13: يعقوب صورت به صورت يوسف گذاشت
چون فرزندان يعقوب خواستند يوسف را از پدر جدا كنند پدر دستور داد تا سر و بدن يوسف را شستند و مويش را شانه زدند و لباسهاى نو به او پوشانيدند و پيراهن ابراهيم عليه السلام كه موقع انداختن ابراهيم عليه السلام به آتش جبرئيل از بهشت آورده بود مثل بازوبند بر بازوى يوسف بست و او را به برادران سپرد و فرمود: در زير درخت وداع كه بيرون دروازه كنعان است توقف كنيد تا من نزد شما بيايم درخت وداع درختى بود كه هر كس مىخواست به سفر برود در زير آن درخت با او وداع مىكردند.فرزندان به فرمان پدر از شهر بيرون آمدند و در سايه آن درخت قرار گرفتند، يعقوب عليه السلام لباس پشمينه پوشيد و عمامه بر سر مبارك نهاد و عصا در دست گرفت و بطرف دروازه حركت نمود، و چون هرگز رسم نبود كه يعقوب به مشايعت فرزندان رود، هر كدام از فرزندان آن حالت را از پدر مشاهده مىكرد متحير و متعجب مىشد چون همه پدر را ديدند دست و پاى او را بوسيدند.يعقوب، يوسف را در بغل گرفت و صورت به صورت او گذاشت و رو به فرزندان كرد و گفت اى فرزندان من از شما عذر مىخواهم چون از اين پسر بوى جد و پدر استشمام مىكنم و از ديدار او سير نمى شوم.حضرت يعقوب به يوسف فرمود: اى پسرم اگر شب در صحرا بمانى و بر نگردى ترس آن هست كه در آتش فراق بسوزم.يوسف عليه السلام خم شد تا پاى پدر را بوسه زند، پدر سر مباركش را بر داشت و پيشانى نورانى او را بوسيد و گفت: اى نور چشمم اندكى كنار من باش و ساعتى در بغل من بمان كه معلوم نيست فردا بر سر ما چه آيد و سرنوشت ما چه خواهد شد. (13)
نگاه دار زمانى زمام كشتى وصل
كه بحر حادثه را كناره پيدا نيست
كه بحر حادثه را كناره پيدا نيست
كه بحر حادثه را كناره پيدا نيست