قلب
محمد تقى فعال اشاره
در اين مقاله تلاش شده است كه موضوع پراهميت قلب از ديدگاه امام على عليه السلام تبيين و بررسى شود. مؤلف در ابتدا معناى لغوى قلب مورد بحث قرار مىگيرد و نتيجه گرفته مىشود كه ماهيت قلب از نظر قرآن و امام على عليه السلام همان نفس و روح آدمى است و قلب دردست خداست. از اينرو عضو حياتى انسان، قلب و امور باطنى است كه اگر درون انسان اصلاح گردد، ظاهر پيرو است اما عكس آن صادق نيست آدمى مىتواند به قلب خود از طريق قرآن و وحى الهى شكوفايى و حيات ببخشد، و آن را با معارف الهى عجين كند. محل ايمان قلب است و چون ايمان امر تشكيكى است، بنابراين قلب نيز توسعهپذير خواهد بود و جامعهاى از آرامش عمومى برخوردار است كه قلبهاى آنها از آرامش برخوردار باشد و قلب نيز جز با ياد خدا آرام نمىگيرد. قلب به معناى دگرگون ساختن و نيز ظاهر و باطن آمده است: «اقلبه نزع قلبها». قلب گاهى به معناى وجه خالص يك شى مىآيد، چنانكه بر فؤاد و عقل نيز دلالت دارد. [1] تاج العروس هم تقريبا معانى سابق را متذكر مىشود، افزون بر آنكه مىگويد: «قلبه اصاب قلبها»، [2] روش زبيدى آن است كه معناى لغات را از ديگر منابع لغوى معروف به عاريت مىگيرد، و گاه چيزى به آن مىافزايد. مفردات كه بيشتر به معانى قرآنى واژهها نظر دارد با تنوع بيشترى به توضيح معناى اين واژه پرداخته است. اولين معنايى كه براى اين واژه بيان كرده، دگرگون ساختن و چيزى را از يك رو به روى ديگر كردن است؛ مثلا قلب لباس به معناى آن است كه لباس را از يك رو به روى ديگر كنيم. معناى انقلاب، انصراف است . از اين جهتبه قلب انسان قلب گفته مىشود كه تقلب و دگرگونى آن بسيار است. قلب گاهى بر عقل و فهم دلالت دارد. چنانكه فرمود: «و طبع على قلوبهم فهم لايفقهون» توبه/87 يا در آيه ديگر فرمود: «و جعلنا على قلوبهم اكنة ان يفقهوه». اسراء/46. دلالت ديگر قلب، روح است. مثل «و لكن تعمى القلوب التى فى الصدور» حج/46. تقلب، تصرف است و «رجل قلب» بهمعناى مردمى است كه تغيير راس و دگرگونى نظر زياد دارد. قليب هم بهمعناى چاه مىآيد و بالاخره «تقليب الامور» بهمعناى تدبير و تامل در عاقبت آن است. [3] بعد از آنكه دانستيم ماهيت قلب از نظر قرآن همان نفس و روح آدمى است، در اين خصوص به نكتههاى مفيدى دست مىيابيم: نكته اول: در قرآن به واژههايى برمىخوريم كه مشابهتى با قلب دارند و گويا هم رديف آن تلقى مىشوند . اين واژهها عبارتند از: صدر، روح، نفس و فؤاد كه اندكى درباره آنها توضيح مىدهيم: 1- صدر: در اصل بهمعناى سينه بوده سپس به آغاز و قسمت مقدم و اعلاى هر شىء اطلاق شده است؛ مثل صدر مجلس بهمعناى بالاى مجلس، صدر كلام بهمعناى آغاز سخن يا صدر نهار بهمعناى اول روز. اما گاه در عرف لغت و قرآن صدر بر قلب نيز اطلاق مىشود، از آن جهت كه قلب مهمترين بعد وجودى آدمى است. [4] بنابراين صدر بهمعناى نفس انسانى بهكار مىرود، مثل «رب اشرح لى صدرى» طه/25. 2- روح: اين واژه در اصل بهمعناى تنفس است در صورتى كه روح و روح از يك ريشه باشند. از آنجا كه ارتباط نزديكى ميان تنفس و بقاى حيات است روح به معناى جان و نفس آدمى اطلاق شده است. [5] فقلت له ارفعها اليك واحيها بروحك و اجعلها لها فيئة قدرا البته روح در قرآن گاهى به ملائكه اطلاق مىشود، بقره/87. و گاهى بهمعناى قرآن، شورا/52 آمده و در آيهاى ديگر بر عيسى عليه السلام اطلاق شده است، نساء/171 اما آيهاى كه با صراحت دلالت بر روح آدمى دارد اين آيه است: «و يسئلونك عنالروح قل الروح من امر ربى و ما اوتيتم منالعلم الا قليلا» اسراء/85. 3- نفس: به اعتراف اهل لغت نفس بهمعناى روح آمده است [6] مثل: «واعلموا انالله يعلم ما فى انفسكم» بقره/235. 4- فؤاد: اين واژه از ماده «فاد» آمده و در اصل بهمعناى گذاردن نان بر خاكستر يا ريگ داغ است براى اينكه پخته شود. هم چنين فؤاد بر بريان كردن گوشت گفته مىشود. اين واژه در قرآن بهمعناى قلب آمده است. به هر حال هر يك از اين واژههاى چهارگانه در قرآن با قلب مترادفند هرچند ممكن است كه حيثيت اطلاق هر يك متفاوت باشد؛ مثلا از آن جهتبه نفس قلب گفته مىشود كه دائما در حال دگرگونى و تقلب است و از آن جهت به قلب نفس گفته مىشود كه همانند تنفس منشا حيات است و از آن رو به آن صدر گفته مىشود كه مهمترين بعد وجود آدمى است. نكته دوم: قلب در دستخداست اين مضمون را مىتوان از آيات متعددى به دست آورد از اين قبيل كه: خدا قلب را هدايت مىكند، آل عمران/151. خدا ايمان را در قلب مزين مىسازد، حجرات/7. و خدا برخى قلبها را پاك مىگرداند، مائده/41. چنانكه پيامبر صلىالله عليه و آه وسلم فرمود: «ان قلب بنى ادم بين اصبعين من اصابعالله.» [7] انسان به لحاظ تكثير باطنى و فرقانى هفتبطن دارد [8] كه عبارتند از مقام نفس، مرتبه عقل مقام قلب، مرتبه سر، مقام خفى، مقام اخفى و نهايتا مقام تجلى ذاتى. پيداست كه بطن سوم مقام قلب است. سالك در اين موطن با حضور حق آرامش مىگيرد. در اين حالت گرچه كثرت حضور دارد اما بذر مشاهدات، وحدت حق را به نگاه عارف درمىآورد. شايد حديث حارثه ناظر به اين مقام باشد. چنانكه حديث احسان را نيز مىتوان بر اين مقام حمل كرد، آنجا كه گفت: «واعبد ربك حتى كانك تراه.»
انا القرآن و السبع المثانى
فؤادى عند مشهودى مقيم
شاهده و عندكم لسانى
و روحالروح لاروح الاوانى
شاهده و عندكم لسانى
شاهده و عندكم لسانى
ديو بر دنياست عاشق كور و كر
هر كه را جامه ز عشقى چاك شد
او ز عيب و نقص كلى پاك شد [16]
عشق را عشق دگر برد مگر [15]
او ز عيب و نقص كلى پاك شد [16]
او ز عيب و نقص كلى پاك شد [16]
[1]. مجدالدين محمد بن يعقوب، فيروز آبادى، القاموس المحيط، ج 1، ص 276- 277. [2]. زبيدى، تاج العروس، ج 4، ص 68- 79. [3]. ابوالقاسم، راغب اصفهانى، مفردات الفاظ القرآن، ص 411. [4]. همان، ص 276. [5]. راغب اصفهانى، همان، ص 205. [6]. همان، ص 501. [7]. المعجمالمفهرس الالفاظ الحديث النبوى، ج 5، ص 454. [8]. عثمانى، محمد بن حمزةبن محمد، مصباح الانس، صص 28- 291. [9]. نهجالبلاغه، حكمت 367، ص 1264. ر . ك . بحرانى، ابن ميثم، شرح نهجالبلاغه، [10]. ص 622. [11]. همان، حكمت 366، ص 1263. ر . ك . بحرانى، ابن ميثم، شرح نهجالبلاغه، ج 2 ص 631. [12]. تمام فطرت اين قسمت مربوط است به خطبه 178، ص 582. [13]. نهجالبلاغه، خطبه 159، ص 505 و ر . ك: خطبه 207، ص 686 و خطبه 184، ص 612. [14]. همان، خطبه 159، ص 510. [15]. همان. [16]. مثنوى، دفتر 5، بيت 292. [17]. مثنوى، دفتر 1، بيت 23. [18]. نهجالبلاغه، حكمت 218، ص 1186؛ ر . ك . بحرانى، ابن ميثم، شرح نهجالبلاغه، 29، ص 572. [19]. همان، حكمت 381، ص 1271؛ ر . ك . بحرانى، ابن ميثم، شرح نهجالبلاغه، 29، 636. [20]. نهجالبلاغه، خطبه 133، ص 413. [21]. همان، حكمت 341، ص 1249. [22]. القضاعى، ابنعبدالله، دستور معالمالحكم، ص 129. [23]. برگرفته از: نهجالبلاغه، خ 184، ص 617. [24]. غررالحكم، 251، ص 1213. [25]. نهجالبلاغه، خطبه 172، ص 561. [26]. همان، نامه 194، ص 653. [27]. همان، خطبه 87، ص 219؛ ر . ك .: شرح ابن ابىالحديد، ص 29، ص 132- 131. [28]. همان، خطبه 229، ص 756. [29]. برگرفته از همان، خطبه 184، ص 613. [30]. علامه طباطبايى، الميزان، ج 1، ص 152؛ ملامحسن فيضكاشانى، صافى، ص 30. [31]. نهجالبلاغه، نامه 210، نامه 692. [32]. همان، خطبه 107، ص 324. [33]. همان، خطبه 71، ص 168. [34]. همان، حكمت 139، ص 1158. [35]. همان، خطبه 109، ص 339. [36]. همان، خطبه 189، ص 641. [37]. نهجالبلاغه، خطبه 175، ص 573. [38]. همان، خطبه 175، ص 570. [39]. همان، حكمت 39، ص 1106؛ ر . ك: بحرانى، ابن ميثم، شرح نهجالبلاغه، ج 2، ص 509. [40]. همان، خطبه 49، ص 136. [41]. همان، خطبه 107، ص 322؛ ر . ك: حكمت 184، ص 1175. [42]. همان، خطبه 107. [43]. همان، نامه 28. [44]. همان، خطبه 87 و 153. [45]. همان، خطبه 82. [46]. همان، حكمت 365. [47]. همان، حكمت 139. [48]. فعالى، محمدتقى، ايمان دينى در اسلام و مسيحيت، ص 24- 56. [49]. برگرفته از: نهجالبلاغه، خطبه 231، ص 760. [50]. برگرفته از: همان، ص 761؛ ر . ك: شرح ابن ابىالحديد، ج 3، صص 295- 298. [51]. نهجالبلاغه، نامه 178، ص 582. [52]. المعجم المفهرسالالفاظ الحديثالنبوى، ج 5، ص 459. [53]. مرتضى، مطهرى، فطرت، ص 16- 18. [54]. مثنوى، دفتر اول، بيت 3467 به بعد. [55]. نهجالبلاغه، خطبه 27، ص 95. [56]. القضاعى، ابى عبدالله، دستور المعالم الحكم، ص 138. [57]. برگرفته از: نهجالبلاغه، نامه 31، ص 909؛ ر . ك: بحرانى ابن ميثم، شرح نهجالبلاغه، ج 2، ص 362- 363. [58]. برگرفته از نهجالبلاغه، خطبه 234، ص 797. [59]. برگرفته از: همان، خطبه 107، ص 324. [60]. همان، خطبه 8، ص 60. [61]. همان، نامه 53، ص 1006. [62]. همان، خطبه 167، ص 546. قبسات -ش13