همسفر با خورشید نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

همسفر با خورشید - نسخه متنی

مریم ضمانتی یار

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید



همسفر با خورشيد

على اصغر با عصبانيت از ركاب ماشين پايين پريد و گفت: نه، گفتم نه ...

محمود دست او را گرفت و گفت: آرام باش مرد! جان اين همه حاجى را سپرده‏اند دست من و تو . على اصغر دستش را از دست محمود بيرون كشيد و پشت‏به محمود كرد و گفت:

- اولا جان اينها دست‏خداست، نه دست من . ثانيا ...

بر گشت و در چشمان محمود خيره شد: تو كه شاهد بودى من از تهران تا مكه دراين جاده‏ها چى كشيدم . پشت‏سر اين قافله ماشين خاك خوردم و دم نزدم . در بيابان‏هاى حجاز شن به چشم و دهانم ريخت . چيزى نگفتم . اما در راه برگشت مى‏خواهم جلو باشم .

محمود دستى به موهاى غبارآلودش كشيد و گفت: خاك اينجا هم صفا دارد كه روى سر و صورت ما بنشيند . لج نكن مرد! اگر از قافله ماشين‏ها جدا شويم و اتفاقى برايمان بيفتد، جواب خانواده اين همه را چه مى‏دهى ؟ اينها به هزار اميد به حج رفته‏اند، هنوز زيارت كربلا را در پيش دارند ...

ساك سفرم را برداشتم و به طرف على اصغر و محمود رفتم . همه مسافران سوار شده بودند جز مسافران ماشين ما كه دور دو راننده تهرانى حلقه زده بودند و هر كسى چيزى مى‏گفت . محمود كه مرا ديد قدمى جلو گذاشت و گفت: حاج اسماعيل، تو بزرگ و روحانى اين كاروانى . تو به اين جوان بگو دست از اين كارش بردارد . ما در راه رفتن به مكه با ماشين‏هاى پليس حمايت‏شديم، حالا وقت‏برگشتن، اين جوان مى‏خواهد ميان بر بزند و از جمع جدا شود .

جلوتر رفتم . دستى به شانه على اصغر زدم و گفتم ببين جوان من چهارده سفر به مكه رفته‏ام . بار اولم نيست . اما تو براى اولين بار است كه پا به اين بيابان مى‏گذارى . راه حجاز تا عراق تماما بيابان و شنزار است . جاده‏ها هم، همه خاكى هستند و يك طوفان شن كه بيايد زمين و آسمان را به هم مى‏ريزد . اگر گم شويم، نجاتمان ممكن نيست . خيلى مسير خطرناكى است .

على‏اصغر ميان هياهوى حاجيان و راننده‏ها و بوق ممتد اعلام سوار شدن و امر و نهى پليس محافظ كاروان، سر تكان داد و انگار كه اصلا حرف‏هاى مرا نشنيده باشد به طرف ماشين رفت و گفت:

- حاج اسماعيل، احترامت واجب است، اما همين كه گفتم . من تمام مسير تهران تا مكه را خاك خوردم . در برگشتن به تهران مى‏خواهم جلو باشم . آب و گازوئيل هم به قدر كافى داريم . محمود هم كه راننده خوبى است، كمكم مى‏كند . سوار شويد كه برويم و از بقيه جلو بزنيم .

منتظر نماند تا من بقيه حرفم را بزنم . همسفران ما هم كه همه اولين بارى بود كه به اين سفر آمده بودند، همراهيم نكردند و سوار شدند . شوق رسيدن به كربلا و بعد هم برگشتن به وطن، بر اصرار على‏اصغر، مهر تاييد زد و وقتى به خود آمدم كه ديدم تنها مسافر جا مانده از ماشين هستم . اينجا ديگر نمى‏توانستم به عنوان روحانى كاروان حرفى بزنم . در اين برهوت، من هم مسافرى بودم كه راننده مرا به سفر مى‏برد .

بقيه حاجيان تحت‏حمايت پليس سوار شدند و يك قافله از ماشين‏هاى حجاج، به دنبال هم راه افتاد و على‏اصغر در آن شلوغى و ازدحام، دور زد و راهش را به سمت‏بصره كج كرد تا به قول خودش ميان‏بر بزند و نگاه من از پنجره غبار گرفته ماشين به بيابان پيش رويمان خيره ماند .

سياهى شب، وهم‏انگيز، بر تمامى دشت‏سايه انداخته بود و سكوتى سنگين و دلهره آور، فضاى ماشين را پر كرده بود . تا چشم كار مى‏كرد ظلمت و تاريكى بود ودر عمق نگاه همه نگرانى موج مى‏زد . على‏اصغر وحشتزده شده بود و مرتب مسيرش را عوض مى‏كرد . هر سى، چهل كيلومتر كه مى‏رفتيم مى‏ايستاد، پياده مى‏شد و در ظلمت‏شب به دنبال نشانه و نور اميدى مى‏گشت، اما هيچ چيز جز دشت و خاك و تاريكى نمى‏ديد . ماشين را براى نماز خاموش كرد . همه به من نگاه مى‏كردند و من هيچ حرفى براى گفتن نداشتم . محمود سكوت سنگين فضا را شكست و گفت: حاج اسماعيل تو زياد اين راه را آمده‏اى تكليفمان چيست؟ چه بايد بكنيم؟

سعى كردم لحن كلامم بوى شماتت و سرزنش ندهد، گفتم: من كه گفتم از قافله ماشين‏ها جدا شدن، دراين بيابان خيلى خطرناك است . دو شبانه روز است كه سرگردان فقط دور خودمان مى‏گرديم . على‏اصغر پريشان و آشفته از پشت فرمان بلند شد و در راهروى ماشين به طرف صندلى من آمد و گفت: درست! ولى حالا تكليف ما چيست؟

گفتم: شايد از روى ستاره‏ها بتوانم بفهمم كجا هستيم .

چشمان نگران على اصغر درخشيد . دستم را گرفت و گفت: حاجى پس معطل چى هستى؟

بلند شدم و زير نگاه همسفرانم كه اميدوار شده بودند از ماشين پياده شدم . كمى از ماشين دور شدم همه منتظر و نگران پياده شدند . من ستاره‏ها را مى‏شناختم . چهارده سفر گذشتن از بيابان‏هاى حجاز، مرا با آسمان اين سرزمين آشنا كرده بود . على‏اصغر در كور سوى نور چراغ ماشين به من خيره شده بود . سرم را بلند كردم و به آسمان چشم دوختم . دستم را گرفت و با التماس گفت: حاجى حرفى بزن . دستش از وحشت مى‏لرزيد . گفتم: ما ... ما گم شديم .

محكم با دست‏به پيشانى اش كوبيد و گفت: نه ... نه ...

گفتم: خيلى از مسير اصلى دور شديم . امشب بايد همين جا بمانيم تا بيش از اين در تاريكى دورخودمان نگرديم . فردا بعد از نماز صبح راه مى‏افتيم و راه آمده را بر مى‏گرديم .

على اصغر توان حرف زدن نداشت . از من دور شد . محمود نگران جلو آمد: چى شد حاجى؟ گفتم: همان كه انتظارش را داشتيم ... ما گم شديم .

محمود هم محكم دو دستش را بر سرش زد و گفت: خاك بر سر شديم حاجى ... بيچاره شديم حاجى ... چقدر تو اصرار كردى، چقدر من گفتم ... گوش نكرد .

دستش را گرفتم و گفتم: سرزنش آن جوان حالا ديگر بى‏فايده است . بايد به فكر چاره بود . فردا كه آفتاب طلوع كند و ذخيره آب و گازوئيل تمام شود معنى گم شدن در بيابان را مى‏فهميم ... بيا برويم نمازمان را بخوانيم . محمود پريشان از من دور شد و لحظه‏اى نگذشت كه صداى فريادش در برهوت شب، دل همه را فرو ريخت: گم شديم ... ما تو اين بيابون گم شديم ...

همهمه در جمع افتاد . وحشت در صداى همه موج مى‏زد . همه همصدا حرف مى‏زدند و هيچكس نمى‏توانست اين جمع را آرام كند . به طرف آنها رفتم و گفتم: آرام باشين . شما زائران و حاجيان خانه خدا هستيد و بعد هم زائر كربلا . خدا بزرگ است . به خدا توكل كنيد . همه امشب توى ماشين همين جا مى‏خوابيم تا فردا راه آمده را برگرديم .

على‏اصغر در بيابان از ما دور شده و صداى هق هق گريه‏اش در ميان هياهوى حاجيان گم شده بود .

تمام شب همه در دلهره و اضطراب بيدار بودند و خواب به چشم هيچكس نيامد . نماز صبح‏مان را كه خوانديم لقمه نانى كه همراه داشتيم خورديم و راه افتاديم . بيابان شن نرم داشت، و شب، باد، شن را روى راه آمده ما ريخته بود و اثرى از راه نبود . تا چشم كار مى‏كرد شن بود وشن ...

تمام روز سرگردان و آشفته، زير آفتاب داغ تابستان، دور خودمان گشتيم . به هر سمت كه مى‏رفتيم، جز بيابان و افق دور دست چيزى نمى‏ديديم . شب كه از راه رسيد وحشتمان از شب قبل بيشتر شده بود . محمود قمقمه آب را خم كرد . حتى يك قطره از آن هم توى دهانش نچكيد . حاج احمد پيرمرد اهل شاهرود كه كمتر از ما توان تحمل داشت‏با ديدن قمقمه خالى محمود ناله كرد: ما همين جا مى‏ميريم ... آرزوى ديدن زن و بچه‏مان به دلمان مى‏ماند . على‏اصغر عصبى فرياد زد: بس كن حاجى! آيه ياس نخوان . حاج رضا كه جوان بود و سرپا، بلندتر از على‏اصغر فرياد زد: حق دارى سر ما بيچاره‏ها داد بزنى . همه ما را به كشتن دادى؟ حاج رسول دست‏حاج رضا را گرفت و گفت: آرام باش پدرجان . با داد و فرياد كه به جايى نمى‏رسيم . محمود بلند شد و گفت: حاجى راست مى‏گويد، آرام باشيد ببينيم چه خاكى بر سرمان بايد بريزيم . على‏اصغر بى‏قرارتر از قبل محكم روى فرمان كوبيد و گفت: از كجا مى‏دانستم به اين روز سياه مى‏افتيم ؟

حاج احمد ناليد: حاجى كه گفت: پيرمرد چهارده سفر مكه رفته، راه را مى‏شناسد . به تو گفت، گوش نكردى . على اصغر نهيب زد: پيرمرد احترام خودت را نگه دار . نمك به زخم مون ... .

آمدم بلند شوم كه آرامشان كنم . ماشين تكانى خورد و ايستاد . با خاموش شدن صداى ماشين كه نشان مى‏داد گازوئيل هم تمام شده وحشت همه را در بر گرفت . تاريكى شب وهم آلوده‏تر شده بود . همه به هم نگاه كرديم . در عمق نگاه هم، ترس از مرگ در بيابان به وحشت و اضطراب شب قبل افزوده شده بود . پياده شديم . با تيمم نمازمان را خوانديم و كنار ماشين روى شن‏ها نشستيم . كارى از دست هيچكس ساخته نبود . نه يك قطره آب، نه يك قطره گازوئيل ، نه يك نشانه و نه يك راهنما .

على‏اصغر نگاهش را از همه مى‏دزديد و سعى مى‏كرد جداى از بقيه باشد . وقتى همه سوار بوديم او پياده مى‏شد و وقتى براى نماز پياده مى‏شديم، نمازش را سريع مى‏خواند و سوار مى‏شد . اما ديگر مهم نبود او باعث اين سرگردانى شده بود . همه به مرگ فكر مى‏كرديم . مرگى كه به زودى در اثر تشنگى و گرماى روز، آن هم روز تابستان در بيابان‏هاى حجاز به سراغمان مى‏آمد .

هر چه آفتاب بيشتر روى دشت پهن مى‏شد، بر شدت عطش ما هم افزوده مى‏شد . قمقمه‏ها و ظرف‏هاى خالى آب، هر كدام گوشه‏اى روى خاك افتاده بودند و ماشين هم مثل يك تكه آهن‏پاره بى‏خاصيت، ميان بيابان افتاده بود . فقط در پناه سايه‏اش مى‏توانستيم از شدت سوزش پوستمان در زير آفتاب در امان بمانيم . به نزديكى ظهر كه رسيديم آنها كه مسن‏تر بودند مثل حاج احمد، بى‏رمق افتادند و جوان‏ترها با آخرين قدرت، تلاش مى‏كردند تا بيهوش نشوند . رنگ همه به شدت پريده بود . با آخرين رمق سرپا نشستم و رو به دوستانم گفتم:

- من اين بيابان‏ها را مى‏شناسم . سه روز است كه سرگردانيم . نه گذر كسى به اين برهوت مى‏افتد و نه كسى از ميان آن قافله ماشين‏ها، متوجه گم شدن ما شده و اگر هم شده باشد هرگز به دنبالمان نمى‏آيند . چون اميدى به زنده ماندن ما ندارند . بياييد همه دامان امام زمان ، عليه السلام، را بگيريم . اين را بدانيد اگر او به ما جواب ندهد، مى‏ميريم و طعمه حيوانات وحشى مى‏شويم .

همه با سكوت و چشمان خيس اشك به من خيره شده بودند . دهانم خشك و تلخ شده بود و با نهايت نا اميدى حرف مى‏زدم: بياييد تا قبل از آنكه از تشنگى كاملا بيهوش شويم، هر كدام براى خودمان يك قبر بكنيم . اگر افتاديم و ديگر نتوانستيم بلند شويم، حداقل خودمان را به قبرمان برسانيم . باد شن را روى ما بريزد و خود به خود مدفون شويم و به چنگ حيوانات وحشى بيابان نيفتيم .

همه به هم نگاه كردند . نمى‏دانم چرا اين حرف‏ها را زدم و اين پيشنهاد رادادم . يعنى عمدا مرگ دراين بيابان را پذيرفته بودم؟ نمى‏دانم هر چه بود، بر زبانم جارى شد و همه در نهايت درماندگى بى‏هيچ اعتراضى پذيرفتند . شن نرم بود و به راحتى هر كدام به دست‏خودمان قبرمان را كنديم . نوزده قبر در كنار هم . شن دشت از اشك چشمانمان خيس شده بود . صورت بر خاك گذاشته بوديم و انتظار مرگ را مى‏كشيديم . باد شن را به سر و صورتمان مى‏ريخت و لب‏هاى خشك و ترك خورده‏مان مزه خاك مى‏داد . على اصغر آشفته‏تر از بقيه ضجه مى‏زد . عذاب وجدان و پشيمانى از كارى كه كرده بود، دردناك‏تر از عطش و كندن قبر خودش، آزارش مى‏داد . هيچكس حال خودش را نمى‏فهميد و در بيابان، باد صداى گريه و ضجه حاجيان گمشده را با خود به دور دست‏ها مى‏برد ...

قبرها را كه حفر كرديم، هر كس كنار قبرى كه براى خودش كنده بود، زانو زد و من روضه خواندم و همه گريه كرديم و هم صداى با هم مولاى‏مان امام زمان (ع) را صدا كرديم:

يا فارس الحجاز، يا ابا صالح المهدى ادركنى ...

همه در نهايت استيصال صدايش مى‏كرديم . من ميان گريه و ناله گفتم: فكر كنيد چه كار خيرى تا به حال براى خدا كرده‏ايد، خدا را به آن كار خير قسم بدهيد . هر كس حرفى مى‏زد . اما صداى گريه باعث مى‏شد هيچكس نفهمد ديگرى چه مى‏گويد . گفتم بياييد با خدا قرار بگذاريم اگر از اين بيابان نجات پيدا كرديم، هر چه را كه همراهمان هست در راه خدا ببخشيم و بقيه عمرمان هم اگر كسى حاجتى داشت و از ما در خواستى كرد، حاجتش را برآورده كنيم .

هر كس با حالى كه داشت‏با خدا عهدى مى‏بست . كم كم حس كردم تحمل اين همه ضجه و درماندگى را ندارم . به زحمت از جايم بلند شدم و به راه افتادم . كمى دورتر از آنها، تپه‏اى بود كه پشت آن، باد شن را كنار زده بود و گودال كوچكى به وجود آمده بود . به آنجا رفتم و در آن گودال زانو زدم . فقط دلم مى‏خواست تنها باشم . من به آنها گفته بودم قبر خودشان را بكنند . اما در آن لحظه از قبرى كه براى خودم كنده بودم وحشت داشتم و دلم نمى‏خواست آن را ببينم . به شن‏هاى داغ بيابان چنگ زدم و ضجه زدم: خدايا من دلم نمى‏خواهد اينجا بميرم . دلم مى‏خواهد به وطنم برگردم . خانواده‏ام را دو باره ببينم . يا امام زمان! تو اگر اينجا به داد ما نرسى مى‏خواهى كجا به فريادمان برسى؟ ما كه داريم در اين آفتاب داغ بيابان از شدت عطش جان مى‏دهيم . تو كه فقط ناجى توى كتاب‏ها و داستان‏ها نيستى . ناجى آدم‏هايى قديمى . تو فقط امام زمان شيخ مفيد و مقدس اردبيلى و بحر العلوم كه نيستى . پس ما چى؟ ما كه با ماشين بدون گازوئيل، بدون يك قطره آب در اين برهوت مانده‏ايم ... پس ما چى؟ تو امام ما هم هستى؟ تو فارس الحجازى، امام همه شيعيان ... ديگر صدايم بالا نمى‏آمد . آنچه مى‏گفتم فقط بر دلم مى‏گذشت . زبانم از شدت عطش به كامم چسبيده بود و شن دهانم را تلخ و بد مزه كرده بود صداى ضجه همسفرانم ديگر به گوش نمى‏رسيد . همه گويى بى‏حال در قبرهايشان افتاده بودند . آفتاب در نهايت‏حرارت بر سرمان مى‏تابيد و دشت، گسترده و بى‏پايان، بى‏رحمانه فقط نگاهمان مى‏كرد ...

در آن لحظه، ميان گريه و ضجه، ناگهان مردى را پيش رويم ديدم كه لباس مردم عرب را پوشيده بود و افسار هفت‏شتر را در دست داشت . دشت آنقدر صاف بود كه يك تكه سنگ را در فاصله پنجاه مترى مى‏ديدى، اما اين مرد بلند قامت و خوش سيما با اين فت‏شتر از كجا آمده بود و ناگهان پيش روى من ظاهر شده بود; نفهميدم . از خوشحالى از جا پريدم . گريه و زارى به كلى يادم رفت . جلو رفتم و صورتش را بوسيدم .

و چون ديدم لباس عربى پوشيده، به عربى هم سلام و احوالپرسى كردم، فرمود: عليكم السلام و رحمة الله و بركاته . چهره‏اش آنقدر زيبا بود كه براى لحظاتى محو زيبايى‏اش شدم . وقتى ديد سكوت كرده‏ام . فرمود: راه را گم كرده‏ايد؟ گفتم: بله، فرمود: من آمده‏ام راه را به شما نشان دهم .

دلم از شادمانى لرزيد . گفتم: ممنونيم آقا . بفرماييد .

پيش روى ما در انتهاى افق دو كوه بود . با دست‏به كوه‏ها اشاره كرد و فرمود: مستقيم به طرف اين دو كوه برويد و از وسط آن دو كوه كه بگذريد، راه پيدا مى‏شود و طرف چپ، جاده را مى‏بينيد . اين جاده به آبادى «جريه‏» مى‏رسد كه مرز بين حجاز و عراق است . از آنجا هم به بصره مى‏رسيد و مى‏توانيد به كربلا برويد .

هنوز نگفته بودم شما از كجا مى‏دانيد كه مقصد ما كربلاست‏باز به عربى فرمود: نذرى هم كرده‏ايد درست نيست . بى‏آنكه بفهمم اين مرد عرب كه تازه از راه رسيده، از كجا مى‏داند ما در اين بيابان چه نذر و عهدى كرده‏ايم، فقط پرسيدم: چرا؟

فرمود: آنچه كه بين شما هست، قيمت كنيد و بنويسيد، بعد كه به وطنتان برگشتيد، معادل آن مقدار را در راه خدا انفاق كنيد . الان نذر شما رجحان ندارد و اگر آنچه داريد، در راه خدا بدهيد، خودتان معطل مى‏مانيد و بايد تكدى كنيد و تكدى هم حرام است . حالا برو رفقايت را صدا كن كه همين الان راه بيفتيد كه اول مغرب به «جريه‏» برسيد

من بدون تعجب و بهت، انگار كه اصلا مسئله غريبى نشنيده‏ام سرى تكان دادم و دوستانم را صدا كردم . در تمامى مدتى كه من با آقا حرف مى‏زدم آنها را مى‏ديدم كه هنوز گريه مى‏كردند، اما آنها ما را نمى‏ديدند وقتى آقا اجازه داد كه صدايشان كنم، آنها متوجه ما شدند و تازه ما را ديدند . همه از جا بلند شدند و ناباورانه آقا و قافله شترها را نگاه كردند . شادمانى يك آن، جاى اشك و وحشت را در چشمان بهت‏زده دوستانم گرفت . همه به طرف ما آمدند . دورمان جمع شدند و هر كدام جلو آمدند و سلام كردند و دست آقا را بوسيدند . آقا به عربى جواب همه را دادند و رو به من فرمود: سوار شويد . شما راه را مى‏خواستيد من راه را به شما گفتم . حالا برويد .

حاج محمد جلو آمد و به من گفت: ما راه كه بيفتيم باز ماشين در شن فرو مى‏رود و دو باره راه را گم مى‏كنيم . الان هر چه همراهمان هست و نذر كرديم كه آنها را در راه خدا بدهيم، همه را به اين مرد عرب مى‏دهيم تا ما را راهنمايى كند . بعد بقيه آنچه را برايمان مى‏ماند در راه خدا مى‏دهيم .

آقا حرف حاج محمد را شنيد و رو به من فرمود: اين نذر درست نيست .

من به فارسى رو به حاج محمد گفتم كه اگر شما اين نذر را ادا كنيد با چه چيزى به كربلا مى‏رويد و به ايران بر مى‏گرديد؟

نه آنها و نه من هيچكدام اين سوال به ذهنمان نرسيد اين مرد عرب از كجا مى‏داند ما راهى كربلا و بعد ايران هستيم . حاج محمد گفت: حرفى نيست ولى صلاح نيست راه بيفتيم . ما گم مى‏شويم .

آقا ما را كه مردد ديد فرمود: من مى‏دانم پولى كه همراهتان هست، براى سفرتان كافى است، و گرنه من پول هم به شما مى‏دادم . من پول لازم ندارم .

نفهميديم او از كجا مقدار پول ما و خرج ادامه سفر را مى دانست فقط فهميديم كه نمى‏توانيم او را به پول قانع كنيم كه تنهايمان نگذارد . من قرآن كوچكى در جيبم داشتم . به دلم گذشت اعراب حجاز، خيلى به قرآن عقيده دارند . اين مرد عرب هم كه پول قبول نمى‏كند . قرآن را از جيبم درآوردم و گفتم: آقا من شما را به اين قرآن قسم مى‏دهم كه ما را تنها نگذاريد و به مقصد برسانيد .

فرمود: حالا كه مرا به قرآن قسم دادى، من شما را مى‏رسانم .

فرياد شادى از همه بلند شد . تمام آن وحشت و اضطراب از بين رفته بود و حضور او چنان آرامشى بر وجود همه حاكم كرده بود كه انگار اصلا آن همه سختى نكشيده بودند و آماده مردن در قبرهايى كه حفر كرده بودند، نبودند . چهره‏ها مثل گل شكفت و همه به تكاپو افتادند تا هر چه زودتر سوار شوند و از قبرها دور شويم . آقا فرمود: مقصر، على اصغر است . او برود عقب و محمود پشت فرمان بنشيند .

ما هيچكدام از خودمان و از يكديگر نپرسيديم او از كجا اسم راننده‏هاى ما را مى‏دانست و از كجا مى‏دانست على‏اصغر مقصر بوده و ما را به اين بيابان كشيده است . تعجب هم نكرديم . انگار كه امرى كاملا عادى بود . فرمود: تو هم بنشين و بگو همه سوار شوند . من هم كنار تو مى‏نشينم .

به دوستانم گفتم كه سريع هر چه داريد جمع كنيد و سوار شويد . محمود هم پشت فرمان بنشيند . آقا شترها را در بيابان گذاشت و آمد . مى‏دانستم عرب چقدر شترش را دوست دارد . اما اصلا به فكرم نگذشت اين شترها را چطور در بيابان به امان خدا رها كرد و همراه ما آمد و روى صندلى ماشين كنار من نشست و فرمود: به محمود بگو راه بيفتد .

به فارسى به محمود گفتم: راه بيفت . اما هيچكدام يادمان نبود ماشين يك قطره گازوئيل و آب ندارد و محمود چطور ماشين را روشن كند . تا آقا فرمود بگو را بيفتد و من به او گفتم: آقا انگشت‏سبابه شان را رو به فرمان تكان داد و ماشين روشن شد و راه افتاديم .

از پنجره ماشين همه به قبرهاى حفر شده‏اى كه خالى در بيابان مانده بود نگاه كرديم . چشمان همه مى‏درخشيد . از قبرها به سرعت دور شديم و خيلى سريع به دو كوهى كه آقا نشانى داده بود رسيديم . فرمود: گفتم كه دو تا كوه مى‏بينيد . اين هم آن دو تا كوه . حالا مستقيم از وسط دو كوه رد شويد .

فرموده آقا را براى محمود ترجمه كردم و او به راهش ادامه داد . آرامش به جمع برگشته بود و همه با آسودگى خاطر به پشتى صندلى شان تكيه داده بودند و با هم حرف مى‏زدند .

به وسط دو كوه كه رسيديم آقا فرمود: الان اول ظهر است . شيخ اسماعيل بگو راننده بايستد تا من نمازم را بخوانم . شما هم نمازتان را بخوانيد . غذا هم هر كس هر چه دارد توى ماشين بخورد كه برويم و اول مغرب به جريه برسيم .

به محمود گفتم توقف كند . ماشين كه ايستاد همه پياده شدند . آقا هم پياده شد و فرمود: آب كه نداريد؟ گفتم: نه . آقا به بوته خارى كه كمى دورتر از ما بود اشاره كرد و فرمود . آنجا چاهى هست . برويد و آب برداريد . ظرف‏هايتان را پر از آب كنيد . توى ماشين هم آب بريزيد . وضو بگيريد و بياييد . من وضو دارم . مى‏روم نماز بخوانم تا شما بياييد و راه بيفتيم .

گفتم: به روى چشم و با دوستان به طرف جايى كه آقا اشاره كرده بود رفتيم . چاه فقط يك وجب عمق داشت .

من كه سال‏ها اين بيابان را طى كرده بودم مى‏ددانستم در خاك حجاز بايد 100 تا 200 متر حفر شود تا به آب برسيم . اما آن لحظه اين سؤال به ذهنم نرسيد كه در اين بيابان اين چاه با يك وجب عمق چطور پر از آب زلال است . آب آنقدر زلال و پاك بود كه انگار هرگز باد، شن اين بيابان را در آن نريخته بود . ما كه خيلى تشنگى كشيده بوديم همه دور چاه جمع شديم . آب خورديم . ظرف‏ها و ماشين را هم آب كرديم . وضو هم گرفتيم، اما همچنان اين يك وجب آب گوارا سرجايش بود و كم نمى‏شد . آقا رو به قبله به نماز ايستاده بود و ما هم رفتيم و نمازمان را خوانديم . بعد از نماز آقا فرمود: سوار شويد و هر چه داريد در راه بخوريد . سوار شديم . من مقدارى آجيل همراهم بود . به آقا تعارف كردم . برنداشتند . اما مقدارى نان كه با آرد تميز در شاهرود پخته بوديم و همراهم بود تعارف كردم . آقا برداشت اما نديدم كه بخورد . فرمود: بگو راه بيفتد .

محمود بدون توجه به سوخت، ماشين را روشن كرد . حتى به عنوان يك راننده كه حواسش به طور طبيعى بايد به سوخت ماشين باشد . آمپر گازوئيل را نگاه نكرد و با همان حركت انگشت‏سبابه آقا ماشين مثل قبل راه افتاد . كمى كه در جاده پيش رفتيم سكوت را شكستم و گفتم: اين ملك سعود كه از هر زائر 1000 تومان مى‏گيرد، چرا راه را درست نمى‏كند كه زائران مكه راه را گم نكنند؟

ايشان به عربى فرمود: اينها نمى‏توانند شما را ببينند آن وقت‏برايتان راه درست كنند؟

ما باز هم نفهميديم اگر او عرب سعودى است چرا اين طور حرف مى‏زند . اعراب سعودى كه ملك سعود را خليفة المسلمين مى‏دانند و اصلا چطور من جرات كردم از عرب سعودى اين سؤال را بپرسم . زائران همسفرمان در آرامش به خواب رفته بودند و من كه خوابم نمى‏آمد با آقا صحبت مى‏كردم . صحبتمان به مقايسه وضع ايران و عربستان كشيد . من گفتم: در ايران ما يك بار هندوانه 7 ريال است و در اينجا يك گره هندوانه يك ريال است . در ايران يك بار انگور 7 ريال است و اينجا يك كيلو انگور 7 ريال است . در ايران ما نعمت‏خيلى زياد است .

آقا فرمود: اينها همه از بركات ماست . اينها همه از بركات ائمه است . بعد آقا شروع كرد به تعريف كردن از همدان و كرمانشاه و مشهد و تمجيد از علماى زنده و متوفى مثل سيد ابوالحسن اصفهانى و آخوند ملا معصومعلى همدانى كه آنها را مى‏شناختم .

باز نفهميدم اين عرب از كجا اين طور دقيق اسامى علما و مجتهدين ما در اصفهان و همدان و خراسان را مى‏داند و از آنها تمجيد هم مى‏كند .

گفتم: ايران در هر چند فرسخ، آب و قهوه خانه و ميوه هست اينجا فقط بيابان است . فرمود: از بركات ما اهل‏بيت در همه جاى ايران، نعمت فراوان است .

صحبتمان تازه گل انداخته بود كه به جريه رسيديم . درست اول مغرب . همانطور كه آقا فرموده بود . با توقف ماشين، همه بيدار شدند و آقا فرمود: پياده شويد . اين هم جريه، مرز بين خاك سعودى و عراق . از اينجا به بصره مى‏رسيد و از بصره به كربلا و بعد هم به ايران برگرديد .

همه پياده شديم و من هر كس را دنبال كارى فرستادم . يكى رفت تا چادر را بر پا كند . يكى غذا را آماده مى‏كرد . يكى چايى را روبراه مى‏كرد و همه به جنب و جوش افتاده بودند تا شب راحتى را در اين آبادى بگذرانيم و فردا سحر راهى بصره شويم . آقا فرمود: فردا تنها نرويد . صبر كنيد قافله‏اى از زائران كربلا فردا به اينجا مى‏رسد و همراه آنها برويد . گفتم: به روى چشم . آقا امشب مهمان ما باشيد الان غذا و چاى هم آماده مى‏شود . با هم مى‏خوريم فردا برويد . آقا فرمود: نه شيخ اسماعيل من كارهاى بسيارى دارم . تو مرا به قرآن قسم دادى و من اجابت كردم . شما را به خدا مى‏سپارم . يادتان نرود . نذرى كه در آن بيابان كرديد، قبول نيست تا پايان سفر و بازگشت‏به وطن اگر مالتان را ببخشيد قبول نيست . دستم را روى چشم گذاشتم و گفتم: چشم . وقتى آقا خداحافظى كرد نگاهى به سراپاى آقا انداختم تازه متوجه شدم ايشان شمشير بزرگى به طرف راستشان بسته بود و شمشير كوچكى به طرف چپشان و كمربندى هم به كمر بسته بودند كه مثل الياف ريسمان بافته شده بود و چفيه عربى هم بر سرشان بود و متبسم بودند و در زمانى كه سكوت برقرار بود و حرفى نمى‏زديم ذكر مى‏گفتند .

مقدارى آب برداشتم تا دست و رويم را بشويم . آقا هم همراهم به راه افتاد و از جمع كه چند قدم دور شديم يك آن ديگر ايشان را نديدم . درست مثل آن لحظه در بيابان كه يك آن در برابر خودم آقا را ديدم . ناگهان مثل كسى كه از خواب بيدار شده باشد، به خود آمدم و فرياد زدم و گفتم: ما از صبح خدمت امام زمان (ع) بوديم و نفهميديم .

همه با شنيدن فرياد من دورم جمع شدند و با هم به چادر رفتيم . هر كدام موردى را يادآورى مى‏كرديم و اشك مى‏ريختيم . صداى گريه و فرياد بلند شد . تازه فهميديم چه كسى ما را از آن بيابان و كنار قبرها نجات داده بود . ميان گريه و ناله ما چند شرطه عرب از راه رسيدند . يكى جلو آمد و پرسيد: اينجا كسى مرده؟

همه به هم نگاه كرديم . به عربى گفتم: نه، كسى نمرده . ما راه را گم كرده بوديم و حالا راهمان را پيدا كرديم . شرطه جا خورد و گفت: خب چرا گريه مى‏كنيد؟ خدا را شكر كنيد . به خاطر پيدا شدن راهتان ضجه مى‏زنيد؟

صدايمان را پايين آورديم . آنجا ديگر امن نبود . على‏اصغر يك گوشه كز كرده بود و اشك مى‏ريخت . گفتم: ديدى على‏اصغر آقا فرمود تو مقصرى برو عقب بنشين .

على اصغر محكم بر سرش زد و گفت: آقا راست گفتند، تقصير من بود .

گفتم: اما تو باعث‏شدى ما هفت‏ساعت همسفر امام زمانمان باشيم . با او نماز بخوانيم، غذا بخوريم، حرف بزنيم ... اين گم شدن بهترين اتفاق زندگى‏مان بود . .

هر كدام به گوشه‏اى رفتيم و با مرور آنچه گذشته بود اشك ريختيم . «فارس الحجاز» به فريادمان رسيده بود ...

نگاهى به تشرف حاج شيخ اسماعيل نمازى شاهرودى از علماى كنونى مشهد كه در سال 1336 شمسى در بازگشت از حج همراه با همسفرانش طعم شيرين حضور امام زمان (ع) را چشيده است .

/ 1