30: يعقوب در فراق يوسف مىگفت...
روايت شده: هر روز صبح يعقوب عليه السلام به صحرا مىرفت و نزديكى هاى كنعان مىگشت و مىگفت:يا بنى اى فرزند دلبند من يا قرة العين اى نور ديده رمد ديده من يا ثمرة فؤادى اى ميوه باغ دل پر داغ من يا فلذة كبدى اى گوشه جگر خون شده من!باى بئر طرحوك آيا تو را در كدام چاه انداختند باءى سيف قتلوك تو را با چه شمشيرى كشتند فى اى بحر غرقوك آيا به كدام دريا غرقت كردند و فى اى اءرض دفنوك بكدام بقعه زمين تو را به خاك سپردند.سرگشته در آن صحرا مىگشت و آب حسرت از ديده ها مىباريد و بسوزى كه آتش در افلاك زدى زارى مىنمود كه جبرئيل آمد و گفت:اى يعقوب ابكيت الملائكة ببائك فرشتگان را به گريه خود گريان نمودى و مقدسان ملاء اعلا را به ناله و زارى در آوردى، يعقوب عليه السلام فرمود جبرئيل چه كنم اگر نگريم. (29)
بيت جان غم فرسوده دارم چون ننالم آه، آه
آه درد آلوده دارم چون نگريم زار، زار
آه درد آلوده دارم چون نگريم زار، زار
آه درد آلوده دارم چون نگريم زار، زار