دهلیز نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

دهلیز - نسخه متنی

هوشنگ گلشیری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

دهليز

فاجعه از وقتي شروع
شد که
مادر بچه ها از حمام برگشت و پا گذاشت
روي خرند خانه و ديد که سه تا بچه هاش تاقباز
افتاده اند روي آب حوض . بعد از آن را هم که
همسايه ها ديدند و شنيدند و خيلي هاشان گريه کردند

غروب که هنوز همسايه
ها
توي خانه ولو بودند با دو تا پاسبان و يک
پزشک قانوني و مادر بچه ها داشت ساقههاي نازک
لاله عباسي و اطلسي باغچه را مي شکست و
خاک باغچه را مي ريخت روي س رش باباي
بچه ها مثل هر شب آمد . از ميان زنها که بچه
به کول ايستاده بودند توي حياط و تازه
کوچه مي دادند رد شد از جلو اتاق اولي که بچه
هاش را کنار هم دراز به دراز خوابانده بودند گذشت و
رفت توي اتاق دومي و در را روي خودش بست

همه ديدند که صورتش مثل
يک تکه سنگ شده بود همان طور گوشه دار و بي خون و از
چشمهايش هم چيزي نمي شد خواند نه غم و نه
بي خبري را و تازه هيچکس هم سر درنياورد که
از کجا بو برده بود

شب که شد نعش
سه تا بچه
در خانه ماند و چند زن و دو تا مردي که آمده بودند
به باباي بچه ها سرسلامتي بدهند حريف نشدند که
در را باز کند. هر چه داد زدند آقا يدالله آقا
يدالله انگار هيچ کس توي اتاق نبود حتي
صداي نفس کشيدنش هم شنيده نمي شد اتاق
يکپارچه سنگ بود فقط از بالاي پرده ها
توي سياهي اتاق روشني سيگارش بود که مثل
يک ستاره دور کورسو مي زد

روز بعد هم
که
همسايه ها دست گران کردند و پول کفن و دفن بچه ها را
راه انداختند و پهلوي تکيه بابارک توي سه تا
چال خاکشان کردند باباي بچهها مثل هر روز صبح
زود رفته بود سر کارش و فقط دم دمهاي غروب
پيداش شد با همان چند تا نان هر شبش و صورتش که همان
طور مثل يک تکه سنگ سخت و گوشه دار بود

در که زد خواهر زنش
در را باز کرد سلام کرد و با گوشه چارقد سياهش
کشيد روي چشمهاي سرخ شده اش و مرد فقط
به ديوار بندکشي شده دالان خانه نگاه کرد

توي اتاق که رفت
نانها را داد دست زنش که سر تا پا سياه پوشيده بود و
چمباتمه زده بود کنار ديوار لباسهايش را کند . روي
ميخ جالباسي يک پيراهن سياه آويزان بود اما مرد
همان پيراهن آستين کوتاه سفيدش را پوشيد و رفت بالاي
اتاق نشست

خواهر زنش بو که
سماور و قوري و استکانها و بعد منقل پر از آتش
را آورد توي
اتاق و چراغ را روشن کرد و مرد را ديد که خيره شده بود
به دو تا عروسک روي تاقچه بلند و به آن دستهاي
کئوچک و سرخشان و پوسته اي که آدم خيال مي کرد
يکپارچه رگ زير آن مي رود

وقتي در زدند خواهر
زنش
عروسکها را برداشت و برد توي صندوقخانه . باز همسايه ها
آمده بودند دو تا مرد بودند و دو تا زن
زنها از همان اول به گل و بوتههاي رنگ و رو
رفته قاليها نگاه کردند و بخاري که از روي
استکانهاي چاي بلند مي شد ومرد ها چند تا جمله
گفتند که مثل يخ توي هواي دم کرده اتاق واريخت
بعد آنها هم خيره شدند به گل و بوته هاي قالي

باباي بچه ها همان
طور نشسته بود و جلوش را نگاه مي کرد صورتش جمع شده بود و ابروها
را کشيده بود پايين و خوب مي شد ديد که ديگر
خون زير پوست صورتش نمي دويد و فقط چشمها بود که
نگاه مي کرد هيچ حرف نزد توي کارخانه هم حرفي
نزده بود يعني از خيلي وقت پيش بود
که حرف نمي زد و فقط صداي يکنواخت و کر کننده
دستگاههاي بافندگي و حرکت ماکوها و دستهايش
بود که فضاي دور و برش را پر مي کرد و حالا مرد توي
يک دهليز دراز و بي انتها بود و از پشت ديوارهاي بند کشي شده
صداي خفه کننده دستگاههاي بافندگي را مي شنيد و پچ
پچ گرم جرو بحثها را و بوي سنگين نان و تاريکي را حس مي
کرد که لحظه به لحظه غليظ و غليظ تر مي شد
. و او خيلي خسته بود فقط آن دورها در انتهاي
دهليز بندکشي شده سه دريچه بود که از صافي شيشه هاي معرقش
هواي روشن و پاک بيرون مثل سه تا رگه نور توي
غلظت دهليز نشت مي کرد . و او مي رفت و صدا ها
توي گوشش بود و توي پوستش و خستگي داشت در خونش
رسوب مي گذاشت و او مي خواست اين صداها و خستگي و بوي
سنگين نان را از پوستش بتکاند و به آن سه دريچه کوچک
برسد به آن دريچه ها با شيشه هاي معرق رنگين و به آن
طرف دريچه ها که سکوت بود و ديگر بوي سنگين
نان و غلظت تاريکي بيداد نمي کرد و حالا توي
دهليز بود و مردها و زنها را نمي ديد فقط وقتي مردها
حرف زدند صداي دستگاههاي بافندگي بيشتر اوج گرفت
و غلظت تاريکي و بوي نان به پوستش چسبيد

همسايه ها که رفتند
خواهر زنش چيزي آورد که سق زدند و فقط مادر بچه ها بود که
هق هقش تمامي نداشت وچيزي از گلويش پايين نمي
رفت . سفره که برچيده شده خواهر زنش گفت :

چه طوره فردا تو مسجد يه
ختم بگيريم ؟

مرد توي دهليز بود
و صورتش مثل سنگ سخت و گوشه دار بود :

چرا بچه هاتو نياوردي ؟

و مادر بچه ها بلندتر
گريه کرد ومرد نگاهش کرد و ديد که چه قدر خطوط
صورتش کهنه و ناآشنا شده است و بعد نگاه کرد به موهاي
زن که از زير چارقد سياهش زده بود بيرون و تازهداشت
مي رفت که خاکستري بشود

و حالا داشت بوي نان خفه
اش مي کرد و پچپچ جر . بحث ها توي گوشش مثل هزارها
بلبل صدا مي کرد و صداي چکش مداوم ماکوها و او
مي خواست برود و ديگر فرصت نداشت تا بايستد و
به موهاي زن نگاه کند و او را به ياد بياورد و به خطوط
صورتي دل ببندد که هيچ نگاهي روي آن رسوب نمي کرد
مي ديد که اگر مي ايستاد سياهي دهليز سه تا ستاره
کوچک را که داشتند مثل سه تا شمع مي سوختند مي بلعيد
و آن وقت او نمي توانست در انبوه آن همه صدا و بوي
سنگين نان و غلظت تاريکي راه خودش را پيدا کند

وقتي برگشت همه
فهميدند که زه زده است او هم ابايي نداشت مي گفت :

آدم همه چيز را تحمل
مي کنه شلاقي که تو پوس آدم مي شينه دستبند و آتشي
سيگار و هزار کوفت ديگه رو اما ديگه نمي تونه ببينه يکي که
يه عمر با آدم همپياله بوده بياد راس راس توي رو آدم
بايسته و همه چيزو بگه اون وقت آدم برا هيچ و پوچ يه عمريبمونه
تو اون سولدوني که چي ؟

گذاشتندش سر کار و
همه دورش را خط کشيدند و او هم دور همه را فقط
با بعضي هاشان سلام وعليکي داشت بعد زن گرفت و
آلونکي راه انداخت و او شد و سه تا بچه

شش روز تمام
از صبح تا شب کار مي کرد با آن همه تيغه نگاه که مي
خواستند گوشش را از استخوان جدا کنند و زمزمههاي مداوم جر
وبحث ها و بوي ناني که روي دستش به خانه مي برد تا بچه ها سق
بزنند

آخر هفته که همه
اينها توي وجودش تلنبار مي شد و نگاهها و گوشه و کنايه ها
مثل آتش حلق و دهانش را مي سوزاند و ميرفت
که دستهاش مشت شود خودش را توي يکي از اين کافه
رستورانهاي پرک گم و گور مي کرد و تک و تنها مي نشست
پشت يک ميز و دو تا شيشه عرق راپشت سر هم ميريخت توي
حلقومش و بعد مست مست بر مي گشت خانه

صبح جمعه ساعت نه ده
بلند مي شد مي رفت سر حوض سر و صورتش را مي شست و مي
نشست پهلوي بچهها و مادر بچه ها چاي مي ريخت و
با بچه هاش بازي مي کرد و بعد گلهاي اطلسي و لالهع
عباسي باغچه بود و حوض که خودش زير آبش را ميزد
و آبش مي کرد

عصر هم با آنها
راه مي افتاد مي رفت توي خيابانها گشتي مي زد و بر مي گشت

ولي حالا فقط
سالن کارخانه مانده بود و آن همه صداهاي دستگاههاي
بافندگي که زير انگشتهاي تر و فرزش که نخها را
گره مي زد مثل يک موجود زنده و نيرومند جان داشت و
نفسمي کشيد و از دستهاش خون مي گرفت تا نخها را پارچه
کند و حالا فقط حرکت مداوم ماکو بود که فضاي
تهي اطرافش را پرمي کرد و صداها بود که مي
توانست خودش را با آنها سرگرم کند اما آن روز روز
کار نبود يعني از قيافه هاي کارگرها خواند که امروز
بايد خبري باشد و بعد يکي يکي دست از کار کشيدند و
از سالن بيرون رفتند و او فقط توانست دست يکي از آنها را
بگيرد و بپرسد :

برا چي کار و لنگ مي
کنين ؟

اين يکي هم
حرفي نزد و بعد هم که همه رفتند او ماند و
دستگاه بافندگيش که هنوز جان داشت و خونمي خواست آن
وقت حس کرد که جريان برقي که توي دستگاه مي دود از خون
او سريعتر و قويتر است و او به تنهايي نمي تواند آن همه
خون توي رگ دستگاه بريزد تا نخها را پارچه کند و
نگاهش ديگر نمي توانست حرکت سريع ماکو را دنبال کند
و مي ديد که دستهايش مي روند تا لاي چرخ و
دنده هاي ماشين گير کند

برق را که خاموش کردند
او هم دست از کارکشيد و لباسهاش را عوض کرد و
از کارخانه بيرون رفت و آنها را ديد که صف بسته بودند زنها و
بچه ها جلو و بقيه از دنبال با همان لباسها و
گرد پنبه که روي لباسشان نشسته بود و حالا مي رفتند
که از روي ريل بگذرند و اومانده بود با فضاي تهي و
دستهاش که نمي دانست آنها را به چه بهانه اي سرگرم کند

همه او را با آن يکي
که آمد مثل شاخ شمشاد جلوش ايستاد و سير تا پياز را گفت
به يک چوب راندند ولي با اين تفاوت که آن يکي رفت توي
يکي از اون اداره هاي ولتي با صنار و سه شاهي ماهانه
و اين يکي ماند زير تيغه نگاه آن همه آدم و آن جريان قوي
برق و آن سه تا بچه و زنش که آن قدر
بيگانه شده بود و توي يکي از همان عرق خوريها بود که حسن
را ديد شيک و پيک و سرزنده با لپهاي گلانداخته
و دستهايي که از آنها خون مي چکيد . نشستند روبروي هم
ليوان پشت ليوان

آن وقت حسن
به حرف افتاد بعد از پنج سال پنج سال آزگار که يک
دنيا حرف توي دلش تلنبار شده بود :

مي دونم از من دلخوري اما
من ام يکي بودم مث همه مث اوناي ديگر تو
اون سولدوني هرچي مي خواستم باهات حرف بزنم رو نشون ندادي
. فکر ميکردي بيرون که مي آي برات تاق نصرت مي
زنن اما هيچ خبري نبود همه يادشان رفته بود
... مي دوني اين نه تقصير تو بود نه من ما دو تا فقط
دو تا عروسک بوديم مي فهمي دو تا عروسک

و يدالله پشت سر هم
عرق مي خورد و نگاه مي کرد به خطوط آشناي صورت
دوست چندين ساله اش که حالا زير لايه گوشت محو شده
بود و نگاهش که ديگر فروغ نداشت و فقط همان
تري اشک بود کهجلايش مي داد :

خب بسه ديگه مي دونم تقصير
تو نبود آخه شلاق که با گوشت نمي سازه
آدم دردش ميآد

و حسن با مشت زده بود روي ميز
:

بسه ديگه بازم همون حرفا اين پنج
سال برات بس نبود تا سرت به سنگ بخوره
مي دوني اونا ارزش اينو ندارن که آدم يه عمري براشون
تو اون سولدوني بپوسه

راس ميگي ارزش
ندارن

و يدالله يک ليوان
ديگر خورده بود تا شعله آتش توي حلق و گلوش را خاموش
کند و مشتش را که گره کرده بود گذاشت روي ميز که سرد و نمناک بود

خب پس چرا وقتي
منو تو خيابون مي بيني رو تو بر مي گردوني حالا که ديگه همه حرفا
گذشته فقط من موندم و تو پس چرا نمي خواي با
هم باشيم ؟

يدالله نمي توانست
حرف بزند پنج سال همه دردهاش نوازش شده بود
براي بچه ها و غصه هاش آب شده بود براي گلهاي
لاله عباسي و اطلسي و حالا که حسن کلي روشنفکر شده بود
براش مشکل بود که دوباره به حرف بيايد :

مي دوني ما کور
خونديم نباس تنها موند تنهايي خيلي مشکله
يعني خيلي مرد مي خواد که تنها باشه من و تو مرد اين
کارنيستيم مي فهمي باس با هم بود اما براي من و تو
ديگه کار از کار گذشته راهش اينه که زن بسوني و چند
تا بچه بريزي دور و بر خودت

و حسن زده بود زير
گريه و از آن شب به بعد هم يدالله نديده بودش و حالا که ايستاده
توي يکي از غرفه هاي پل به جريان آرام آب
نگاه مي کرد و بچه ها که داشتند در گرداب پاي برج شنا مي
کردند دلش مي خواست باز حسن را مي ديد تا با هم عرق
مي خوردند و حرف مي زدند و او مي توانست باز گريهاش را ببينيد
و خطوط آشناي صورتش را که زير لايه گوشتها محو شده بود

/ 1