همسفر با خورشيد
على اصغر با عصبانيت از ركاب ماشين پايين پريد و گفت: نه، گفتم نه ... محمود دست او را گرفت و گفت: آرام باش مرد! جان اين همه حاجى را سپردهاند دست من و تو . على اصغر دستش را از دست محمود بيرون كشيد و پشتبه محمود كرد و گفت: - اولا جان اينها دستخداست، نه دست من . ثانيا ... بر گشت و در چشمان محمود خيره شد: تو كه شاهد بودى من از تهران تا مكه دراين جادهها چى كشيدم . پشتسر اين قافله ماشين خاك خوردم و دم نزدم . در بيابانهاى حجاز شن به چشم و دهانم ريخت . چيزى نگفتم . اما در راه برگشت مىخواهم جلو باشم . محمود دستى به موهاى غبارآلودش كشيد و گفت: خاك اينجا هم صفا دارد كه روى سر و صورت ما بنشيند . لج نكن مرد! اگر از قافله ماشينها جدا شويم و اتفاقى برايمان بيفتد، جواب خانواده اين همه را چه مىدهى ؟ اينها به هزار اميد به حج رفتهاند، هنوز زيارت كربلا را در پيش دارند ... ساك سفرم را برداشتم و به طرف على اصغر و محمود رفتم . همه مسافران سوار شده بودند جز مسافران ماشين ما كه دور دو راننده تهرانى حلقه زده بودند و هر كسى چيزى مىگفت . محمود كه مرا ديد قدمى جلو گذاشت و گفت: حاج اسماعيل، تو بزرگ و روحانى اين كاروانى . تو به اين جوان بگو دست از اين كارش بردارد . ما در راه رفتن به مكه با ماشينهاى پليس حمايتشديم، حالا وقتبرگشتن، اين جوان مىخواهد ميان بر بزند و از جمع جدا شود . جلوتر رفتم . دستى به شانه على اصغر زدم و گفتم ببين جوان من چهارده سفر به مكه رفتهام . بار اولم نيست . اما تو براى اولين بار است كه پا به اين بيابان مىگذارى . راه حجاز تا عراق تماما بيابان و شنزار است . جادهها هم، همه خاكى هستند و يك طوفان شن كه بيايد زمين و آسمان را به هم مىريزد . اگر گم شويم، نجاتمان ممكن نيست . خيلى مسير خطرناكى است . علىاصغر ميان هياهوى حاجيان و رانندهها و بوق ممتد اعلام سوار شدن و امر و نهى پليس محافظ كاروان، سر تكان داد و انگار كه اصلا حرفهاى مرا نشنيده باشد به طرف ماشين رفت و گفت: - حاج اسماعيل، احترامت واجب است، اما همين كه گفتم . من تمام مسير تهران تا مكه را خاك خوردم . در برگشتن به تهران مىخواهم جلو باشم . آب و گازوئيل هم به قدر كافى داريم . محمود هم كه راننده خوبى است، كمكم مىكند . سوار شويد كه برويم و از بقيه جلو بزنيم . منتظر نماند تا من بقيه حرفم را بزنم . همسفران ما هم كه همه اولين بارى بود كه به اين سفر آمده بودند، همراهيم نكردند و سوار شدند . شوق رسيدن به كربلا و بعد هم برگشتن به وطن، بر اصرار علىاصغر، مهر تاييد زد و وقتى به خود آمدم كه ديدم تنها مسافر جا مانده از ماشين هستم . اينجا ديگر نمىتوانستم به عنوان روحانى كاروان حرفى بزنم . در اين برهوت، من هم مسافرى بودم كه راننده مرا به سفر مىبرد . بقيه حاجيان تحتحمايت پليس سوار شدند و يك قافله از ماشينهاى حجاج، به دنبال هم راه افتاد و علىاصغر در آن شلوغى و ازدحام، دور زد و راهش را به سمتبصره كج كرد تا به قول خودش ميانبر بزند و نگاه من از پنجره غبار گرفته ماشين به بيابان پيش رويمان خيره ماند . سياهى شب، وهمانگيز، بر تمامى دشتسايه انداخته بود و سكوتى سنگين و دلهره آور، فضاى ماشين را پر كرده بود . تا چشم كار مىكرد ظلمت و تاريكى بود ودر عمق نگاه همه نگرانى موج مىزد . علىاصغر وحشتزده شده بود و مرتب مسيرش را عوض مىكرد . هر سى، چهل كيلومتر كه مىرفتيم مىايستاد، پياده مىشد و در ظلمتشب به دنبال نشانه و نور اميدى مىگشت، اما هيچ چيز جز دشت و خاك و تاريكى نمىديد . ماشين را براى نماز خاموش كرد . همه به من نگاه مىكردند و من هيچ حرفى براى گفتن نداشتم . محمود سكوت سنگين فضا را شكست و گفت: حاج اسماعيل تو زياد اين راه را آمدهاى تكليفمان چيست؟ چه بايد بكنيم؟ سعى كردم لحن كلامم بوى شماتت و سرزنش ندهد، گفتم: من كه گفتم از قافله ماشينها جدا شدن، دراين بيابان خيلى خطرناك است . دو شبانه روز است كه سرگردان فقط دور خودمان مىگرديم . علىاصغر پريشان و آشفته از پشت فرمان بلند شد و در راهروى ماشين به طرف صندلى من آمد و گفت: درست! ولى حالا تكليف ما چيست؟ گفتم: شايد از روى ستارهها بتوانم بفهمم كجا هستيم . چشمان نگران على اصغر درخشيد . دستم را گرفت و گفت: حاجى پس معطل چى هستى؟ بلند شدم و زير نگاه همسفرانم كه اميدوار شده بودند از ماشين پياده شدم . كمى از ماشين دور شدم همه منتظر و نگران پياده شدند . من ستارهها را مىشناختم . چهارده سفر گذشتن از بيابانهاى حجاز، مرا با آسمان اين سرزمين آشنا كرده بود . علىاصغر در كور سوى نور چراغ ماشين به من خيره شده بود . سرم را بلند كردم و به آسمان چشم دوختم . دستم را گرفت و با التماس گفت: حاجى حرفى بزن . دستش از وحشت مىلرزيد . گفتم: ما ... ما گم شديم . محكم با دستبه پيشانى اش كوبيد و گفت: نه ... نه ... گفتم: خيلى از مسير اصلى دور شديم . امشب بايد همين جا بمانيم تا بيش از اين در تاريكى دورخودمان نگرديم . فردا بعد از نماز صبح راه مىافتيم و راه آمده را بر مىگرديم . على اصغر توان حرف زدن نداشت . از من دور شد . محمود نگران جلو آمد: چى شد حاجى؟ گفتم: همان كه انتظارش را داشتيم ... ما گم شديم . محمود هم محكم دو دستش را بر سرش زد و گفت: خاك بر سر شديم حاجى ... بيچاره شديم حاجى ... چقدر تو اصرار كردى، چقدر من گفتم ... گوش نكرد . دستش را گرفتم و گفتم: سرزنش آن جوان حالا ديگر بىفايده است . بايد به فكر چاره بود . فردا كه آفتاب طلوع كند و ذخيره آب و گازوئيل تمام شود معنى گم شدن در بيابان را مىفهميم ... بيا برويم نمازمان را بخوانيم . محمود پريشان از من دور شد و لحظهاى نگذشت كه صداى فريادش در برهوت شب، دل همه را فرو ريخت: گم شديم ... ما تو اين بيابون گم شديم ... همهمه در جمع افتاد . وحشت در صداى همه موج مىزد . همه همصدا حرف مىزدند و هيچكس نمىتوانست اين جمع را آرام كند . به طرف آنها رفتم و گفتم: آرام باشين . شما زائران و حاجيان خانه خدا هستيد و بعد هم زائر كربلا . خدا بزرگ است . به خدا توكل كنيد . همه امشب توى ماشين همين جا مىخوابيم تا فردا راه آمده را برگرديم . علىاصغر در بيابان از ما دور شده و صداى هق هق گريهاش در ميان هياهوى حاجيان گم شده بود . تمام شب همه در دلهره و اضطراب بيدار بودند و خواب به چشم هيچكس نيامد . نماز صبحمان را كه خوانديم لقمه نانى كه همراه داشتيم خورديم و راه افتاديم . بيابان شن نرم داشت، و شب، باد، شن را روى راه آمده ما ريخته بود و اثرى از راه نبود . تا چشم كار مىكرد شن بود وشن ... تمام روز سرگردان و آشفته، زير آفتاب داغ تابستان، دور خودمان گشتيم . به هر سمت كه مىرفتيم، جز بيابان و افق دور دست چيزى نمىديديم . شب كه از راه رسيد وحشتمان از شب قبل بيشتر شده بود . محمود قمقمه آب را خم كرد . حتى يك قطره از آن هم توى دهانش نچكيد . حاج احمد پيرمرد اهل شاهرود كه كمتر از ما توان تحمل داشتبا ديدن قمقمه خالى محمود ناله كرد: ما همين جا مىميريم ... آرزوى ديدن زن و بچهمان به دلمان مىماند . علىاصغر عصبى فرياد زد: بس كن حاجى! آيه ياس نخوان . حاج رضا كه جوان بود و سرپا، بلندتر از علىاصغر فرياد زد: حق دارى سر ما بيچارهها داد بزنى . همه ما را به كشتن دادى؟ حاج رسول دستحاج رضا را گرفت و گفت: آرام باش پدرجان . با داد و فرياد كه به جايى نمىرسيم . محمود بلند شد و گفت: حاجى راست مىگويد، آرام باشيد ببينيم چه خاكى بر سرمان بايد بريزيم . علىاصغر بىقرارتر از قبل محكم روى فرمان كوبيد و گفت: از كجا مىدانستم به اين روز سياه مىافتيم ؟ حاج احمد ناليد: حاجى كه گفت: پيرمرد چهارده سفر مكه رفته، راه را مىشناسد . به تو گفت، گوش نكردى . على اصغر نهيب زد: پيرمرد احترام خودت را نگه دار . نمك به زخم مون ... . آمدم بلند شوم كه آرامشان كنم . ماشين تكانى خورد و ايستاد . با خاموش شدن صداى ماشين كه نشان مىداد گازوئيل هم تمام شده وحشت همه را در بر گرفت . تاريكى شب وهم آلودهتر شده بود . همه به هم نگاه كرديم . در عمق نگاه هم، ترس از مرگ در بيابان به وحشت و اضطراب شب قبل افزوده شده بود . پياده شديم . با تيمم نمازمان را خوانديم و كنار ماشين روى شنها نشستيم . كارى از دست هيچكس ساخته نبود . نه يك قطره آب، نه يك قطره گازوئيل ، نه يك نشانه و نه يك راهنما . علىاصغر نگاهش را از همه مىدزديد و سعى مىكرد جداى از بقيه باشد . وقتى همه سوار بوديم او پياده مىشد و وقتى براى نماز پياده مىشديم، نمازش را سريع مىخواند و سوار مىشد . اما ديگر مهم نبود او باعث اين سرگردانى شده بود . همه به مرگ فكر مىكرديم . مرگى كه به زودى در اثر تشنگى و گرماى روز، آن هم روز تابستان در بيابانهاى حجاز به سراغمان مىآمد . هر چه آفتاب بيشتر روى دشت پهن مىشد، بر شدت عطش ما هم افزوده مىشد . قمقمهها و ظرفهاى خالى آب، هر كدام گوشهاى روى خاك افتاده بودند و ماشين هم مثل يك تكه آهنپاره بىخاصيت، ميان بيابان افتاده بود . فقط در پناه سايهاش مىتوانستيم از شدت سوزش پوستمان در زير آفتاب در امان بمانيم . به نزديكى ظهر كه رسيديم آنها كه مسنتر بودند مثل حاج احمد، بىرمق افتادند و جوانترها با آخرين قدرت، تلاش مىكردند تا بيهوش نشوند . رنگ همه به شدت پريده بود . با آخرين رمق سرپا نشستم و رو به دوستانم گفتم: - من اين بيابانها را مىشناسم . سه روز است كه سرگردانيم . نه گذر كسى به اين برهوت مىافتد و نه كسى از ميان آن قافله ماشينها، متوجه گم شدن ما شده و اگر هم شده باشد هرگز به دنبالمان نمىآيند . چون اميدى به زنده ماندن ما ندارند . بياييد همه دامان امام زمان ، عليه السلام، را بگيريم . اين را بدانيد اگر او به ما جواب ندهد، مىميريم و طعمه حيوانات وحشى مىشويم . همه با سكوت و چشمان خيس اشك به من خيره شده بودند . دهانم خشك و تلخ شده بود و با نهايت نا اميدى حرف مىزدم: بياييد تا قبل از آنكه از تشنگى كاملا بيهوش شويم، هر كدام براى خودمان يك قبر بكنيم . اگر افتاديم و ديگر نتوانستيم بلند شويم، حداقل خودمان را به قبرمان برسانيم . باد شن را روى ما بريزد و خود به خود مدفون شويم و به چنگ حيوانات وحشى بيابان نيفتيم . همه به هم نگاه كردند . نمىدانم چرا اين حرفها را زدم و اين پيشنهاد رادادم . يعنى عمدا مرگ دراين بيابان را پذيرفته بودم؟ نمىدانم هر چه بود، بر زبانم جارى شد و همه در نهايت درماندگى بىهيچ اعتراضى پذيرفتند . شن نرم بود و به راحتى هر كدام به دستخودمان قبرمان را كنديم . نوزده قبر در كنار هم . شن دشت از اشك چشمانمان خيس شده بود . صورت بر خاك گذاشته بوديم و انتظار مرگ را مىكشيديم . باد شن را به سر و صورتمان مىريخت و لبهاى خشك و ترك خوردهمان مزه خاك مىداد . على اصغر آشفتهتر از بقيه ضجه مىزد . عذاب وجدان و پشيمانى از كارى كه كرده بود، دردناكتر از عطش و كندن قبر خودش، آزارش مىداد . هيچكس حال خودش را نمىفهميد و در بيابان، باد صداى گريه و ضجه حاجيان گمشده را با خود به دور دستها مىبرد ... قبرها را كه حفر كرديم، هر كس كنار قبرى كه براى خودش كنده بود، زانو زد و من روضه خواندم و همه گريه كرديم و هم صداى با هم مولاىمان امام زمان (ع) را صدا كرديم: يا فارس الحجاز، يا ابا صالح المهدى ادركنى ... همه در نهايت استيصال صدايش مىكرديم . من ميان گريه و ناله گفتم: فكر كنيد چه كار خيرى تا به حال براى خدا كردهايد، خدا را به آن كار خير قسم بدهيد . هر كس حرفى مىزد . اما صداى گريه باعث مىشد هيچكس نفهمد ديگرى چه مىگويد . گفتم بياييد با خدا قرار بگذاريم اگر از اين بيابان نجات پيدا كرديم، هر چه را كه همراهمان هست در راه خدا ببخشيم و بقيه عمرمان هم اگر كسى حاجتى داشت و از ما در خواستى كرد، حاجتش را برآورده كنيم . هر كس با حالى كه داشتبا خدا عهدى مىبست . كم كم حس كردم تحمل اين همه ضجه و درماندگى را ندارم . به زحمت از جايم بلند شدم و به راه افتادم . كمى دورتر از آنها، تپهاى بود كه پشت آن، باد شن را كنار زده بود و گودال كوچكى به وجود آمده بود . به آنجا رفتم و در آن گودال زانو زدم . فقط دلم مىخواست تنها باشم . من به آنها گفته بودم قبر خودشان را بكنند . اما در آن لحظه از قبرى كه براى خودم كنده بودم وحشت داشتم و دلم نمىخواست آن را ببينم . به شنهاى داغ بيابان چنگ زدم و ضجه زدم: خدايا من دلم نمىخواهد اينجا بميرم . دلم مىخواهد به وطنم برگردم . خانوادهام را دو باره ببينم . يا امام زمان! تو اگر اينجا به داد ما نرسى مىخواهى كجا به فريادمان برسى؟ ما كه داريم در اين آفتاب داغ بيابان از شدت عطش جان مىدهيم . تو كه فقط ناجى توى كتابها و داستانها نيستى . ناجى آدمهايى قديمى . تو فقط امام زمان شيخ مفيد و مقدس اردبيلى و بحر العلوم كه نيستى . پس ما چى؟ ما كه با ماشين بدون گازوئيل، بدون يك قطره آب در اين برهوت ماندهايم ... پس ما چى؟ تو امام ما هم هستى؟ تو فارس الحجازى، امام همه شيعيان ... ديگر صدايم بالا نمىآمد . آنچه مىگفتم فقط بر دلم مىگذشت . زبانم از شدت عطش به كامم چسبيده بود و شن دهانم را تلخ و بد مزه كرده بود صداى ضجه همسفرانم ديگر به گوش نمىرسيد . همه گويى بىحال در قبرهايشان افتاده بودند . آفتاب در نهايتحرارت بر سرمان مىتابيد و دشت، گسترده و بىپايان، بىرحمانه فقط نگاهمان مىكرد ... در آن لحظه، ميان گريه و ضجه، ناگهان مردى را پيش رويم ديدم كه لباس مردم عرب را پوشيده بود و افسار هفتشتر را در دست داشت . دشت آنقدر صاف بود كه يك تكه سنگ را در فاصله پنجاه مترى مىديدى، اما اين مرد بلند قامت و خوش سيما با اين فتشتر از كجا آمده بود و ناگهان پيش روى من ظاهر شده بود; نفهميدم . از خوشحالى از جا پريدم . گريه و زارى به كلى يادم رفت . جلو رفتم و صورتش را بوسيدم . و چون ديدم لباس عربى پوشيده، به عربى هم سلام و احوالپرسى كردم، فرمود: عليكم السلام و رحمة الله و بركاته . چهرهاش آنقدر زيبا بود كه براى لحظاتى محو زيبايىاش شدم . وقتى ديد سكوت كردهام . فرمود: راه را گم كردهايد؟ گفتم: بله، فرمود: من آمدهام راه را به شما نشان دهم . دلم از شادمانى لرزيد . گفتم: ممنونيم آقا . بفرماييد . پيش روى ما در انتهاى افق دو كوه بود . با دستبه كوهها اشاره كرد و فرمود: مستقيم به طرف اين دو كوه برويد و از وسط آن دو كوه كه بگذريد، راه پيدا مىشود و طرف چپ، جاده را مىبينيد . اين جاده به آبادى «جريه» مىرسد كه مرز بين حجاز و عراق است . از آنجا هم به بصره مىرسيد و مىتوانيد به كربلا برويد . هنوز نگفته بودم شما از كجا مىدانيد كه مقصد ما كربلاستباز به عربى فرمود: نذرى هم كردهايد درست نيست . بىآنكه بفهمم اين مرد عرب كه تازه از راه رسيده، از كجا مىداند ما در اين بيابان چه نذر و عهدى كردهايم، فقط پرسيدم: چرا؟ فرمود: آنچه كه بين شما هست، قيمت كنيد و بنويسيد، بعد كه به وطنتان برگشتيد، معادل آن مقدار را در راه خدا انفاق كنيد . الان نذر شما رجحان ندارد و اگر آنچه داريد، در راه خدا بدهيد، خودتان معطل مىمانيد و بايد تكدى كنيد و تكدى هم حرام است . حالا برو رفقايت را صدا كن كه همين الان راه بيفتيد كه اول مغرب به «جريه» برسيد من بدون تعجب و بهت، انگار كه اصلا مسئله غريبى نشنيدهام سرى تكان دادم و دوستانم را صدا كردم . در تمامى مدتى كه من با آقا حرف مىزدم آنها را مىديدم كه هنوز گريه مىكردند، اما آنها ما را نمىديدند وقتى آقا اجازه داد كه صدايشان كنم، آنها متوجه ما شدند و تازه ما را ديدند . همه از جا بلند شدند و ناباورانه آقا و قافله شترها را نگاه كردند . شادمانى يك آن، جاى اشك و وحشت را در چشمان بهتزده دوستانم گرفت . همه به طرف ما آمدند . دورمان جمع شدند و هر كدام جلو آمدند و سلام كردند و دست آقا را بوسيدند . آقا به عربى جواب همه را دادند و رو به من فرمود: سوار شويد . شما راه را مىخواستيد من راه را به شما گفتم . حالا برويد . حاج محمد جلو آمد و به من گفت: ما راه كه بيفتيم باز ماشين در شن فرو مىرود و دو باره راه را گم مىكنيم . الان هر چه همراهمان هست و نذر كرديم كه آنها را در راه خدا بدهيم، همه را به اين مرد عرب مىدهيم تا ما را راهنمايى كند . بعد بقيه آنچه را برايمان مىماند در راه خدا مىدهيم . آقا حرف حاج محمد را شنيد و رو به من فرمود: اين نذر درست نيست . من به فارسى رو به حاج محمد گفتم كه اگر شما اين نذر را ادا كنيد با چه چيزى به كربلا مىرويد و به ايران بر مىگرديد؟ نه آنها و نه من هيچكدام اين سوال به ذهنمان نرسيد اين مرد عرب از كجا مىداند ما راهى كربلا و بعد ايران هستيم . حاج محمد گفت: حرفى نيست ولى صلاح نيست راه بيفتيم . ما گم مىشويم . آقا ما را كه مردد ديد فرمود: من مىدانم پولى كه همراهتان هست، براى سفرتان كافى است، و گرنه من پول هم به شما مىدادم . من پول لازم ندارم . نفهميديم او از كجا مقدار پول ما و خرج ادامه سفر را مى دانست فقط فهميديم كه نمىتوانيم او را به پول قانع كنيم كه تنهايمان نگذارد . من قرآن كوچكى در جيبم داشتم . به دلم گذشت اعراب حجاز، خيلى به قرآن عقيده دارند . اين مرد عرب هم كه پول قبول نمىكند . قرآن را از جيبم درآوردم و گفتم: آقا من شما را به اين قرآن قسم مىدهم كه ما را تنها نگذاريد و به مقصد برسانيد . فرمود: حالا كه مرا به قرآن قسم دادى، من شما را مىرسانم . فرياد شادى از همه بلند شد . تمام آن وحشت و اضطراب از بين رفته بود و حضور او چنان آرامشى بر وجود همه حاكم كرده بود كه انگار اصلا آن همه سختى نكشيده بودند و آماده مردن در قبرهايى كه حفر كرده بودند، نبودند . چهرهها مثل گل شكفت و همه به تكاپو افتادند تا هر چه زودتر سوار شوند و از قبرها دور شويم . آقا فرمود: مقصر، على اصغر است . او برود عقب و محمود پشت فرمان بنشيند . ما هيچكدام از خودمان و از يكديگر نپرسيديم او از كجا اسم رانندههاى ما را مىدانست و از كجا مىدانست علىاصغر مقصر بوده و ما را به اين بيابان كشيده است . تعجب هم نكرديم . انگار كه امرى كاملا عادى بود . فرمود: تو هم بنشين و بگو همه سوار شوند . من هم كنار تو مىنشينم . به دوستانم گفتم كه سريع هر چه داريد جمع كنيد و سوار شويد . محمود هم پشت فرمان بنشيند . آقا شترها را در بيابان گذاشت و آمد . مىدانستم عرب چقدر شترش را دوست دارد . اما اصلا به فكرم نگذشت اين شترها را چطور در بيابان به امان خدا رها كرد و همراه ما آمد و روى صندلى ماشين كنار من نشست و فرمود: به محمود بگو راه بيفتد . به فارسى به محمود گفتم: راه بيفت . اما هيچكدام يادمان نبود ماشين يك قطره گازوئيل و آب ندارد و محمود چطور ماشين را روشن كند . تا آقا فرمود بگو را بيفتد و من به او گفتم: آقا انگشتسبابه شان را رو به فرمان تكان داد و ماشين روشن شد و راه افتاديم . از پنجره ماشين همه به قبرهاى حفر شدهاى كه خالى در بيابان مانده بود نگاه كرديم . چشمان همه مىدرخشيد . از قبرها به سرعت دور شديم و خيلى سريع به دو كوهى كه آقا نشانى داده بود رسيديم . فرمود: گفتم كه دو تا كوه مىبينيد . اين هم آن دو تا كوه . حالا مستقيم از وسط دو كوه رد شويد . فرموده آقا را براى محمود ترجمه كردم و او به راهش ادامه داد . آرامش به جمع برگشته بود و همه با آسودگى خاطر به پشتى صندلى شان تكيه داده بودند و با هم حرف مىزدند . به وسط دو كوه كه رسيديم آقا فرمود: الان اول ظهر است . شيخ اسماعيل بگو راننده بايستد تا من نمازم را بخوانم . شما هم نمازتان را بخوانيد . غذا هم هر كس هر چه دارد توى ماشين بخورد كه برويم و اول مغرب به جريه برسيم . به محمود گفتم توقف كند . ماشين كه ايستاد همه پياده شدند . آقا هم پياده شد و فرمود: آب كه نداريد؟ گفتم: نه . آقا به بوته خارى كه كمى دورتر از ما بود اشاره كرد و فرمود . آنجا چاهى هست . برويد و آب برداريد . ظرفهايتان را پر از آب كنيد . توى ماشين هم آب بريزيد . وضو بگيريد و بياييد . من وضو دارم . مىروم نماز بخوانم تا شما بياييد و راه بيفتيم . گفتم: به روى چشم و با دوستان به طرف جايى كه آقا اشاره كرده بود رفتيم . چاه فقط يك وجب عمق داشت . من كه سالها اين بيابان را طى كرده بودم مىددانستم در خاك حجاز بايد 100 تا 200 متر حفر شود تا به آب برسيم . اما آن لحظه اين سؤال به ذهنم نرسيد كه در اين بيابان اين چاه با يك وجب عمق چطور پر از آب زلال است . آب آنقدر زلال و پاك بود كه انگار هرگز باد، شن اين بيابان را در آن نريخته بود . ما كه خيلى تشنگى كشيده بوديم همه دور چاه جمع شديم . آب خورديم . ظرفها و ماشين را هم آب كرديم . وضو هم گرفتيم، اما همچنان اين يك وجب آب گوارا سرجايش بود و كم نمىشد . آقا رو به قبله به نماز ايستاده بود و ما هم رفتيم و نمازمان را خوانديم . بعد از نماز آقا فرمود: سوار شويد و هر چه داريد در راه بخوريد . سوار شديم . من مقدارى آجيل همراهم بود . به آقا تعارف كردم . برنداشتند . اما مقدارى نان كه با آرد تميز در شاهرود پخته بوديم و همراهم بود تعارف كردم . آقا برداشت اما نديدم كه بخورد . فرمود: بگو راه بيفتد . محمود بدون توجه به سوخت، ماشين را روشن كرد . حتى به عنوان يك راننده كه حواسش به طور طبيعى بايد به سوخت ماشين باشد . آمپر گازوئيل را نگاه نكرد و با همان حركت انگشتسبابه آقا ماشين مثل قبل راه افتاد . كمى كه در جاده پيش رفتيم سكوت را شكستم و گفتم: اين ملك سعود كه از هر زائر 1000 تومان مىگيرد، چرا راه را درست نمىكند كه زائران مكه راه را گم نكنند؟ ايشان به عربى فرمود: اينها نمىتوانند شما را ببينند آن وقتبرايتان راه درست كنند؟ ما باز هم نفهميديم اگر او عرب سعودى است چرا اين طور حرف مىزند . اعراب سعودى كه ملك سعود را خليفة المسلمين مىدانند و اصلا چطور من جرات كردم از عرب سعودى اين سؤال را بپرسم . زائران همسفرمان در آرامش به خواب رفته بودند و من كه خوابم نمىآمد با آقا صحبت مىكردم . صحبتمان به مقايسه وضع ايران و عربستان كشيد . من گفتم: در ايران ما يك بار هندوانه 7 ريال است و در اينجا يك گره هندوانه يك ريال است . در ايران يك بار انگور 7 ريال است و اينجا يك كيلو انگور 7 ريال است . در ايران ما نعمتخيلى زياد است . آقا فرمود: اينها همه از بركات ماست . اينها همه از بركات ائمه است . بعد آقا شروع كرد به تعريف كردن از همدان و كرمانشاه و مشهد و تمجيد از علماى زنده و متوفى مثل سيد ابوالحسن اصفهانى و آخوند ملا معصومعلى همدانى كه آنها را مىشناختم . باز نفهميدم اين عرب از كجا اين طور دقيق اسامى علما و مجتهدين ما در اصفهان و همدان و خراسان را مىداند و از آنها تمجيد هم مىكند . گفتم: ايران در هر چند فرسخ، آب و قهوه خانه و ميوه هست اينجا فقط بيابان است . فرمود: از بركات ما اهلبيت در همه جاى ايران، نعمت فراوان است . صحبتمان تازه گل انداخته بود كه به جريه رسيديم . درست اول مغرب . همانطور كه آقا فرموده بود . با توقف ماشين، همه بيدار شدند و آقا فرمود: پياده شويد . اين هم جريه، مرز بين خاك سعودى و عراق . از اينجا به بصره مىرسيد و از بصره به كربلا و بعد هم به ايران برگرديد . همه پياده شديم و من هر كس را دنبال كارى فرستادم . يكى رفت تا چادر را بر پا كند . يكى غذا را آماده مىكرد . يكى چايى را روبراه مىكرد و همه به جنب و جوش افتاده بودند تا شب راحتى را در اين آبادى بگذرانيم و فردا سحر راهى بصره شويم . آقا فرمود: فردا تنها نرويد . صبر كنيد قافلهاى از زائران كربلا فردا به اينجا مىرسد و همراه آنها برويد . گفتم: به روى چشم . آقا امشب مهمان ما باشيد الان غذا و چاى هم آماده مىشود . با هم مىخوريم فردا برويد . آقا فرمود: نه شيخ اسماعيل من كارهاى بسيارى دارم . تو مرا به قرآن قسم دادى و من اجابت كردم . شما را به خدا مىسپارم . يادتان نرود . نذرى كه در آن بيابان كرديد، قبول نيست تا پايان سفر و بازگشتبه وطن اگر مالتان را ببخشيد قبول نيست . دستم را روى چشم گذاشتم و گفتم: چشم . وقتى آقا خداحافظى كرد نگاهى به سراپاى آقا انداختم تازه متوجه شدم ايشان شمشير بزرگى به طرف راستشان بسته بود و شمشير كوچكى به طرف چپشان و كمربندى هم به كمر بسته بودند كه مثل الياف ريسمان بافته شده بود و چفيه عربى هم بر سرشان بود و متبسم بودند و در زمانى كه سكوت برقرار بود و حرفى نمىزديم ذكر مىگفتند . مقدارى آب برداشتم تا دست و رويم را بشويم . آقا هم همراهم به راه افتاد و از جمع كه چند قدم دور شديم يك آن ديگر ايشان را نديدم . درست مثل آن لحظه در بيابان كه يك آن در برابر خودم آقا را ديدم . ناگهان مثل كسى كه از خواب بيدار شده باشد، به خود آمدم و فرياد زدم و گفتم: ما از صبح خدمت امام زمان (ع) بوديم و نفهميديم . همه با شنيدن فرياد من دورم جمع شدند و با هم به چادر رفتيم . هر كدام موردى را يادآورى مىكرديم و اشك مىريختيم . صداى گريه و فرياد بلند شد . تازه فهميديم چه كسى ما را از آن بيابان و كنار قبرها نجات داده بود . ميان گريه و ناله ما چند شرطه عرب از راه رسيدند . يكى جلو آمد و پرسيد: اينجا كسى مرده؟ همه به هم نگاه كرديم . به عربى گفتم: نه، كسى نمرده . ما راه را گم كرده بوديم و حالا راهمان را پيدا كرديم . شرطه جا خورد و گفت: خب چرا گريه مىكنيد؟ خدا را شكر كنيد . به خاطر پيدا شدن راهتان ضجه مىزنيد؟ صدايمان را پايين آورديم . آنجا ديگر امن نبود . علىاصغر يك گوشه كز كرده بود و اشك مىريخت . گفتم: ديدى علىاصغر آقا فرمود تو مقصرى برو عقب بنشين . على اصغر محكم بر سرش زد و گفت: آقا راست گفتند، تقصير من بود . گفتم: اما تو باعثشدى ما هفتساعت همسفر امام زمانمان باشيم . با او نماز بخوانيم، غذا بخوريم، حرف بزنيم ... اين گم شدن بهترين اتفاق زندگىمان بود . . هر كدام به گوشهاى رفتيم و با مرور آنچه گذشته بود اشك ريختيم . «فارس الحجاز» به فريادمان رسيده بود ... نگاهى به تشرف حاج شيخ اسماعيل نمازى شاهرودى از علماى كنونى مشهد كه در سال 1336 شمسى در بازگشت از حج همراه با همسفرانش طعم شيرين حضور امام زمان (ع) را چشيده است .