دين و جهاني شدن - دین و جهانی شدن نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

دین و جهانی شدن - نسخه متنی

ناصر الهی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

دين و جهاني شدن

ناصر الهي

انتخاب، 23/4/81

چكيده: قرآن در يك تقسيم‏بندي دو بخش اساسي دارد: سوره‏هاي مكي دربردارنده‏ي اصول حاكم و تغييرناپذيرند، و سوره‏هاي مدني نحوه‏ي الگوسازي منطقي و صحيح را بيان مي‏دارند. بايد گوهر دين را به مردم عرضه كرد و آنان را از احكام ظاهري دور ساخت. عقلانيت موجود در انديشه‏ي غربي، فردگراست؛ حال آن‏كه در تفكر توحيدي، مبناي سنجش خداست، و نه انسان.

تلقي شما از جهاني شدن چيست و از چه زاويه‏اي به اين موضوع مي‏نگريد؟

گمان مي‏كنم قبل از پرداختن به اصل گفت‏وگو، بايد مبحث خاتميت را از نو بنگريم. طبيعي است كه بنده اسلام را دين خاتم مي‏دانم. براين‏اساس، دو سؤال در ذهن ما ايجاد مي‏شود: پرسش اول اين‏كه آيا اسلام يك موجوديت ثابت دارد و ما بايد جهان را به سمت آن موجوديت ثابت بكشانيم و نگذاريم روابط موجود در عالم از آن حد ثابت عدول كند؟ و پرسش دوم نيز اين‏كه آيا اسلام يك ماهيت پويا دارد؟ با توجه به اين اصل ما بايد جهان را بر اساس روابط پويا و زنده پايه‏گذاري كنيم.

يكي از متفكراني كه به طور جدي‏تري به اين مسئله پرداخته است، علامه اقبال لاهوري بود. او در احياي تفكر ديني نقش بسزايي داشت و با مطرح كردن افكار خود ـ كه بسيار مسئله‏برانگيز هم شد ـ قدم‏هاي بزرگي در اين مسير برداشت. استاد مطهري نيز به صورت مفصل در كتاب مقدمه‏اي بر جهان‏بيني اسلامي به اين مسئله پرداخته و آراي مستحكمي در اين زمينه ارائه داده است، كه البته جنبه‏هايي از تفكر ايشان هم‏چنان به صورت مبهم باقي مانده است.

مرحوم اقبال عقيده داشت با آمدن اسلام و فرامين آن، بشر به نوعي تكامل دست يافته است كه مي‏تواند با مدد نبوغ فكري خويش، موضوع عقلانيت را به گونه‏ي بهتري پيش ببرد. يكي از فرضيات جديدي كه در اين باره مطرح كرده‏اند اين است كه قرآن به منزله‏ي آخرين كتاب آسماني دو بخش اساسي دارد: بخش اول به اصول حاكم و تغييرناپذير مي‏پردازد؛ چنان‏كه در آيه‏ي ششم سوره‏ي آل‏عمران آمده است كه در قرآن متشابهات و محكمات وجود دارد؛ در بخش دوم نيز موضوعات فراواني وجود دارند كه در گذر از دين حل مي‏شوند. اين فرضيه در ادامه مي‏گويد سوره‏هاي مكيِ قرآن اصول كلان و حاكم دين را در بر دارند و سوره‏هاي مدني نحوه‏ي الگوسازيِ منطقي و صحيح را بيان مي‏دارند؛ يعني در شرايط محيطي و منطقه‏ايِ خاص چگونه مي‏توان با دريافتي درست از تعاليم ديني، نظامي مترقي و رو به تعالي طراحي و به سوي آن حركت كرد.

پس نمي‏توانيم عمل به آيات مدني را در همه‏ي زمان‏ها واجب بدانيم؛ بلكه نحوه‏ي الگوگيري در هر زماني واجب مي‏شود؛ به اين معنا كه حجت آن منوط به عمل دقيق طبق ضوابط مطرح‏شده در قرآن نيست، بلكه شيوه معيارگيري از اين تعاليم ارزنده به منزله‏ي اصلي مهم و تأثيرگذار مطرح مي‏شود.

حال به اين سؤال اساسي مي‏رسيم كه پيامبر صلي‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم با چه شيوه‏اي توانست در آن جامعه‏اي كه هر كس به فكر منافع فردي و سود شخصي خود بود، روح تعامل اجتماعي را حاكم سازد و جامعه را به سوي اهداف بزرگ و كلاني كه در سوره‏هاي مكي آمده است سوق دهد؟ به‏طورقطع نهادهاي موجود در جامعه‏ي امروزِ ما نيز محتاج دگرگوني‏هايي اساسي است تا بتواند با فرهنگ «جهاني شدن» وفق يابد. انقلابي كه در پديده‏ي ارتباطات رخ داده است بيش از پيش لزوم ايجاد چنين تحولاتي را به ما گوش‏زد مي‏كند. در اين صورت است كه اسلام نيز مي‏تواند رسالت عظيم خود را در فرهنگ جهاني شدن و جهاني شدن فرهنگ به جاي آورد. به نظر بنده مهم‏ترين رسالت ما گذر از چارچوب فردگرايي و تغيير ساختار متحرك دين است. اسلام به ما مي‏آموزد كه چگونه اين تغييرات را صورت دهيم و به آن ساختار كلانِ پيش‏بيني شده برسيم.

بنده در اين زمينه، اصطلاح گوهر و صدف را تصديق مي‏كنم؛ اما آنچه در مباحث ديني عصر ما مطرح است، مرز ميان اين گوهر و صدف است. هويت گوهر هنوز هم براي علما نامعلوم است، يا هر يك از آنان به نوعي از آن برداشت مي‏كنند. برخي عقيده دارند همه‏ي اسلام در زمان پيامبر گفته شده است و ما تنها بايد برداشت‏كننده‏ي صرف باشيم. به عبارت ديگر آنچه در مدينه روي داده است، قابل تعميم به كل موقعيت‏ها و جوامع است. تنها در مسائل انگشت‏شماري، از اين طرز تفكر اندكي انعطاف مي‏بينيم كه آن نيز تحت لواي احكام حكومتي و متشابهات توجيه مي‏شود. اما بنده كاملاً مخالف اين رويه هستم. من معتقدم اصول اعتقادي موجود در آيات و هدف‏مداري تاريخ و انسان، گوهر دين را تشكيل مي‏دهند. ما به جاي فردگرايي، توحيد را پذيرفته‏ايم. اينها همگي گوهر دين هستند؛ اما آنچه قرآن در سوره‏هاي مدني ارائه مي‏دهد، نحوه‏ي الگوسازي را به ما مي‏آموزد؛ براي نمونه قرآن نشان مي‏دهد كه پيامبر صلي‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم چگونه اين اصول و گوهرهاي دين را در مدينه مستقر ساختند. در تعاليم اسلامي آمده است كه حضرت مهدي در مقام موعود اسلام با دين و كتابي تازه مي‏آيد. اين تعاليم معاني بسيار عميق و پرارزشي دارند. به‏طورقطع گوهر دين هرگز تغيير نخواهد كرد؛ همان‏گونه كه از انبياي گذشته به ما رسيده و تغييري در آن پديد نيامده است. اصول دين ثابت‏اند، اما شريعت و منهاج شكل‏يافته در هر دوره‏اي، در جهت پويايي دين است و از همين روي، احكامِ پويا داريم. به نظر من مشكل ما جهاني شدن نيست، معضل ما از ياد بردن گوهر ديني است.

اسلام، ديني كاملاً مغاير با فردگرايي است. در مطالعات فراواني كه درباره‏ي فوكوياما و نظريه‏ي معروفش به نام «پايان تاريخ» داشته‏ام، احساس مي‏كنم با ادامه‏ي فردگرايي موجود در جهان امروز، آينده‏ي بهتري پيش روي بشر نخواهد بود. دموكراسي و ليبراليسم، مدينه فاضله‏ي كساني‏اند كه هنوز در دوران قبل از بلوغ به سر مي‏برند و در چنبره‏ي فردگرايي اسيرند؛ اما انسان، پس از بلوغ و بعد از گذر از عقبه‏ي فردگرايي و ورود به جهان‏بيني توحيدي، آينده‏اي ديگر خواهد داشت كه ترسيم مؤلفه‏هاي آن در اين بحث نمي‏گنجد. در قرآن نيز آمده است كه انسان موجودي منفعت‏طلب و گريزان از شر است و در پي پايين آوردن هزينه‏هاي خويش است. بدين ترتيب، انسانِ رها شده به حال خود، مطابق ميل و ذاتِ خود، منحرف مي‏شود و طبق گفته‏ي آدام اسميت يك دست نامرئي در جامعه، او را در اقتصاد بازار به سمت نفع شخصي مي‏برد؛ اما همين اقتصاددان بزرگ قبل از ارائه‏ي اين نظريه، در كتاب معروف خود نوشته بود: «تنها هم‏دردي مي‏تواند يك نظام سالم اقتصاد و بازار را شكل‏دهي كند». هم‏دردي به جاي نفع شخصي، فرمولي است كه انسان را به اوج مي‏رساند. اما بعدها وقتي بيش‏تر تحقيق مي‏كند، در مي‏يابد كه بشر قادر به اجراي اين فرمول نيست. موضوعي كه آدام اسميت متوجه آن شد اين است كه انسانِ جهت‏نايافته و خام نمي‏تواند اين مسير را طي كند. دموكراسي نيز مانند گاوي است كه در ميدان مسابقه، حريفانش را از ميدان به در مي‏كند؛ اما در نهايت داخل حصار و قفسي اسير مي‏شود. نظريه‏ي پايان تاريخ نيز در همين چارچوب شكل مي‏گيرد. اين‏جانب معتقدم بايد گوهر دين را به مردم عرضه كرد و آنان را از احكام ظاهري دور ساخت. فقط در اين صورت است كه مردم نحوه‏ي صحيح الگوبرداري را خواهند آموخت و به بلوغ عالي خويش خواهند رسيد. البته در آن زمان نيز مسلمانان در پي منفعت‏طلبي خواهند بود؛ اما اين امرِ ذاتي را با وحدت اجتماعي پيوند خواهند داد. براين‏اساس بي‏ترديد از نظر مادي نيز به بازدهي بالاتري دست خواهند يافت. از سوي ديگر ممكن نيست با نگرش ليبراليستي يا دموكراتيك بتوان به ديدگاه اوليه‏ي آدام اسميت (هم‏دردي براي دست يافتن به منفعت بيش‏تر) جامه‏ي عمل پوشاند.

عقلانيت موجود در انديشه‏ي غربي با عقلانيت مورد نظر اسلام متفاوت است؛ به اين معنا كه تعقلِ انسان‏هاي خداگرا به گونه‏ي ديگري است. در نظام انديشه‏ي غربي، در بهترين و منطقي‏ترين حالت، به نظريه‏ي هابز مي‏رسيم؛ اين نظريه كه «خير آن چيزي است كه انسان بخواهد و شر آن چيزي است كه مورد علاقه انسان نباشد»؛ در حالي كه در تفكر توحيدي، اصل خداست و تنها معيار، صفات اوست كه خوب يا بد را مشخص مي‏كند. مبناي سنجش، خداست و نه انسان. خداوند در قرآن مي‏فرمايد: «جهاد بر شما مقرر شد، حال آن‏كه براي شما ناپسند است». اين گونه در مي‏يابيم چه بسا اموري مورد علاقه‏ي عقل و انديشه‏ي آدمي نيستند، اما انسان گريزي از آنها ندارد. در انديشه‏ي هابز نيز جوهرِ عقلانيِ فردگرايانه را مشاهده مي‏كنيم. در جامعه‏ي اسلامي، هدف‏گيريِ متحد و روي‏كردِ عام‏المنفعه اصل قرار مي‏گيرد. معناي امت اسلامي دقيقا همين است كه فردگرايي در انديشه‏ي بشر به كم‏ترين حد خود برسد. انسان‏هايي كه در جوامع مدرن زندگي مي‏كنند فاقد جهت‏گيري كلان و جمعي هستند. جهت‏گيري كلان در اين جوامع، همان برآيند جهت‏گيري‏هاي فردي است. اين جهت‏گيري يك نقطه‏ي كور را هدف قرار داده است و هر لحظه ممكن است تغيير يابد. به عقيده‏ي بنده سرانجام مدرنيته، انحراف جامعه است. در چنين جامعه‏اي انسان‏ها در كنار هم زندگي مي‏كنند، اما ميان آنان اشتراك مساعي وجود ندارد. جامعه‏ي اسلامي در مرحله‏ي اول بر نهاد خانواده و در مرحله‏ي دوم بر پايه‏ي جامعه استوار مي‏شود.

شايد حرف‏هاي گذشته موهم آن باشد كه بنده با تقسيم قدرت و دموكراسي مخالفم و حتي به نحوي معتقد به استبداد هستم؛ اما بنده به شدت با تمركز قدرت مخالفم و همواره اين امر را به مثابه‏ي يك منبع فساد نفي كرده‏ام و بر اين باورم كه دخالت در تقسيم قوا حق افراد است؛ اما مسئله‏ي مهم اين است كه آيا دموكراسي همه چيز است، يا خير؟ من معتقدم كه دموكراسي همه چيز ما نيست. دموكراسي امري تشكيكي و ذومراتب است كه با درجه‏ي بلوغ انسان‏ها سنجيده مي‏شود؛ همانند حكومت پيامبر صلي‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم در مدينه يا نظام علوي عليه‏السلام .

به‏اين‏ترتيب براي تعالي دادن جامعه مي‏بايد افق‏هاي تازه‏اي به روي مردم گشوده شود تا خير برايشان تعريف شود. مهم‏ترين رسالت اسلام گشودن افق جديد به روي آدمي است، وگرنه اين همه دين، مسلك و روش در تاريخ بشر ظهور كرده است. انتخاب آزادانه‏ي انسان، اولين شرط وصال بشر به آن آرمان متعالي است، و در غير اين صورت نه انسان واقعي تحقق مي‏يابد و نه اسلام حقيقي مطرح مي‏شود. تفكر اصيل و بنيادين اسلامي، در جهت آزادي بشر از چنگ طاغوت و رهايي او به سوي انتخاب و تفكر است.

اما در جامعه‏اي كه به بلوغ لازم نرسيده باشد، آزادي ناگهاني جز هرج و مرج ثمري به بار نخواهد آورد. اسلام، همان‏گونه كه در پيام امام خميني قدس‏سره به گورباچف نيز آمده است، خواهان گشودن افقي جديد، پيش روي انسان است. داشتن دموكراسي و نداشتن انتخاب نيز در يك زمان امكان‏پذير است؛ درست مانند زماني كه كسي رها باشد، اما راه را نشناسد. پرواضح است كه نه‏تنها اين رهايي به او كمكي نخواهد كرد، كه ممكن است در قفس بودن به حال او مفيدتر باشد. آگاهي دادن به افراد، اصلي اساسي در جامعه‏ي اسلامي است و انتخاب جمهوري اسلامي نيز بدون دموكراسي بي‏معناست. بنابراين آگاهي و انتخاب همواره لازم و ملزوم يكديگرند: آزادي بدون بينش بي‏فايده است و آگاهي بدون آزادي بي‏معناست.

اشاره

مطالب اين مقاله را در دو محور كلي مي‏توان جاي داد. در محور نخست، آقاي الهي ضمن تأكيد بر نظريه‏ي اقبال لاهوري در زمينه‏ي خاتميت و پايان عصر تعبد و آغاز دوران عقلانيت، به ديدگاهي مي‏گرايد كه چندي پيش يكي از نويسندگان عرب زبان درباره‏ي جداسازي «اسلام مدني» و «اسلام مكي» ارائه كرد. جوهره‏ي اصلي اين تفكر، تفكيك شريعت اجتماعي يا احكام سياسي و اقتصادي از متن معارف اسلامي و سيال كردن حقوق و ارزش‏هاي اجتماعي در بستر تحولات تاريخي است. اما در محور دوم، ايشان با نقد مباني مدرنيته و انگشت نهادن بر رويارويي انديشه و عقلانيتِ مدرن با عقلانيت اسلامي، نشان مي‏دهد كه ارزش‏ها و آرمان‏هاي انسان‏محور غرب نمي‏تواند پاسخ‏گوي نيازهاي امروز و آينده‏ي بشر باشد، و آرمان توحيدي اسلام در فراسوي چالش‏ها و بن‏بست‏هاي مدرنيته مي‏تواند سرنوشت و سعادت انسان را تأمين كند. در نكات ذيل نشان خواهيم داد كه دو محور يادشده، از دو پايگاه فكري متفاوت و حتي ناسازگار برآمده است و در شكل كنوني نمي‏تواند در يك نظريه‏ي واحد جمع شود. البته اين پارادوكس بنيادين، اگر در آغاز چندان قابل مشاهده نباشد، در تحليل نهايي، اين نظريه را از درون دچار چندپارگيِ منطقي و معرفتي مي‏سازد.

1. آقاي الهي نظريه‏ي اقبال را پذيرفته است؛ اما از نقد اصولي و بنيان‏برانداز استاد مطهري بر اين نظريه به سرعت گذشته است و مي‏نويسد: «استاد مطهري به صورت مفصل به اين مسئله پرداختند و آراي مستحكمي را ارائه دادند كه البته جنبه‏هايي از تفكر ايشان هم‏چنان به صورت مبهم باقي مانده است». جا داشت ايشان اشاره مي‏كرد كه كدام بخش از نقد استاد «آراي مستحكمي» بوده است و كدام قسمت از كلام استاد براي ايشان مبهم باقي‏مانده است كه باز هم از نظريه‏ي اقبال دفاع مي‏كند.

حاصل سخن شهيد مطهري اين است كه انديشه‏ي اقبال، خواسته يا ناخواسته، به «ختم دين» مي‏انجامد، و نه «ختم نبوت». اگر آدمي در عصر جديد به درجه‏اي از بلوغ و عقلانيت رسيده است كه ديگر خود احكام و ارزش‏هاي زندگي را درك مي‏كند و نيازي به وحي ندارد، بايد گفت عصر ديانت خاتمه يافته و عصر عقلانيت آغاز گشته است.

2. آقاي الهي توجه نكرده است كه اقبال و هم‏انديشان او، خود، آشكار و پنهان، بنيادهاي مدرنيته را پذيرفته‏اند و به نظريه‏ي تكامل تاريخي عقل بشر و تجلي نهايي آن در عقل مدرن تن در داده‏اند و اين‏گونه نظريه‏ها را براي جمع ميان دين و عقلانيت مدرن ارائه كرده‏اند. اما ايشان كه در بخش اخير سخنان خويش روي‏كردي انتقادي به اين مباني دارد، علي‏الاصول نشايد و نبايد كه به اين‏گونه نظريه‏ها گرايش پيدا كند. وي در همين جا تصريح كرده است كه «دموكراسي و ليبراليسم، مدينه‏ي فاضله‏ي كساني است كه هنوز در دوران قبل از بلوغ به سر مي‏برند و در چنبره‏ي فردگرايي اسيرند؛ اما انسان پس از بلوغ و بعد از گذر از عقبه‏ي فردگرايي و ورود به جهان‏بيني توحيدي، آينده‏اي ديگر دارد».

3. يكي از تفاوت‏هاي اصولي دين با مدرنيته دقيقا در همين نكته‏اي است كه آقاي الهي نيز بدان تصريح كرده و انسان‏محوري مدرنيته را در برابر خدامحوري اسلام قرار داده است. وي به درستي آورده است كه انديشه‏ي غربي را در نهايت بايد به همان ايده‏ي هابز باز گرداند كه خير و شر را به خواست و فهم آدمي باز مي‏گرداند، حال آن‏كه «در تفكر توحيدي، اصل خداست و تنها معيار، صفات اوست كه خوب يا بد را مشخص مي‏كند. مبناي سنجش خداست و نه انسان». حتما جناب آقاي الهي به اين نكته تفطن يافته است كه اگر انسان معيار سنجش خوبي و بدي نيست و ارزش‏ها ريشه در حقايقي بيروني دارند كه در صفات الاهي تجلي مي‏يابند و نيز بپذيريم كه دست‏كم برخي از احكام و ارزش‏هاي زندگي انسان با خِردِ خُردِ آدمي قابل دريافت نيست و بايد از سوي فرستادگان الاهي ارائه گردد، ديگر به هيچ روي نمي‏توان گفت كه بايد شريعت و احكام ظاهري اسلام را ناديده گرفت و آنان را تنها به مثابه‏ي يك متد و روش مورد استفاده قرار داد.

4. حال دوباره به مبحثِ آغازين اين گفت‏وگو باز مي‏گرديم و نظريه‏اي را كه ايشان به مثابه‏ي تنها راه حضور دين در عرصه‏ي جهاني شدن پذيرفته است بيش‏تر مي‏كاويم. نخست بايد ديد كه مرز ميان اسلام مكي (قرآن مكي) و اسلام مدني (قرآن مدني) دقيقا كجاست؟ آيا مي‏توان ادعا كرد قرآن در مكه تنها به اصول عقايد و ارزش‏هاي عام اخلاقي (گوهر دين)، و در مدينه به شريعت و احكام اجتماعي (هدف دين) پرداخته است؟ بر فرض كه چنين مرزبندي‏اي درست باشد ـ كه در جاي خود مي‏توان ثابت كرد چنين نيست ـ به كدامين دليل بايد اسلام را محدود به همان اصول عام بينگاريم و بخش عظيمي از پيام‏هاي وحي و رسالت نبوي را از متن اسلام خارج سازيم؟ آيا اگر اسلام را به همان عقايد و اخلاقيات كلي تقليل دهيم، اين سؤال مطرح نمي‏شود كه اسلام، در مقام دين كامل و خاتم، با ساير اديان الاهي در طول تاريخ كه همين معارف را بيان كرده‏اند چه تفاوتي دارد؟

از سوي ديگر، اگر در آيات مدني، به تعبير ايشان «حجت آن منوط به عمل دقيق طبق ضوابط مطرح‏شده در قرآن نيست» و تنها اين احكام براي الگوگيري و معيارگيري است، بايد پرسيد دقيقا منظور از «الگوگيري» و «معيارگيري» چيست؟ و چگونه مي‏توان از اين آيات الگويي متناسب با زمان‏هاي ديگر ارائه كرد؟ اگر عقل بشري مي‏تواند از مجموعه‏ي احكام و قوانين قرآني متناسب با شرايط خود، احكام و ضوابط ديگري تأسيس كند چرا نبايد پذيرفت كه در همان زمان حضور پيامبر صلي‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم نيز مردم مي‏توانسته‏اند متناسب با اوضاع زمانه‏ي خويش، الگوها و معيارهايي براي زندگي خوب ارائه كنند؟ و بديهي است كه پيگيري اين سلسله پرسش‏ها عملاً به نتايجي مي‏انجامد كه بي‏ترديد موردنظر آقاي الهي نبوده و نيست.

5. اما آنچه جناب الهي درباره‏ي عصر ظهور و جامعه‏ي مهدوي باز گفته است، آن‏قدر سست و بي‏پايه است كه نياز به بحث بيش‏تر ندارد. وي اظهار داشته است: «وقتي در تعاليم اسلامي آمده است كه حضرت مهدي به منزله‏ي موعود اسلام با دين جديد و كتابي تازه مي‏آيد، اين خود داراي معاني بسيار عميق و پرارزشي است. آنچه مسلم است، گوهر دين هرگز تغيير نخواهد كرد ... اصول يكتاپرستي، انسان و جهان يكي است اما شريعت و منهاج شكل يافته در هر دوره‏اي، براي پويايي دين است...». اولاً بايد گفت كه به رغم تلقي ايشان، در منابع اسلامي تصريح شده است كه مهدي موعود همان احكام و آيين جد بزرگوارش را خواهد آورد و طبق روايات، اين تعبير كه «دين جديد يا كتاب جديد آورده است» از گفته‏هاي مردمي است كه از شريعت محمدي صلي‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم دور افتاده‏اند؛ ثانيا اگر انسان‏ها در عصر خاتميت، خود مي‏توانند الگوها و معيارها را به‏دست آورند اساسا چه نيازي هست كه امام مهدي دين جديد يا كتابي جديد بياورد. بنابر نظريه‏ي پيش‏گفته، انسان در آينده نيز مي‏تواند خود از آيات مدني، معيارها و الگوي زندگيِ فراخور همان عصر را به‏دست آورد و ديگر نيازي به ظهور يك انسان آسماني براي هدايت و راهبري زمينيان نيست.

/ 1