گفته اند حضرت يوسف عليه السلام خواهرى به نام دينا داشت زمانى كه حضرت يعقوب با فرزندان بطرف بيابان مىرفتند دينا خواب بود كه ناگاه در خواب ده گرگ ديد كه يوسف را از كنار پدر ربوده اند از ترس و خوف اين واقعه از خواب بيدار شد، پرسيد:يوسف كجاستگفتند: با برادران به صحرا رفتگفت: پدر اجازه دادهگفتند: آرى.خواهر آهى كشيد و گفت: اى روزگار بى وفا ما را از يوسف جدا كردى با شتاب به طرف دروازه حركت كرد تا به درخت وداع رسيد، در آن حال ديد كه پدر با يوسف در سخن است، خواهر خود را روى پاى يوسف انداخت و گفت: برادر جان خيال كن من يكى از كنيزان تو هستم مرا با خود ببر تا هر كجا پياده شدى من خاك آن زمين را با مژگان چشمم جاروب كنم و اگر طعام بايد پخت من هيزم براى طعام تو جمع كنم و چون آب بنوشى ايستاده زير جام را براى نوشيدن آب بگيرم. اى خورشيد فلك خوبى و اى گوهر صدف يعقوبى و اگر مرا با خود نمى برى زود برگردى تا دل اين عاجز بيچاره را به درد فراق به آتش هجران نسوزى.يوسف عليه السلام از سخنان خواهر گريان شد.يوسف از طرفى گريه مىكرد و يعقوب از طرفى ديگر اشك مىريخت و خواهر از يك گوشه مىناليد و زارى مىنمود، در آن حال درهاى آسمان ها گشوده شد و حورالعين ايستاده در خروش آمده و ساكنان عالم بالا در جوش آمده و زبان حكم ازلى مىگفت: اى يعقوب تو از مفارقت يك شبه زارى مىكنى و از فراق چهل ساله خبر ندارى.يعقوب صدا زد اى فرزندان من از اينجا به شهر باز نخواهم گشت تا شما برگرديد، و به يكى از پسران به نام روبيل گفت: تو از همه بزرگترى يوسف را به تو مىسپارم از يوسف غافل نشوى و اعتماد به ديگر برادران نكنى!روبيل قبول كرد و به راه ادامه دادند اما چون چند قدم دور شدند يعقوب آواز داد كه آهسته برويد كه حريف هجران، دامن جان و گريبان دل گرفته به تقاضاى جان تعجيل مىنمايد يعنى نزديك بود روح از كالبد يعقوب خارج گردد.برادران مىرفتند و يعقوب عليه السلام بر اثر قدم هاى آنان آهسته قدم مىزد و به هر قدمى قطره اى از ديده مىباريد و در هر لحظه اى آهى سرد بر مىآورد. (15)