رضا بابايى شكوه ظهور تو هنوز پرچم توفيق بر نيفراشته است و خورشيد جمالت هنوز ديباى زرين خود را بر زمستان جان ما نگسترده است ، اما مهتاب انتظار در شبهاى غيبتسوسوزنان چراغ دلهاى ماست . نام تو حلاوت هر صبح جمعه است و حديث تو ندبه آدينهها. ديگر از خشم روزگار به مادر نمىگريزم و در نامهربانيهاى دوران، پدر را فرياد نمىكشم; ديگر رنجخار مرا به رنگ گل نمىكشاند; ديگر باغ خيالم آبستن غنچههاى آرزو نيستند; ديگر هر كسى را محرم گريستنهاى كودكانهام نمىكنم. حكايتحضور، براى منيادآور صبحى است كه از خواب سياهى برخاستم و بهانه پدر گرفتم. من هميشه سرماى غم را ميان گرمى دستهاى پدرم گم مىكردم. كاشكى كلمات من بىصدا بودند; كاشكى نوشتن نمىدانستم و فقط با تو حرف مىزدم; كاشكى تيغ غيرت، عروس نام تو را از ميان لشكر نامحرمان الفاظ باز مىگرفت و در سراپرده دل مىنشاند; كاشكى دلدادگان تو مرا هم با خود مىبردند; كاشكى من جز هجر و وصال ، غم و شادى نداشتم! مىگويند: چشمهايى هست كه تو را مىببنند; دلهايى هست كه تو را مىپرستند; پاهايى هست كه با ياد تو دست افشاناند; دستهايى هست كه بر مهر تو پاى مىفشارند. مىگويند: تو از همه پدرها مهربانترى ، مىگويند هر اشكى از چشم يتيمى جدا مىشود بر دامان مهر تو مىريزد. مىگويند ...مىگويند تو نيز گريانى! اى باغ آرزوهاى من! مرا ببخش كه آداب نجوا نمىدانم. مرا ببخش كه در پرده خيالم، رشته كلمات، سررشته خو د را از كف دادهاند و نه از اين رشته سر مىتابند و نه سررشته را مىيابند. عمرى است كه اشكهايم را در كوره حسرتها انباشتهام و انتظار جمعهاى را مىكشم كه جويبار ظهورت از پشتكوههاى غيبتسرازير شود، تا آن كوزه و آن حسرتها را به آن دريا بريزم و سبكبار تن خستهام را در زلال آن بشويم. اى همه آروزهايم! من اگر مشتى گناه و شقاوتم، دلم را چه مىكنى؟ با چشمهايم كه يك دريا گريسته است چه مىكنى؟ با سينهام كه شرحه شرحه فراق است چه خواهى كرد؟ به ندبههاى من كه در هر صبح غيبت، از آسمان دلتنگيهايم فرود آمدهاند، چگونه خواهى ساخت؟ مىدانم كه تو نيز با گريه عقد برادرى بستهاى و حرمت آن را نيكو پاس مىدارى. مىدانم كه تو زبان ندبه را بيشتر از هر زبان ديگرى دوست مىدارى . مىدانم كه تو جمعهها را خوب مىشناسى و هر عصر آدينه خود در گوشهاى اشك مىريزى. اى همه دردهايم! از تو درمان نمىخواهم كه درد تنها سرمايه من در اين آشفتهبازار دنياست. تنها اجابتى كه انتظار آن را مىكشم جماعت نالههاست; تنها آرزويى كه منتپذير آنم، خاموشى هر صدايى جز اذان «يا مهدى» است . گر بر كنم دل از تو و بردارم از تو مهر آن مهر بر كه افكنم آن دل كجا برم؟