محبت
أيتالله مكارم شيرازي آنچه در بالا گفتيم: در اين زمينه بود كه شناخت عظمت الهى حالت «اخبات» را در دل بوجود مىآورد. اكنون مىگوئيم: ممكن است معرفت به موضوع ديگرى باشد و به تناسب خود نيز حالت ديگرى در دل پديد آورد. مثل اينكه توجه انسان به اين جهت باشد كه خدا داراى همه صفات كماليه و منشا همه جمالها و خوبيها است و هر چيز دوست داشتنى در او هست. اگر شخص به اين معنى توجه پيدا كند در دل وى محبت پيدا مىشود. محبت، در حقيقت، حالتى است كه در يك دل موجود ذى شعور، نسبت به چيزى كه با وجود او ملايمتى و با تمايلات و خواستههاى او تناسبى داشته باشد، پديد مىآيد. مىتوان گفت: يك جاذبه ادراكى است همانند جاذبههاى غير ادراكى؛ يعنى، همانطور كه در موجودات مادى فاقد شعور مثل آهن و آهنربا نيروى جذب و انجذاب ميان آن دو، طبيعى و بىشعور است، در بين موجودات ذى شعور هم يك جذب و انجذاب آگاهانه و يك نيروى كشش شعورى و روشن وجود دارد، دل به يك طرف كشيده مىشود موجودى دل را به سوى خود جذب مىكند كه اين اسمش «محبت» است. ملاك اين جذب و انجذاب، ملايمتى است كه آن موجود با محب دارد و محبت انسان به چيزى تعلق مىگيرد كه ملايمت كمال آنرا با وجود خودش دريافته است: محبت مراتبى دارد: محبت ظاهرى و مراتب معمولى در اثر اين پيدا مىشود كه آن جهت محسوس و مرئى و صورت ظاهرى محبوب بنحوى است كه شخص محب وقتى آن را درك مىكند همان ظاهر محصوص را متناسب با خواسته و ملائم با تمايلات و مطبوع طبع خويش مييابد و مورد توجه و پسند و موضع تمركز حواس وى قرار مىگيرد. و بلحاظ اين ملايمت است كه مىگويند: آن شىء داراى جمال است و بواسطه جمالش جاذبهاى دارد كه دل را متوجه خودش مىكند و كششى دارد كه حواس و عواطف انسان را بسوى خود جلب مىكند. اما محبت، مراتب ديگرى فوق مراتب معمولى نامبرده دارد؛ چرا، كه نوع ديگرى از كمالهاى نامحسوس و غير قابل رؤيت وجود دارند كه وقتى انسان آنها را از طرق ادراكى متناسب با خودش درك مىكند آنها نيز مورد توجه و پسند وى قرار مىگيرند و توجهات انسان روى آنها تمركز مييابد و در دل خود نسبت به آنها احساس محبت مىكند. فىالمثل، كسانى كه داراى بعضى از صفات بلند روحى هستند نظير :شجاعت، سخاوت، گذشت، ايثار، درجات بالاى علمى و ديگر صفاتى كه انسان آنها را مىپسندد و فطرتا نوعى كشش و علاقه يا آشنائى و يگانگى با آنها را در دل خويش مييابد، انجذاب قلبى نسبت به كسى كه داراى اين صفات است پيدا مىكند و دلش به طرف او كشيده مىشود، با اينكه اين صفات، محسوس و مرئى نيستند. بنابراين، اين هم يك نوع محبت است نسبتبه يك جمال معنوى نامحسوس؛ ولى مورد درك انسان. پس منظور از جمال در اينجا همان صفت دل پسندى است كه انسان با درك آن انبساط خاطر پيدا مىكند، خوشحال و خرسند مىشود طبيعى است هر جمال و زيبائى بايد با آن كسى كه آن را درك مىكند با خواستهها و تمايلاتش، ملايمت داشته باشد و موجبات خرسندى، خوشوقتى و خوشحالى وى را فراهم آورد و روشن است كه اين يك امر نسبى خواهد بود؛ زيرا، اين حقيقت، كاملا، امكان پذير است كه چيزى را شخصى بپسندد و زيبا ببيند و همان را شخص ديگرى نپسندد و در نظرش نا زيبا و نامطبوع جلوه كند. فىالمثل، در جهان طبيعت، رنگهائى وجود دارد كه در نظر بعضى افراد، زيبا و خوش منظر و در نظر بعضى ديگر نازيبا و ناخوشايند است و حتى بعضى حيوانات به آن جذب مىشوند و بعضى از آن مىرمند. از شنيدن يك نغمه يا آهنگ، منهاى جنبههاى معنوى و ارزشى آن، يك نفر لذت مىبرد و كاملا جذب آن مىشود و ديگرى ناراحت مىشود و بيزارى مىجويد. آنچه كه در بالا درباره ديدنيها و شنيدنيهاى موجود در طبيعت گفتيم؛ دقيقا، نسبتبه امور معنوى و نامحسوس نيز صادق است. در جهات معنوى هم چيزهائى است كه انساها مىپسندند و ممكن است موجود ديگرى اصلا آن را درك نكند و يا آن را نپسندد. و نهايتا به اين نتيجه مىرسيم كه در هر حال موجود مجذوب و محبوب بايد نسبت به آن كسى كه دلش را متوجه و جذب خويش كرده است تناسب داشته و مورد پسند او باشد خواه ديگران هم آن را بپسندند يا نپسندند. البته، در اين زمينه در «علم الجمال» يا «زيباشناسى» بحثهائى مطرح شده كه آيا جمال و زيبائى نسبى و مشروط است يا حقيقى و مطلق كه در اين نوشتار، ما از اين بحث مىگذريم و اجمالا، مىتوان گفت: توجه و تمايل افراد نسبت به اين امور اعم از مادى يا معنوى متفاوت است گرچه اين سخن بدين معنى نيست كه ارزش واقعى امور معنوى، نسبى و غير مطلق باشد. زيبائيها و جمالهاى معنوى نسبى نيستند؛ بلكه، كمالاتى واقعى و حقيقى هستند و چه ما بفهميم يا نفهميم، بخواهيم يا نخواهيم ارزش واقعى خود را در دستگاه آفرينش دارند كه احيانا ممكن است ما هم ارزش آن را كم يا زياد درك كنيم و به آن متمايل باشيم و ممكن هم هست كه در برههاى آن را درك نكنيم و توجهى به آن نداشته باشيم؛ ولى پس از شناخت آن پى به اشتباه خويش ببريم كمال بودنشان را درك كنيم و به آنها علاقهمند شويم، از كمالات رائج گرفته تا برسد به اصل هستى كه كاملترين و سرچشمه كمالات همه موجودات است. البته، روشن است كه با قواى حسى و ذهنى نمىتوان حقيقت وجود را درك كرد و صرفا، از طريق ادراك حضورى است كه، هر كس به تناسب ظرفيت وجودى خود، مىتواند به شناختحقيقت هستى نائل گردد كمالش را دريابد و از اين رهگذر به قدر معرفتبه درك جمال و زيبائى مطلق هستى نزديك شود. از نظر فلسفى اصولا، همه كمالات از آن وجود است و مراتب كمال با اختلاف مراتب وجود، ارتباط دارد؛ ولى، تاثير مراتب وجود در حصول محبت، منوط به معرفت آنهاست. اگر كسى حقيقت وجود را بيابد، هر موجودى را بلحاظ وجود و درجه وجودش دوست ميدارد. شايد بتوان گفت آيه شريفه «الذى احسن كل شىء خلقة» به اين حقيقت اشاره دارد كه خلقت بإ؛هه حسن توام است. هر موجودى به اندازهاى كه از خلقت الهى و از وجود بهرهمند باشد از آن جهت و بهمان اندازه زيبا خواهد بود و هر موجودى كاملتر باشد و بهره بيشترى از وجود داشته باشد، در بينش عرفانى و شهودى شخص عارف، زيباتر جلوه مىكند و طبعا، دوست داشتنىتر خواهد بود. اكنون، اگر اين مراتب را در نظر بگيريم، خواهيم ديد كه ادنى مرتبه وجود؛ يعنى، اعراض محسوس و خطوط و رنگها و وضع و حالت ظاهرى چهره انسان تا چه اندازه مىتواند كشش ايجاد كند و دلهائى را متوجه خويش بلكه كسانى را واله و شيدا كند و وقتى ادنى مرتبه اينگونه است، مىتوان حدس زد كه مراتب بسيار عالىتر، تا چه اندازه مىتواند جاذبه داشته باشد، البته براى موجودى كه درست آنها را درك كند، تا برسد به عاليترين موجود كه وجودش بىنهايت است و موجودات ديگر بهر اندازه بتوانند او رادرك كنند و به معرفت وى نائل آيند مجذوب وى خواهند شد. اينكه ما احساس چندانى نسبتبه اين معانى نداريم، علتش ضعف درك ما است؛ ولى، انبياء و اولياء خدا كه نسبتبه ذات اقدس الهى معرفتشان بالا و كامل و متعالى بود، به همان نسبت، محبتشان هم بيشتر و انجذابشان نسبتبه ذات اقدس حق تعالى شديدتر مىبود. بنابراين، هر قدر معرفت انسان به اسماء و صفات و جلال و جمال و كمال الهى بيشتر و توجه وى شديدتر باشد، محبت خداى متعال در دل انسان افزونتر خواهد شد. قرآن در بسيارى از آيات، محبت انسان بخدا را مورد توجه قرار داده و با لسان ستايش از آن ياد مىكند كه براى نمونه اشاره مىكنيم به چند آيه: «يا ايها الذين امنوا من يرتد منكم عن دينه فسوف ياتى الله مقوم يحبهم و يحبونه اذلة على المؤمنين اعزة الكافرين يجاهدون فى سبيل الله ولا يخافون لومة لائم ذلك فضل الله يؤتيه من يشاء والله واسع عليم». [1] [اى آنانكه ايمان آوردهاى هر كس كه از دين خود برگردد پس خداوند بزودى قومى را مىآورد كه آنان را دوست مىدارد و او را دوست مىدارند در برابر مؤمنان فرو افتاده و در برابر كفار، عزيز و سرافرازند در راه خدا جهاد مىكنند از سرزنش هيچ ملامتگر نمىهراسند اين فضل خدا است بهر كه خواهد مىدهد و خداوند (داراى رحمت) وسيع و (نسبت به حالات افراد) دانا است]. خداوند كه از هر چيزى كاملتر و دوست داشتنىتر است، و هستى و كمال خود را به بهترين وجه مىشناسد، نسبتبه خويش كاملترين محبت را دارد و موجوداتى هم كه بلحاظ انتساب و ارتباط با خداوند واجد درجاتى از كمال هستند در حد كمالشان محبوب خدا خواهند بود و افراد مورد نظر در آيه فوق كسانى هستند كه خدا را دوست دارند و خدا هم آنها را دوست ميدارد. پس اين يك حب طرفينى است و ابتدا از خدا آغاز مىشود. ممكن است گفته مىشود: اگر هر موجودى، چنانكه گفتيم: به تناسب وجودش، داراى حسن باشد، پس هر موجودى محبوب خداست و لازمه اين سخن آنست كه حتى اشخاص شرير و شقى هم محبوب خدا باشند. در صورتى كه مىدانيم اشرار و اشقيا مورد غضب و عذاب خدا خواهند بود. بايد توجه داشته باشيم كه مطلب فوق مطلبى دقيق و پاسخگوئى به آن، مشكل و نيازمند بحثى فلسفى است كه از حوصله اين نوشته خارج خواهد بود و ما در اينجا در پاسخ به آن به اجمال و اشاره مىگوئيم: اشخاصى كه شقى هستند، اسباب شقاوت را به سوء اختيار خودشان براى خود كسب و نعمتها و كمالاتى كه خدا به آنها داده در واقع، خودشان آنها را به نقمت تبديل كردهاند؛ يعنى، در راهى آنها استفاده كردهاند كه موجب نقص وجودشان گرديده است و استعداد درك رحمتهاى بىنهايت الهى را در خودشان از بين بردهاند و به عبارت فلسفى اعدام نقائصى را براى خودشان كسب كردهاند و چنين شخصى با اين نقائص مكتسب و بواسطه اين جهات عدمى خود ساخته متعلق محبت الهى قرار نمىگيرد. در واقع، اين افراد از جهت نقائصشان كه اكتسابى و اختيارى و ساخته دست خودشان بوده است، مبغوضند نه در اصل وجود خدادادى كه مبدا آفرينش به آنان افاضه كرده است. بنابراين، مىتوان گفت: افراد شقى نيز با قطع نظر از شقاوتهاى خود ساخته و بلحاظ آنكه آفريده دستگاه آفرينش هستند و بإ؛هه توجه به مرتبه و جهات وجودى كه دارند مورد محبت خدا خواهند بود و همان محبت باعث شده كه خداوند پيامبران را بسويشان بفرستد تا با هدايت و راهنمائى آنان اسباب تكاملشان را فراهم آورند كه اينها آثار محبت خدا نسبتبه ايشان خواهد بود؛ ولى، آنان وقتى با سوء اختيار خود را در مسيرى قرار دادند كه منتهى به اعدام و نقائص شد به اين لحاظ مبغوض خدا مىشوند. در اين زمينه مىتوان به لحن محبت آميز خداوند متعال توجه كرد كه به موسى مىگويد: «اذهب الى فرعون انه طغى * فقل هل لك الى ان تزكى * و اهديك الى ربك فتخشى * فاريه الاية الكبرى». [2] [(اى موسى) برو بطرف فرعون كه او طغيان كرده است پس (به او) بگو آيا براى تو (تمايلى) استبه اينكه پاك و پاكيزه شوى و (مىخواهى كه) ترا هدايت كنم به سوى پروردگارت پس خشيت (خدا) كنى و فروتن شوى سپس معجزه بزرگ (خدا را) به او نمود]. گرچه فرعون شخصى تبهكار و طغيانگر است اما مع الوصف، خداوند به او توجه و محبت دارد و وسيله كمال وى را فراهم مىآورد و موسى پيامبر بزرگ خود را براى هدايت و تزكيهاش را بسوى او مىفرستد. گرچه فرعون با سوء اختيار خود از اين نعم بزرگ الهى بهرهاى نمىگيرد. «فكذب و عصى * ثم ادبر يسعى * فحشر فنادى * فقال انا ربكم الاعلى. [3] [پس تكذيب و عصيان كرد سپس (به حق) پشت كرد و به كوشش و تلاش (بر ضد حق) پرداخت (با اطرافيان خود) انجمن كرد و پس فرياد برآورد و گفت: من پروردگار و صاحب اختيار برتر شما هستم]. و اين كارهاى نابجا و عصيان و برترى طلبى او و متاثر نشدن از هدايت الهى و بهره نگرفتن از محبت پروردگار وى را مغضوب خدا قرار داد. «فاخذه الله نكال الاخرة و الاولى * ان فى ذالك لعبرة لمن يخشى». [4] [پس خدا (هم) او را به عذاب دنيا و آخرت گرفتار ساخت (و) حقا در اين داستان عبرتى است براى آنانكه خشيت كنند]. اين آيات و بسيارى از آيات ديگر بخوبى حقيقت فوق را نشان مىدهد كه خداوند نسبتبه مؤمن و كافر رحمان است، نسبتبه مؤمنين رحيم هم هست؛ ولى، كفار مورد غضب و عذاب او قرار خواهند گرفتبه سبب سوء اختيار خودشان. پس مىتوان گفت: هر چيزى از آن جهت كه مخلوق خدا است و ارتباط با او دارد و فيضى از وجود الهى كه منشا وجود او است و از كانال آفرينش به او رسيده، به همان اندازه داراى كمالى است و محبوبيتى متناسب با آن دارد. منتهى موجود مختار در بقاء خود گاهى با انتخاب روش نادرست در زندگى و انجام رفتار ناشايسته، استعدادهاى سرشارى را كه براى كسب فيوضات بيشتر و والاتر داشت ضايع مىكند و به موجودى ناقص تبديل ميشود كه بلحاظ اين نقصهاى خود ساخته مبغوض ميشود. در آيه ديگرى مىفرمايد: «و من الناس من يتخذ من دون الله اندادا يحبونهم كحب الله و الذين امنوا اشد حبا الله». [5] [و از مردم كسانى هستند كه بجز خدا شركائى را اتخاذ مىكنند و آنان را دوست مىدارند همانند دوست داشتن خداوند و كسانى كه ايمان آوردهاند محبتشان به خدا شديدتر است]. مشركين كسان ديگرى را شريك خدا قرار دادند و آن محبتى كه مىبايست بخدا داشته باشند، نسبت به آنها هم ابراز داشتند كه اين علامت شرك است امام مومنين بالاترين محبت را نسبت به خدا دارند و هيچ چيز را باندازه او دوست نميدارند. از اين جمله مىتوان دريافت: علامت ايمان اينست كه خدا در نظر انسان از هر چيز محبوبتر باشد كه اين حداقل و حد نصاب محبت و لازمه ادنى مراتب ايمان خواهد بود و مىتواند تكامل يابد تا آنجا كه انسان جز ذات مقدس حق تعالى هيچ چيز را بالاصاله دوست ندارد و هر چيز ديگرى را بالتبع؛ يعنى،به اندازه ارتباطى كه با خدا و محبوبيتى كه در پيشگاه وى دارد دوست خواهد داشت. آيه ديگرى نيز به اين حد نصاب و اين حقيقت كه نبايد در پيشگاه مؤمن هيچ چيز محبوبتر از خدا باشد اشاره مىكند و اينگونه مىفرمايد كه: قل ان كان ابآؤكم و ابناؤكم و اخوانكم و ازواجكم و عشيرتكم و اموال اقترفتموها و تجارة تخشون كسادها و مساكن ترضونها احب اليكم من الله و رسوله و جهاد فى سبيله فتربصوا حتى ياتى الله بامره و الله لا يهدى القوم الفاسقين». [6] [بگو اگر پدرانتان و فرزندانتان و برادرانتان و همسرانتان و خويشاوندانتان و امواليكه جمع آوردهايد و تجارتى كه از كسادش بيمناكيد و منازل كه بدان دل بستهايد نزد شما از خدا و رسول خدا و جهاد در راه خدا محبوبترند پس منتظر باشيد تا خدا فرمان (قطعى) خود را بياورد و خداوند قوم تبهكار را هدايت نمىكند]. اگر خصلت روحى شما بگونه اى است كه اشياء دنيا براى شما از خدا محبوبترند؛ آنچنانكه، در سر دو راهى بجاى خدا آنها را مقدم ميداريد و برمىگزينيد؛ در اينصورت، شما فاسقيد و بايد منتظر امر الهى باشيد كه خدا فاسقان را هدايت نمىكند. جمله «فتربصوا حتى ياتى الله بامره» در آيه فوق تهديد است و نشان مىدهد كه چنين افرادى در يك موقعيت بسيار خطرناك قرار گرفتهاند. پس مؤمن همواره اگر چيز ديگرى را هم دوست مىدارد اين دوستى بشكلى نيست كه معارض با محبت خدا باشد و او را از اطاعت فرامين الهى و حركت در مسير حق باز دارد؛ بلكه، در سر دو راهى پيوسته انگيزه الهى وى را به راه درست مىكشاند و سپس كمكم بجائى مىرسد كه به هيچ چيز حتى پيامبر و امام هم استقلالا محبت ندارد. بودهاند اولياء خدا و شايد هم هستند كه اصالتا محبت نسبتبه هيچ چيز ندارند؛ براى اينكه اساسا، كمالى را مستقلا جز براى خدا نمىبينند هيچكس هيچ چيز از خودش ندارد هر چه هست كمالات او است جلوههائى از جمال او است. وجود هر چيزى را شعاعى از وجود الهى و كمال هر چيزى را شعاعى از كمال الهى مىدانند؛ ولى، چون محبتبه خدا دارند آثار وجودى او را هم بالتبع و به نسبت قرب و بعدشان با خدا دوست ميدارند. درباره محبت آيه ديگرى مىگويد: «قل ان كنتم تحبون الله فاتبعونى يحببكم الله و يغفر لكم ذنوبكم و الله غفور رحيم * قل اطيعو الله الرسول فان تولوا فان الله لايحب الكافرين». [7] [(اى پيامبر) بگو اگر خدا را دوست ميداريد مرا پيروى كنيد (كه در اينصورت) خدا (هم) شما را دوست مىدارد و گناهانتان را مىبخشد و خدا بخشاينده مهربانيست بگو خدا و رسول را اطاعت كنيد پس هر گاه (از فرمان خدا و رسول سرپيچى كنيد و) روى گردانيد (كافر هستيد) و خداوند كافران را دوست نمىدارد]. در آيه فوق شرط را چيزى قرار داده كه مىبايست در همه وجود داشته باشد. اگر خدا را دوست داريد از من پيروى كنيد. مىدانيم در مقام اينست كه بفرمايد پيروى كردن از پيغمبر اكرم واجب است و مىبايست اين كار بشود و جمله «ان كنتم تحبون الله» مثل «ان كنتم مؤمنين» مانند بسيارى از آيات ديگر است كه مىگويد: فلان كار را انجام دهيد اگر ايمان به خدا داريد. (ان كنتم مؤمنين؛ ان كنتم تؤمنون بالله و اليوم الاخر). پس ضرورت محبت خدا مفروغ عنه است؛ ولى، بصورت شرط ذكر مىكند تا مردم را به لوازم اين محبت آگاه سازد. بنابراين، نبايد به مفهوم آن تمسك جسته و بگوئيم: محبت و پيروى ضرورتى ندارند بلى اگر محبت داشتيد لازمست پيروى كنيد و اگر نداشتيد نه پيروى لازم نيست؛ بلكه تبعيت و پيروى از پيامبر حتمى و ضرورت شرط آن يعنى حبت خداوند نيز مفروغ عنه است. شما بايد محبتخدا اينست كه از من پيروى كنيد در نتيجه پيروى از من هم لازمست. پس از من پيروى كنيد تا خدا هم شما را دوست داشته باشد. از اين لحن آيه كه، فرموده است «فاتبعونى يحببكم الله»؛ يعنى، دوستى خدا نسبتبه بندگانش را متفرع بر اطاعت و پيروى آنان از پيامبر مىكند، نكته ديگرى هم استفاده مىشود كه ريشه ورانى عميقى دارد؛ يعنى، اينكه وقتى انسان موجود ذى شعورى را دوست مىدارد خيلى مايل است او هم متقابلا وى را دوست بدارد. اين حقيقت لازمه جدائى ناپذير محبت به يك موجود ذى شعور است. آيه مورد بحث مىخواهد بگويد: اگر شما خدا را دوست داريد كه بايد داشته باشيد طبعا، دوست داريد كه خدا هم متقابلا شما را دوست بدارد و طبعا مىخواهيد كارى كنيد كه دوستى خدا را بدنبال داشته باشد و من راهش را به شما نشان مىدهم: راهش اينست كه مرا پيروى كنيد تا خدا هم شما را دوست بدارد. بنابراين، مىتوان گفت: در اين دو آيه دو رابطه مطرح شده: اول: يكى رابطه بين محبت انسان بخدا با پيروى وى از پيامبر است كه در جمله «ان كنتم تحبون الله فاتبعونى» بر آن تاكيد شده و خلاصهاش اينست كه محبت انسان به خدا يك ادعاى خشك نيست؛ بلكه، اثر رفتارى دارد و مقدار اطاعت و انقياد انسان است كه مقدار محبت را نسبتبخدا نشان مىدهد چنانكه هر محبتى در محب، رفتار ويژهاى را نسبت به محبوبش برمىانگيزد. دوم: رابطه ميان پيروى و اطاعت انسان از خدا و رسول استبا محبتى كه خدا نسبتبه وى پيدا مىكند كه در آيه نخست و آيه دوم نفيا و اثباتا مورد تاكيد قرار گرفته است: در آيه نخست مىگويد: «فاتبعونى يحببكم الله» مرا پيروى كنيد تا خدا شما را دوستبدارد و در آيه بعدش بگويد: «فان تولوا فان الله لايحب الكافرين» اگر بخدا و رسول پشت كنيد و از ايشان اطاعت نكنيد كافريد و خدا كافران را دوست نميدارد كه خلاصهاش همين است كه اگر پيروى نكنيد خدا شما را دوست نميدارد. در واقع اطاعت و پيروى يك حلقه واسطهاى است ميان محبت انسان بخدا و محبتخدا به انسان كه معلول محبت انسان بخدا است و سبب محبتخدا نسبتبه انسان. پس بود و نبود آن، انا و لما، از بود و نبود اين دو محبت در انسان نسبت بخدا و در خدا نسبتبه انسان حكايت مىكند. آنچه را كه مطرح شد آياتى بودند كه صريحا در مورد محبتخدا در قرآن كريم وارد شده است. البته، آيات ديگرى از قرآن هستند كه تلويحا دلالت بر اين حقيقت دارند كه ما در اينجا به آنها مىپردازيم. پس جاى شكى نيست كه اولا: محبت انسان نسبت به خدا ممكن است بر خلاف گمان كسانيكه معتقدند: اصولا، محبت، به خدا تعلق نمىگيرد و چقدر فرق است بين كسانيكه مىگويند: محبت بخدا تعلق نمىگيرد و كسانيكه مىگويند: محبت اصالتا جز بخدا تعلق نمىگيرد. گروه نخست در واقع، مىگويند: محبت به موجودى تعلق مى گيرد كه خودش قابل رؤيت و آثارش براى انسان مشهود و لذت بخش باشد و خدا از آنجا كه ديدنى نيست، متعلق محبت قرار نمىگيرد؛ ولى، با توضيحاتى كه داديم روشن شد و از آيات قرآن نيز كاملا استفاده مىشود كه محبت منحضر به امور محسوس نيست؛ بلكه، خداوند نامحسوس و نامرئى هم وقتى اسماء و صفات و كمال و جمالش با ديد بصيرت به رؤيت و شهود انسان آمد بشكل عميقترى مورد محبت انسان قرار خواهد گرفت؛ ثانيا: محبت انسان نسبتبه خدا بسيار مطلوب و وجود آن ضرورى است؛ ثالثا: حد نصاب محبت انسان به خدا اينست كه از محبت وى نسبتبه هر موجود ديگرى جز او شديدتر و بيشتر باشد. و رابعا: تكامل محبت انسان نسبت بخدا در اينست كه دل وى به تدريج از هر چيزى ديگرى جز او كنده شود و محبت او اصالتا تنها و تنها به خدا تعلق داشته باشد و اين حقيقت، در گرو تحصيل معرفت و خداشناسى بيشتر است؛ يعنى، در واقع، هر قدر انسان در توحيد پيش رود، محبتش نسبت به خدا هم بيشتر مىشود و هم انحصارىتر و تا بدانجا پيش مىرود كه هيچ موجود ديگرى اصالتا، محبوب او نخواهد بود. راه تحصيل محبت
اكنون كه فضيلت محبتخدا روشن شد از آنجا كه وظيفه علم اخلاق اينست كه، پس از اثبات فضيلت يك خلق، راه تحصيل آن را نيز ارائه دهد، جاى طرح اين پرسش است كه: محبت خدا از چه راه مىتوان تحصيل كرد و چه كار كنيم تا خدا را دوست داشته باشيم؟ در پاسخ به اين سؤال مىتوان گفت: ما وقتى به يك موجود، محبت پيدا مىكنيم كه كمالى در او يافته باشيم و اين سبب مىشود تا توجه خويش را در آن كمال متمركز سازيم و درباره آن هر چه بيشتر بينديشيم، چرا كه، صرفا، با درك كمال و تصديق آن بدون تمركز و توجه محبت پيدا نمىشود. در زمينه تحصيل محبت خدا نيز راهى جز اين نداريم. بديهى ستشناخت عميق خداوند و درك كمالات بىنهايت وى براى همگان ميسر نيست؛ چرا كه، براهين عقلى و فلسفى و بيانات نقلى آيات و روايات هم مقتضى مرتبه بالايى از ظرفيت و قدرت ذهنى خواهد بود تا شخص به كمك آن بتواند پى به كمالات الهى ببرد و اين ظرفيتبراى همگان ميسر نيست اما خوشبختانه راه نزديكتر و آسانترى هم وجود دارد كه طى آن براى همگان ميسر است: اينكه درباره نعمتهاى فراوان و گرانبهاى الهى نسبت بخويش بينديشيم خود از راههاى روشن كسب محبت است؛ چنانكه، بطور كلى هر كس نسبت به ما انعام و لطف بيشترى داشته باشد و نيازهاى بيشترى از ما برآورد، در صورتيكه به آن توجه داشته باشيم، مسلما بيشتر مورد محبت ما قرار خواهد گرفت. اكنون، اگر خدمتهائى را كه ديگران بما كرده و بخاطر آن احيانا، مورد محبت شديد ما قرار گرفتهاند، مورد مطالعه قرار دهيم كه چقدر بوده و چه مقدار از مجموع نيازهاى ما را در طول زندگى بر طرف كردهاند و آنها را با نعمتهاى عظيم و غير قابل شمارشى كه ولى نعمت و آفريدگار توانا و مهربان بما اعطا كرده است مقايسه كنيم، از اين طريق مىتوان پى برد به عظمت نعمتهاى الهى و تاثيرى كه در رفع نيازهاى فراوان و حياتى و در تكامل ما دارند و اين شناخت و توجه انسبت به اين نعمتها محبت ما را نسبت به ولى نعمت خويش به شدت بر مىانگيزد و عواطف ما را به الطاف خداى متعال و مهربانيها و توجهاتى كه بما دارد متوجه مىسازد و اين راه سادهاى است براى كسب محبت خدا كه براى همگان ميسر خواهد بود و در يك حديث قدسى چنين آمده است كه از جانب حق متعال خطاب آمد به حضرت موسى عليه السلام كه مرا محبوب خلقم گردان و دوستى مرا در دل ايشان بينداز. آنحضرت پرسيد چگونه و از چه طريقى محبت ترا در دل خلق اندازم؟ و خداوند پاسخ داد كه آنان را متوجه نعمتهاى بسيارى كن كه به آنها دادهام. با توجه به تحليل فوق از محبت كه گفتيم در اثر درك كمال محبوب بوجود مىآيد، اين حقيقت را يادآورى مىكنيم كه در خدا صفتى وجود ندارد كه تنقفر و اشمئزاز را در انسان بر مىانگيزد؛ چرا كه، تنفر و اشمئزاز عكسالعمل روانى انسان در برابر درك ناقص بودن و نامطلوب بودن شىء مدرك است كه همه به جنبههاى عدمى باز مىگردد، در حاليكه خداى متعال داراى وجود و كمال نامتناهى است و در ذات او هيچ عيب و نقصى وجود ندارد. پس اگر كسى خدا را بطرز شايسته و درست بشناسد نمىتواند به او محبت نورزد؛ ولى، عملا، ما به كسانى برمىخوريم كه دل در گرو محبت الهى ندارند و با زدگى خاصى به او پشت مىكنند. سؤال اينست كه اگر اين حالات در اينگونه افراد، منشاى در ذات خدا ندارد پس علل و عوامل آنها چيست؟ به عبارت ديگر ما همانطور كه لازمستبدانيم محبت خدا از چه راهى پديد مىآيد و چگونه رشد مىكند تا به ايجاد محبت و تقويت آن در دل خويش مبادرت ورزيم، لازمست عواملى را هم كه موجب ضعف محبت خدا ميشود بشناسيم و از آنها احتراز كنيم و بدين لحاظ است كه از علل و عوامل ضعف محبت پرسوجو مىكنيم. در پاسخ مىتوان گفت: در درجه اول هر نوع محبت استقلالى به غير خدا مزاحم با محبت خدا خواهد بود «ما جعل الله لرجل من قلبين فى جوفه». [8] [خداوند براى هيچكس بيش از يك دل در درون او قرار نداده است]. اگر كسى بخاهد دلش منحصرا جايگاه محبت خدا باشد و محبت غير خدا در دل او معارض با محبت خدا نباشد بايد اين حقيقت را درك كند كه هيچ موجودى جز خدا هيچ نوع استقلالى از خودش ندارد، هر كمالى و هر جمالى در هر جائى كه هست در واقع از آن اوست و عاريتى در اختيار اشياء ديگر است؛ البته، تحصيل چنين شناختى كار آسانى نيست نياز به زحمات زياد، تفكرات، استدلالها تمرينهاى عملى و تهذيب اخلاق دارد تا در پرتو آنها بتوانيم تدريجا، برسيم به مرحلهاى كه قدرت چنين درك و شناختى در ما حاصل شود اين حقيقت را درك كنيم. اين است كه انسانها و حتى كسانيكه درجات بالائى از ايمان را هم دارند، كم وبيش، مبتلا به محبتهاى غير خدا هستند جز اولياء مقربين كه خداوند محبت بيگانگان را از دل ايشان بركنده و جز خدا كسى را دوست نمىدارند. چنانكه در مناجات معصومين آمده است: «انت الذى ازلت الاغيار عن قلوب احبائك حتى لم يحبوا سواك». [9] [تو آنكسى هستى كه بيگانگان را از دلهاى دوستانت بر كندهاى تا آنكه جز تو (كسى) را دوست نمىداشتند]. در درجه دوم، محبت شديد به غير خدا مىتواند مانع محبت خدا و عامل اعراض از عمل به وظائف الهى شود. بر اين اساس، خد نصابى براى محبت خدا تعيين شده كه لازمست محبت انسان به خدا حداقل غالب باشد بر محبت وى سبت به اشياء ديگر كه فرموده است: «والذين امنو اشد حبا لله». [10] محبت مخلوق هيچگاه نبايد مؤمن را از عمل بمقتضاى محبت خالق باز دارد «لا طاعة لمخلوق فى معصيته الخالق. [11] بنابراين، هرگاه خداوند نسبتبه انجام كارى امر الزامى داشته باشد و محبت ديگران مانع و مزاحم انجام آن شود نظير آنكه خداوند خواندن نماز را بر مكلف واجب كرده است و دوستى كه محبوب مكلف است وى را از خواندن نماز باز دارد؛ در اينصورت، ايمان انسان وجود آن درجه از محبت خدا را در دل مكلف اقتضا مىكند كه به وى توان تصميمگيرى لازم را در زمينه انجام واجبات و ترك محرمات بدهد و محبت غير خدا نتواند وى را از عمل به وظائف خود باز دارد و در يك مرتبه بالاتر كه مكلف بتدريج مىتواند به آن دست يابد محبت خدا در دل مكلف آنچنان مسلط مىشود كه حتى محبتهاى ديگر نمىتواند وى را از انجام مستحبات و ترك مكروهات هم باز مىدارد. بنابراين، مىتوان گفت: مانع وجود يا رشد و تكامل محبت خدا تعلقهائى است كه در دل انسان نسبتبه غير خدا كه همه مخلوقات او خواهند بود پيدا مىشود. اين تعلقات اگر در حدى است كه مزاحم با ترتيب آثار محبت خدا باشد مسلما نامطلوب خواهد بود اما اگر به اين حد نباشد نسبت به مؤمنين عادى و متوسط ضرر زيادى نمىزند؛ ولى، نسبتبه اولياء مقربين حكم شرك را دارد. ولى خدا كه دل خويش را فقط به خدا سپرده هيچ محبت استقلالى به غير خدا نخواهد داشت. نتيجهاى كه نهايتا از مباحث بالا مىگيريم اينست كه در ذات خدا چيزى وجود ندارد كه عداوت و اشمئزاز را در دل انسان برانگيزد؛ چرا كه، او عارى از هر نقص و عيبى است؛ مع الوصف، كسانى كه هنوز خدا را درست نشناخته و از اين رو، محبت خدا به شكل ريشهدار در دلشان جايگزين نشده و در اين حال دل به ديگران سپردهاند؛ گاهى كه خود را در سر دو راهى مىبينند، احساس مىكنند محبت خدا آنانرا از محبوبهاى دنيويشان باز مىدارد و بخاطر اين عامل خارجى؛ يعنى، محبت شديدترى كه به غير خدا پيدا كردهاند، بالعرض نسبتبه خداى متعال حالت اشمئزاز و عداوت در دل خود احساس مىكنند. محبت به غير خدا آثارى دارد كه در مواردى با آنچه كه مقتضاى محبت خدا است، متعارض و غير قابل جمع است و چنانكه، در اين موارد محبت غير خدا شديدتر باشد محبت خدا را ضعيفتر و آثار آن را معدوم مىسازد. بنابراين، ممكن است كسانى نسبت به خدا عداوت و اشمئزاز داشته باشند؛ ولى، نه بدين لحاظ كه در ذات خدا عاملى براى اين عداوت وجود دارد؛ بلكه، بلحاظ عامل نفسانى خود انسان است كه دل به غير خدا بسته است. خداوند در اين زمينه مىفرمايد: «و اذا ذكر الله وحده اشمازت قلوب الذين لايومنون بالاخرة و اذا ذكر الذين من دونه اذا هم يستبشرون». [12] [و هنگاميكه خداى يگانه يادآورى شود دلهاى كسانيكه ايمان به آخرت ندارد در هم شود و هنگاميكه كسانى جز او يادآورى شوند در اين هنگام آنان دل خوشى يابند]. كسانيكه ايمان به آخرت ندارند و به وجود چيزى در ماوراى دنيا معتقد نيستند؛ طبعا، تعلقاتشان صرفا، به امور دنيوى و مادى است و اگر چيزى ضد اين تعلقات باشد نسبتبه آن، اشمئزاز پيدا مىكنند. فىالمثل، كسانى كه در لهو و لعب و عيش و نوش زندگى فرو رفته اند اگر در مجلسى كه به خوش گذرانى پرداخته و تمام توجهشان به لذائذى است كه يك سرى كارها مىبرند، مانعى پيدا شود و عاملى آنان را از آن كارها باز دارد و عيششان را در هم بريزد مثل آنكه كسى آنان را بياد خدا و قيامت و عذاب خدا بيندازد و از آن كارها بازشان دارد طبعا، نسبت به ان يك عكسالعمل روانى و يك حالت نفرت و اشمئزاز پيدا مىكنند. حتى كسانى هم كه ايمان ضعيفى دارند گاهى كه حوادث تلخى برايشان پيش مىآيد ممكن است ايمانشان را تهديد كند فرض كنيد مادرى فرزند محبوب و جوان آراستهاى دارد كه مدتى زحمتش را كشيده و حال كه بايد از انس با او لذت ببرد و در مشكلات زندگى كمكش باشد در حادثهاى از دنيا برود اگر ايمان او ضعيف باشد ممكن است كه در دل او احساس عداوتى نسبت به خداى متعال پيدا شود؛ چون به آن اندازه ايمان و معرفت ندارد تا تشخيص دهد كه همه كارهاى خداوند بر اساس مصلحت است و گاهى اين احساس بتدريج ايمان وى را سلب مىكند. در بعضى از روايات [13] آمده است كه بعضى از مؤمنين به هنگام مرگ ايمان خود را از دست مىدهند، مىتوان گفت: علتش اينست كه آنان يك سلسله دلبستگيها و آرزوهائى در دنيا دارند و به هنگام مرگ متوجه مىشوند كه خدا دارد آنان را از اين محبوبشان جدا مىكند؛ نسبت به او بغض و عداوت پيدا مىكنند و بغض با خدا مساوى با كفر است. شايد اين حقيقت را آشكارا از بعضى از آيات بتوان استفاده كرد آنجا كه مىگويد: «قل ان كانت لكم الدار الاخرة عند الله خالصة من دون الناس فتمنو الموت ان كنتم صادقين * ولن يتمنوه ابدا بما قدمت ايديهم والله عليم بالظالمين * ولتجدنهم احرص الناس على حياة و من الذين اشركوا يود احدهم لو يعمر الف سنة و ما هو بمزحزحه من العذاب ان يعمر و الله بصير بما يعملون * قل من كان عدوا لجبريل فانه نزله على قلبك باذن الله مصدقا لما بين يديه و هدى و بشرى للمؤمنين * من كان عدوا لله و ملائكته و رسله و جبريل و ميكال فان الله عدو الكافرين». [بگو اگر دار آخرت در پيشگاه خدا بطور خالص از آن شمااستبدون مؤمنين پس آرزوى مرگ كنيد اگر راست مىگوئيد و هرگز آنرا آرزو نمىكنند بخاطر كارهائى كه از قبل انجام داده ان و [14] خداوند به وضع ستمگران دانا است و آنان را حريص ترين مردم بر زندگى خواهى يافت و (حتى) از كسانيكه شرك مىورزند (بگونهاى) كه دوست دارد يكى از ايشان كه (كاش) هزار سال عمر مىكرد در صورتيكه عمر (دراز) كردن او را از عذاب دور نمىسازد و خداوند به آنچه مىكنند بينا استبگو آنكس كه دشمن جبرئيل است پس او است كه به اذن خداوند آن (قرآن) را بر دل تو نازل سازد در حاليكه تصديق كننده كتب آسمانى (تورات و انجيل) است كه پيش رويش بوده و هدايت و مژده استبراى مؤمنان. آنكس كه دشمن خداست و فرشتگان او و فرستادگان او و جبرئيل و ميكائيل باشد پس خداوند دشمن كافران است]. در اين آيه به روشنى مىتوان ميان دلبستگى بخدا، و آرزوى مرگ، از يكسو؛ و ميان، وحشت از مرگ و عداوت و دشمنى با خدا از سوى ديگر؛ يك رابطه روشنى استنباط كرد. اينان از مرگ وحشت مىكنند و هيچگاه مايل به مرگ نيستند چرا بخاطر آنكه حريص به زندگى هستند و آرزويشان آنست كه ايكاش هزار سال و بيشتر عمر كنند و همينها با اين خصلت هستند كه خدا و انبياء و فرشتگانرا دشمن مىدارند. بهرحال بايد مواظب باشيم تا مبادا نسبتبه مخلوقات آنچنان دلبستگى شديد پيدا كنيم كه محبت خدا را در دل ما ضعيف، و بتدريج ايمان ما را سلب كند. و چه خوب است كه انسان دوستان خود را هم از ميان افراد صالح و شايسته برگزيند تا زمينهاى براى چنين تعارضى بوجود نيايد، چون اينگونه افراد هيچگاه از كسى تقاضاى انجام معصيت نمىكنند و راضى نمىشوند عملى بر خلاف خواستخدا اتفاق افتد اما محبتبه كسانى كه از ايمان و شايستگى كافى برخوردار نيستند، چنين خطرهائى را ممكن است در برداشته باشد؛ ولى، در يك درجه بالاتر، نهايتا لازم است تعلق را از هر چيز ديگرى غير از خدا حاكم كرد و تا آنجا پيش برويم كه تعلقى جز بخدا و آنچه كه مربوط به او مىباشد - از آن جهت كه مربوط به اوست در دل ما باقى نماند. [1]. مائده / 54. [2]. نازعات / 20 و 17. [3]. نازعات / 24 و 21. [4]. نازعات / 26 و 25. [5]. بقرة / 165. [6]. توبه / 24. [7]. آل عمران / 32 و 31. [8]. احزاب /4. [9]. دعاى سيد الشهداء عليه السلام در روز عرفه. [10]. بقرة / 165. [11]. محمد باقر مجلسى، بحار الانوار، ج 10، ص 224، روايت 1. [12]. زمر / 45. [13]. محمد باقر مجلسى، بحار الانوار، ج 69، كتاب الايمان و الكفر، باب 34. [14]. بقرة / 94 تا 98. اخلاق در قران ج 2ص325