگردان زآن ره اى شاه كريم
در طريق عزّ و دولت رهنماست
عدل آمد طاق گردون را ستون
ظلم و عدوان است ملت را فساد8 7
ظلم و عدوان است ملت را فساد8 7
1. جلال الدين همايى, فنون بلاغت و صناعات ادبى, (نشر هما)/82. تأثير قرآن و حديث در ادبيّات فارسى / 533. جلال الدين همايى, فنون بلاغت و صناعات ادبى / 3734. مثنوى كلاله خاور / 4475. ناصر مكارم, تفسير نمونه, (قم, انتشارات مدرسه اميرالمؤمنين),9/ 1156. همان, 4/ 3507. مثنوى كلاله خاور / 4468. اشعارى كه در اين نوشتار به عنوان سروده هاى مولوى نوشته شده, منتخب از دو منبع زير است:الف. مثنوى كلاله خاور, تصحيح محمّد رمضانى, (تهران, نشر خاور).ب. مثنوى رينولد نيكلسون, (تهران, نشر طلوع).ضمناً در ترجمه, شرح و توضيح اشعار, از شرح و تفسير گرانسنگ حضرت علاّمه, استاد محمد تقى جعفرى بر مثنوى بهره هاى بسيار برده ايم.