روانشناسی سلامت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

روانشناسی سلامت - نسخه متنی

رابین دیماتئو؛ مترجم: سید مهدی موسوی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

روانشناسى سلامت

رابين ديماتو

سيد مهدى موسوى

مقدمه

آيا يگانه عامل دخيل در بيمارى و سلامت، عامل جسمى است؟ آيا بين حالات بدنى و عوامل زيستى تناظرى يك به يك برقرار است؟ آيا مسائل روانى در بهبود بيماريها نقش دارد؟ آيا افكار، عواطف و انگيزه‏هاى فرد ممكن است در بروز بيمارى يا بهبود آن دخيل باشد؟ چگونه است كه برخى در مقابل مصائب تاب مى‏آورند، ولى برخى ديگر در آن حال، دچار انفعال و افسردگى مى‏گردند؟

اينها و دهها سؤال مشابه آن، مسائلى است كه در شاخه‏اى نوظهور و جديدالتاسيس در روانشناسى به نام «روانشناسى سلامت‏» مورد توجه قرار مى‏گيرد. بالا رفتن هزينه‏هاى بهداشتى و مشخص شدن نقش مهم عوامل رفتارى در بيمايهاى جديد همه گير، دو عامل از عوامل متعددى است كه باعث رشد چشمگير و گسترش سريع اين شاخه از روانشناسى شده است. در واقع، مشكلات الگوى «زيست پزشكى‏» به روانشناسان امكان داد تا از معلومات، تحقيقات و مهارتهاى بالينى خود در علوم پزشكى نيز استفاده كنند. اثبات علمى اين امر كه فرآيندهاى بدنى «غير ارادى‏»، نظير ضربان قلب، فشار خون، امواج مغزى و جريان خون به اندامها را مى‏توان با اراده كنترل كرد، دوگانگى روان - بدن را كه پايه اصلى الگوى زيست‏پزشكى است، با ترديد مواجه ساخت.

اين شاخه از روانشناسى در سال 1979 براى اولين بار با تاسيس بخش روانشناسى سلامت (بخش 38) در انجمن روانشناسى امريكا به رسميت‏شناخته شد.

اين علم را در گسترده‏ترين معناى خود مى‏توان كاربرد نظام‏مند روانشناسى در حيطه‏هاى مربوط به سلامت، بيمارى و سيستم مراقبت‏بهداشتى تعريف كرد. انجمن روانشناسى امريكا اين علم را با جزئيات بيشتر اين گونه تعريف مى‏كند: مجموعه‏اى از مساعدتهاى آموزشى، علمى و حرفه‏اى رشته روانشناسى براى ارتقا و حفظ سلامت، پيشگيرى و درمان بيمارى، تشخيص روابط على و تشخيصى سلامت، بيمارى و اختلالات كاركردى مربوطه و نيز براى تجزيه و تحليل و بهبود سيستم مراقبت‏بهداشتى و شكل‏دهى سياستهاى بهداشتى.

كتابى كه در اين مقاله، گزيده‏اى از آن را مى‏آوريم، از كتابهاى مربوط به همين شاخه از روانشناسى است كه داراى چهارده فصل است و موضوعات مربوط به سلامت و بيمارى را از مراحل اوليه(قبل از بروز نشانه‏ها) تا آخرين مرحله(مرگ) پى مى‏گيرد. به طور خلاصه، پس از ذكر مقدمه‏اى در معرفى اين علم در فصل اول، به اصطلاح شناسى پزشكى، فيزيولوژى و روش‏شناسى آن در فصل دوم مى‏پردازد. فصل سوم و چهارم به پيشگيرى اوليه و ثانويه و ثالثيه فصل پنجم و ششم به ناخوشى و بيمارى و درد; فصل هفتم و هشتم به ارتباط كلامى و غيركلامى (فراارتباط) بيمار با پزشك، فصل نهم به مشكلات خود متخصصان پزشكى، فصل دهم و يازدهم به ارتباط بيماريهاى جسمى و عوامل روانى و نيز فشار روانى و كنار آمدن با آن و در نهايت، فصل دوازدهم و سيزدهم و چهاردهم به ترتيب به بيماريهاى حاد، مزمن و لاعلاج و بلاخره مرگ، اختصاص دارد.

البته از آنجا كه خلاصه كردن كتابى با اين حجم، در يك مقاله بسيار مشكل و شايد ناممكن است و صرف اشاره به مباحث مطرح شده در هر فصل چيزى عايد خواننده نمى‏كند، سعى مى‏كنيم در هر فصل، گزيده‏اى از مهمترين مباحث را گلچين كنيم و طالبان تفصيل را به اصل كتاب ارجاع دهيم.

ترجمه كتاب توسط گروه روانشناسى دفتر همكارى زيرنظرآقاى‏كيانوش‏هاشميان انجام شده است و اميدواريم در آينده‏اى نزديك از طرف اين دفتر انتشار يابد.

فصل اول: مدخل

در طول تاريخ مكتوب بشر، معمولا بيمارى را به پديده‏هاى جادويى و ناشناخته‏اى مانند افكار گناه‏آلود، تسلط ارواح خبيثه و اراده خدايان كينه‏توز نسبت مى‏دادند. در يونان باستان نيز، كه پزشكى غرب ريشه در آن دارد، وضع چنين بوده است. بقراط اولين كسى بود كه شالوده‏هاى اوليه بناى رفيع پزشكى «عقل مدار» را ريخت و باورها و معلومات كنونى پزشكى تا حدود زيادى مرهون خدمات اوست. پس از وى، جالينوس راه او را ادامه داد و تشخيص بيمارى را بر چارچوبى مبتنى بر كالبدشناسى و فيزيولوژى بنا نهاد. رنسانس در قرن پانزدهم ميلادى، عقل‏گرايى را به حيطه پزشكى وارد ساخت. بسيارى از اقدامات چشمگير در پزشكى در ساليان اخير رخ داده است، ولى قرن بيستم شايد تنها دوره‏اى در تاريخ است كه در آن، جو غالب پزشكى بيشترين اهميت را به مسائل بدنى مى‏دهد و از نقش عوامل روانى در بيمارى و سلامت غفلت مى‏ورزد. امروزه با وجود پيشرفتهاى عظيم در جنبه فنى پزشكى، جنبه انسانى آن به آسانى به بوته فراموشى سپرده شده است.

از سوى ديگر، تا اين اواخر تقريباهمه روانشناسان منحصرا به مشكلات روانى توجه مى‏كردند و در اين علم، «دكتر» دقيقا معادل «روان درمانگر» گرفته مى‏شد; اما در سى سال اخير، آنان متوجه امكان كاربرد يافته‏هاى روانشناسى در نيل به سلامت و حفظ آن شدند و بدين ترتيب، شاخه روانشناسى سلامت‏به وجود آمد. در واقع، روانشناس سلامت، به بررسى مسائل روانى در حيطه كار پزشكى و حوزه‏هاى وابسته آن مى‏پردازد و در اين راه ممكن است‏به عنوان مشاور پزشك يا تيم پزشكى، پژوهشگر، ابداع كننده برنامه‏هاى آموزش بهداشت‏براى عموم مردم، از طريق رسانه‏هاى جمعى و يا متخصص بالينى مستقل عمل كند.

فصل دوم: اصطلاح شناسى پزشكى، فيزيولوژى و روش شناسى

روانشناس سلامت‏براى فهم بهتر امراض و ارتباط كارآمدتر با متخصصان پزشكى، نيازمند اطلاعاتى درباره اصطلاحات پزشكى است. دراين فصل، از طريق ياد دادن معانى اشتقاقات كلامى گوناگون، از قبيل ريشه‏ها، پيشوندها و تركيب آنها با واژه‏هاى پزشكى، سعى مى‏شود كه روانشناس به راحتى بتواند معانى واژگان پزشكى را درك كند. همچنين در اين فصل، راجع به دستگاههاى بدنى زير بحث مى‏شود: سيستم استخوان بندى، سيستم عضلانى، قلبى - عروقى، تنفسى، گوارشى، عصبى و دستگاه ايمنى بدن. بخش ديگر اين فصل به روشهاى تحقيق مورد استفاده در اين علم اختصاص دارد كه از جمله مى‏توان به آزمايش حقيقى، همبستگى، گذشته‏نگر، آينده‏نگر، عرضى - طولى و آزمايشگاهى - ميدانى اشاره كرد. همچنين روشهاى ارزيابى، يعنى بررسى مدارك، مصاحبه، پرسشنامه و مشاهده موقعيتهاى عينى، مورد بحث و بررسى قرار مى‏گيرد.

فصل سوم: سالم ماندن

اين فصل با اشاره به عمده‏ترين علل مرگ و مير، يعنى بيماريهاى قلبى، سكته و سرطان و عوامل رفتارى مؤثر در بروز آنها به پيشگيرى اوليه مى‏پردازد. از جمله علل بروز بيماريهاى قلبى، به استعمال دخانيات، فشارهاى عاطفى، فشار خون مهار نشده، چاقى، زندگى كم تحرك، ديابت مهار نشده و كلسترول بالا; واز علل سرطان به استعمال دخانيات، قرار گرفتن در معرض عوامل سرطان‏زاى محيطى، نور آفتاب و اشعه‏هاى ديگر و نيز اجتناب از معاينات جسمى منظم; و در نهايت از عوامل سكته به استعمال دخانيات، فشار خون مهار نشده و چاقى اشاره مى‏كند.

پيشگيريها اوليه عبارت است از اعمالى كه افراد سالم براى رسيدن به حداكثر سلامتى و احتراز از بروز بيمارى انجام مى‏دهند. از جمله پيشگيريهاى اوليه مى‏توان به استفاده منظم از كمربند ايمنى در اتومبيل، واكسيناسيون بموقع، بهداشت جنسى، كاستن از غذاهاى با كلسترول زياد، پرهيز از چاقى و اضافه وزن، ورزش منظم و احتراز از دخانيات و مشروبات الكلى اشاره كرد.

فصل چهارم: عمل به توصيه‏هاى بهداشتى

دراين فصل، رفتار پيشگيرانه و عوامل روانى دخيل در موفقيت‏يا شكست در اتخاذ و ادامه اعمال بهداشتى بررسى مى‏شود و از پيشگيرى ثانويه و ثالثيه بحث‏به ميان مى‏آيد. منظور از پيشگيرى ثانويه آن است كه بيمار براى جلوگيرى از تبعات منفى بيمارى، به انجام اقداماتى مبادرت ورزد. نمونه‏اى از اين نوع پيشگيرى، مصرف دارو يا تبعيت از برنامه‏هاى غذايى يا ورزشى ويژه است. پيشگيرى ثالثيه، مستلزم اقداماتى براى معالجه يا مهار پيشرفت‏بيمارى است; مثلا براى از بين بردن غده سرطانى بايد از جراحى يا پرتودرمانى كمك گرفت. اين دو نوع پيشگيرى، براى ممانعت از ناتوانى و معلوليت در نظر گرفته مى‏شوند.

دربخشى ديگر از اين فصل، راجع به تبعيت‏بيمار و اينكه به چه دليل گاهى بيمار از عمل به توصيه‏هاى پزشكى سرباز مى‏زند، بحث مى‏شود و از دلايل عدم تبعيت‏بيمار، به مواردى از قبيل فراموشى، سوءفهم، وجود موانع، تعارض با انجام اعمال ضرورى يا خوشايند، عدم باور به مفيد بودن نتايج تبعيت و عدم حمايت‏خانواده، دوستان و گروه فرهنگى و اجتماعى اشاره مى‏گردد. در قسمت‏بعدى، به ضرورت ارائه اطلاعات به بيمار براى تغيير رفتارهاى نامطلوب بيان شده اشاره مى‏شود و رسانه‏هاى جمعى، پزشكان و ديگر متخصصان سلامت، به عنوان منبع اين اطلاعات معرفى مى‏شوند. از آنجا كه فهم كامل تصميمات بهداشتى از سوى فرد، بر تحليل فرآيند ارزيابى اطلاعات بهداشتى مبتنى است، مؤلف به تعريف دو اصطلاح مهم «باور» و «نگرش‏» و نحوه تاثيرگذارى آنها بر رفتار بهداشتى مى‏پردازد.

طبق يكى از نظريات، رفتار بهداشتى از «قصد» انجام آن رفتار نشات مى‏گيرد و اين قصد رفتارى از دو مؤلفه ساخته مى‏شود: نگرش فرد نسبت‏به آن عمل و هنجارهاى ذهنى در مورد آن. مثلا، قصد فرد در مورد ترك سيگار متاثر از نگرشهاى او راجع به دو امر است: ميزان باور وى به اينكه ترك سيگار منجر به سلامتى مى‏شود و اينكه سلامتى براى او تا چه حد ارزشمند است.

منظور از هنجارهاى ذهنى، عقايد ديگران درباره رفتار بهداشتى است، مثلا آيا دوستان و افراد خانواده فرد معتقدند كه او بايد سيگار را ترك كند يا نه و نيز او چقدر انگيزه براى تبعيت از عقايد آنان دارد.

فصل پنجم: ناخوشى

مؤلف در فصل اول اشاره‏اى به اين امر كرده بود كه توجه زياد به جنبه فنى پزشكى در قرن بيستم، باعث ناديده گرفتن تمايز روشن بين دو پديده مهم بيمارى (disease) و ناخوشى (illness) شده است. بيمارى(در تقابل با ناخوشى)، مجموعه يافته‏ها و علائمى است كه مجموعا ماهيت مشخصى را شكل مى‏دهد. ناخوشى لزوما بيمارى خاص و مشخصى نيست، ولى عملكرد بهينه فرد را از هم مى‏پاشد و بر شناخت، عواطف، انگيزه‏ها و رفتارهاى وى تاثير مى‏گذارد.

در ادامه همين بحث، در فصل پنجم نيز اين تفاوت تذكر داده مى‏شود. گر چه اميد به زندگى و ميزان مرگ ومير به لحاظ آمارى تغيير يافته و در ساليان اخير، داروهاى جديدى به بازار آمده است، ولى گزارش ناخوشى از سوى مردم نسبت‏به گذشته زيادتر شده است. به عبارت ديگر، در اين سالها بيمارى كمتر شده و ناخوشى افزايش يافته است. مؤلف از اين امر، با عنوان پارادوكس‏سلامت و ناخوشى نام مى‏برد و در صدد تبيين آن برمى‏آيد.

اين پارادوكس، تنگنايى است كه الگوى زيست پزشكى ايجاد كرده است و بر اساس اين الگو، كه امروزه در پزشكى غلبه دارد، چنين فرض مى‏شود كه انحراف فرد از هنجار، بر طبق متغيرهاى زيستى قابل سنجش، قادر است‏به طور كامل بيمارى وى را توجيه كند. اين ديدگاه بر آن است كه پيچيده‏ترين پديده‏هاى بيمارى را نيز مى‏توان به نابهنجارى جسمى ارجاع داد.

اين الگو مطمئنا نسبت‏به رويكرد موجود در سده‏هاى قبل كه شياطين را علت‏بيماريها معرفى مى‏كردند، پيشرفت محسوب مى‏شود، ولى در توجيه بسيارى از پديده‏هاى مربوط به سلامت و بيمارى ناتوان است. چگونه فردى كه با بيمارى مشخص احساس سلامتى مى‏كند يا ديگرى كه در او هيچ عامل متنافر جسمى وجود ندارد، از بيمارى مى‏نالد؟ و علاوه بر اين، چگونه يك بيمارى خاص جسمى، تاثيرى متفاوت بر افراد دارد؟

در سال 1977، يكى از روانپزشكان، به نام جرج انگل، الگوى ديگرى را به جامعه پزشكى عرضه كرد. در اين الگوى زيستى - روانى - اجتماعى ناميده مى‏شود، براى درك واكنش بيمار به نشانه‏هاى بيمارى و تجربه وى از آن، در كنار عوامل زيستى به عوامل روانى و اجتماعى نيز توجه مى‏شود:

1) معنايى كه فرد به بيمارى خود مى‏دهد (آيا آن راء;خخ مانع دستيابى به آرزوهاى خود مى‏داند يا معتقد است كه مى‏توان بر آن فائق آمد);

2) خواسته‏هاى هشيار يا ناهشيار فرد(آيا خواستار مراقبت است‏يا در آرزوى استقلال عمل);

3) شيوه واكنش به بيمارى(آيا به ناتوانيهاى خود مى‏افزايد يا سعى در كاستن از آنها دارد).

اين الگو آنقدر گسترده است كه حتى انتظارات فرهنگى فرد راجع به بيمارى، بويژه آموخته‏هاى وى از خانواده و فرهنگ درباره نحوه واكنش به بيمارى، و نيز حالات روانى نظير ميزان اضطراب و افسردگى بيمار و نهايتا، شرايط اجتماعى كنونى وى(ميزان تاثير بيمارى در ارتباطات وى با ديگران) را در برمى‏گيرد.

مؤلف در بخش ديگرى از اين فصل متذكر مى‏شود كه آنچه بيمار را به درخواست كمك از مراكز درمانى وامى‏دارد همانقدر به وخامت عينى نشانه‏هاى بيمارى بستگى دارد كه به ويژگيهاى روانى بيمار. عوامل روانى‏اى كه فرد را به درخواست كمك وامى‏دارند عبارتند از:

الف) ترس‏آور و خطرناك بودن نشانه‏ها;

ب) هنگامى كه نشانه‏هاى بيمارى، جديد و متفاوت يا آشنا و وخيم باشند;

ج) پس از تجربه يك بحران ميان فردى نظير دعواى خانوادگى يا مشاجره با رئيس، بحران ميان فردى سطح اضطراب فرد را بالا مى‏برد و برخى نشانه‏هاى بيمارى را غيرقابل تحمل مى‏سازد;

د) نشانه‏هايى نظير كهيرهاى صورت كه ارتباط فرد را با ديگران به خطر مى‏اندازند، باعث تسريع در مراجعه به پزشك مى‏شوند;

ه) هنگامى كه ديگران از مراجعه فرد به پزشك حمايت كنند.

فصل ششم: درد

در اين فصل، مؤلف پس از تعريف درد، بين آن و دريافت درد «تمايز» قائل مى‏شود. درد امرى است درونى واحساسى است كه فرد دارد; ولى ديافت دردت، نيرويى است كه بر پايانه‏هاى عصبى خاصى اثر مى‏گذارد و قابل ارزيابى و مشاهده است. پس از آن به نظريات مربوط به درد، از جمله نظريه‏هاى طرحى، اختصاصى و كنترل دروازه درد مى‏پردازد. در نظريه اختصاصى فرض بر آن است كه بر روى پوست، گيرنده‏هاى خاصى وجود دارد كه فقط در مقابل درد واكنش نشان مى‏دهد. در مقابل، نظريه‏طرحى معتقد است كه درد، نتيجه طرح‏يابى وكيفيت تحريك پايانه‏هاى عصب پيرامونى است; مثلا ممكن است فشار ملايم بر ناحيه خاصى از بدن موجب احساس لمس و فشار شديد بر همان ناحيه و سبب احساس درد شود. نظريه سوم ضمن قبول اختصاصى بودن انتقال درد و نيز اهميت طرح‏يابى آن، فرآيندهاى روانى‏رانيز در تجربه و كنترل درد مد نظر قرار مى‏دهد، سپس درباره عوامل روانى تاثير گذار بر درد بحث مى‏كند. عواملى نظير افكار، عواطف، توجه و انتظارات براحساس‏درد تاثير قوى دارند. توجه به امور ديگرى غيرازدرد، باعث كاهش احساس آن مى‏شود; مثلا ورزشكار در حين مسابقه ممكن است‏حتى متوجه آسيب‏ديدگى خود نگردد. طبق يك بررسى از ميان 215 مجروح جنگى در جنگ جهانى دوم، فقط 25% براى تسكين درد خواستار دارو بوده‏اند، در حالى كه اين درصد در ميان بيماران ديگر كه زخمهاى مشابهى داشته‏اند به 80% بالغ مى‏شد، كه اين امر را مى‏توان به اختلاف در تفسير آنان از درد نسبت داد. همچنين انتظارات در احساس درد تاثير دارد، نمونه بارز اين امر، استفاده فراوان پزشكان از دارونماست. در واقع تاثير دارو بيشتر به دليل باور فرد به اثربخشى آن است.

در ادامه فصل به بحث از درمان درد با روشهاى مختلف پرداخته مى‏شود. از جمله روشهاى درمانى موردبحث در اين كتاب به اين موارد مى‏توان اشاره كرد:عمل جراحى، انواع مختلف داروهاى ضد درد، روشهاى شناختى، آرميدگى تدريجى، پسخوراند زيستى،هيپنوتيزم، تغيير رفتار، شرطى سازى عامل، طب‏سوزنى، تحريك الكتريكى پوست، ماساژ و كاربرد سرما و گرما.

فصل هفتم: ارتباط درمانى

در اين فصل، از ارتباط كلامى پزشك و بيمار در جريان تشخيص و درمان بيمارى بحث مى‏شود. از زمانى كه پزشكى حت‏سلطه تكنولوژى قرار گرفت، برخى پزشكان توجه كمترى به گفتگو با بيمار مبذول داشتند. اصولا سه الگوى ارتباطى ميان پزشك و بيمار مى‏توان تصور كرد:

الف) الگوى فعال - منفعل، هنگامى رخ مى‏دهد كه بيمار به دليل شرايط خاص بيمارى قادر به مشاركت در مراقبت و تصميم‏گيرى درباره خود نيست;

ب) الگوى راهنمايى - همكارى، وقتى به وقوع مى‏پيوندد كه قسمت اعظم مسئوليت تشخيص و درمان بر عهده پزشك است;

ج) الگوى مشاركت متقابل، مستلزم تصميم‏گيرى مشترك پزشك و بيمار درباره همه جنبه‏هاى مراقبت است، از مطالعات تشخيصى گرفته تا انتخاب و اجراى درمان. اين الگو، كارآمدترين تعامل درمانى ممكن بين پزشك و بيمار است.

ملاقات پزشكى به سه بخش تقسيم مى‏شود: تاريخچه، معاينه جسمى و نتيجه‏گيرى. در بخش اول، اطلاعات ضرورى از بيمار گرفته مى‏شود و در آن هنگام لازم است كه پزشك فعالانه به گفته‏هاى بيمار گوش دهد، ساختارى براى مصاحبه طرح ريزى كند، هدف از كار خود را براى بيمار توضيح دهد و انتظار خود را از مصاحبه به وى گوشزد نمايد. از جمله مشكلاتى كه در جريان ملاقات براى بيمار رخ مى‏دهد، استفاده پزشك از اصطلاحات فنى پزشكى‏اى است كه براى بيمار قابل فهم نيست. مشكل ديگر آن است كه پزشك به حرفهاى بيمار گوش نمى‏دهد و نيز اطلاعات زيادى در اختيار وى نمى‏گذارد. بيماران نيز قسمت اعظم همان اطلاعات اندكى را كه دريافت كرده‏اند، از ياد نمى‏برند.

فصل هشتم: انتقال احساسات

در ادامه بحث فصل هفتم، مؤلف در اين فصل به جنبه‏هاى ديگرى از ارتباط درمانى مى‏پردازد. از جمله مهمترين مباحث اين فصل، همدلى و تفاهم با بيمار از سوى پزشك است. منظور از همدلى، حساس بودن به احساسات متغير ديگران و ارتباط عاطفى با آنهاست. پزشك به سبب همدلى با بيمار، تشخيص كارآمدتر و امكان درمان بهتر را براى خود فراهم مى‏سازد و در نتيجه، احتمال تبعيت‏بيمار را از برنامه درمانى افزايش مى‏دهد. از جنبه‏هاى ديگرى كه در مراقبت مؤثر از بيمار اهميت دارد، ايجاد اشتياق به زندگى و خوشبينى در اوست.

در ادامه اين فصل، مؤلف به انواع ارتباطات غيركلامى و شرايط تاثير مى‏پردازد، مواردى نظير تماس بدنى و چشمى با بيمار، حالات چهره، زير و بمى صدا، تاكيد كلامى، مكث و لكنت در گفتار، حركات وحالات بدن.

فصل نهم: مشكلات متخصصان در دوره كارآموزى و طبابت

متخصصان پزشكى در خلال مراقبت از بيمار، دچار فشارهاى جسمى توانفرسا و مشكلات عاطفى بسيارى مى‏شوند. فشارهايى نظير محروميت از خواب، برنامه غذايى نامنظم و نامتناسب، فرصت اندك براى استراحت و ورزش، اختلال در روابط خانوادگى و دوستانه و گرفتارى ناشى از برخورد با بيماران پرتوقع و كودك‏وارى كه از دستورات درمانى اطاعت نمى‏كنند. اين فشارها باعث مى‏شود كه با پايان يافتن دوره دانشكده پزشكى، بيش از نيمى از فارغ‏التحصيلان احتياج به روان‏درمانگرى پيدا كنند. مشكلات روانى ديگر براى آنان عبارت است از: اضطراب، افسردگى، فكر خودكشى يا اقدام به آن، اختلال كارى در نتيجه مشروبخوارى و اعتياد به مواد مخدر. همچنين در بخش ديگرى از اين فصل به مشكلات پزشكان زن و سهم عمده آنان در كمك به حرفه پزشكى پرداخته مى‏شود. زنان از لحاظ ويژگيهاى شخصيتى، همدلى و حساسيت‏بيشترى نسبت‏به بيمار ابراز مى‏كنند، احساسات وى را بيشتر مى‏پذيرند و به جنبه‏هاى انسانى مراقبت از بيمار با ديد بازترى نگاه مى‏كنند. علاوه بر اين، آنان بيشتر از مردان نگران تعادل در مسئوليتهاى شغلى و خانوادگى خود بوده ويكى را فداى ديگرى نمى‏كنند.

فصل دهم: اختلالات روانى - فيزيولوژيك

در اين فصل، مؤلف به اختلالات روانى - فيزيولوژيك (يا روان - تنى) يعنى بيماريهاى جسمى‏اى كه ارتباطى تنگاتنگ با عوامل روانى دارند، مى‏پردازد. يكى از معروفترين موارد اين نوع بيمارى كه داستان آن در منابع اوليه روانشناسى آمده است، درباره زن جوانى به نام «آنائو» است كه قبلا بيمار «بروئر» بوده و پس از وى «فرويد» به درمان او پرداخته است. آنان معتقد بودند كه بيمارى جسمى اين زن، تظاهر بيرونى ناراحتى عاطفى اوست و واقع، فشار در منطقه «روان‏» ايجاد شده است و به منطقه بدن راه پيدا كرده است. در ادامه، براى فهم نقش فشارها و مشكلات در تهديد سلامتى فرد، به بحث درباره مفهوم «استرس‏» پرداخته مى‏شود. از جمله مباحث مهم درباره استرس آن است كه محققان معتقدند تنها حوادث عمده زندگى نيست كه سلامتى را به خطر مى‏اندازد، بلكه امور جزئى و روزمره زندگى نيز اگر به شيوه‏اى سازگارانه با آنها برخورد نشود، بتدريج اثرى منفى بر سلامت ما به جا خواهند گذاشت. در بخش ديگرى از اين فصل به نقش فشار روانى در بروز بيماريهاى جسمى در سه حيطه مختلف پرداخته مى‏شود. اولين حيطه، حوزه جديد و جالبى است‏به نام ايمنى‏شناسى روانى - عصبى، كه به ارتباط فرآيند روانى - اجتماعى با عملكرد سيستم ايمنى، عصبى و غدد درونريز مى‏پردازد. در تحقيقات معلوم شده است كه مثلا افسردگى، هم احتمال ابتلا به بيمار را افزايش مى‏دهد و هم بهبود آن را كندتر مى‏كند.

حيطه دوم، حوزه مطالعاتى وسيع و گسترده‏اى به نام اختلالات قلبى - عروقى است كه عمده‏ترين علت مرگ و مير در امريكا است. بويژه، نقش فشار روانى در دو نوع از اين اختلالات، يعنى فشار خون و بيماريهاى عروق كرونر (DCH) بسيار روشن است.

سومين حيطه عبارت است از اختلالات روانى - جسمانى; تحقيقات حاكى از آن است كه عواطف منفى از جمله افسردگى، اظطراب و خشم با زخم معده، آرتروز شبه روماتيسمى، سردردها و آسم همبستگى دارد.

فصل يازدهم: كنار آمدن با فشار روانى

يكى از جنبه‏هاى پديده فشار روانى كه كنجكاوى ما را برمى‏انگيزد، آن است كه افرادى كه دقيقا در معرض عامل فشارزاى مشابهى قرار مى‏گيرند، آن را به اشكال گوناگون تجربه مى‏كنند. يكى ممكن است‏خونسردى خود را در مقابل آن حفظ كند و مشكل را به نحوى از ذهن خود را براند، ولى ديگرى آنقدر مضطرب شود كه خواب راحت نيز از وى گرفته شود.

بنابراين، ويژگى عامل فشارزا، نشانه قابل اعتمادى براى ميزان احساس فشار و نحوه تاثير آن بر سلامت جسمى و روانى فرد نيست، بلكه عوامل ديگرى در كار است. از جمله مهمترين بحثهاى اين فصل مى‏توان به نظريه‏هاى وجودگرايانه در باب كنار آمدن با فشار روانى اشاره كرد. يكى از اين نظريات را دو روانشناس به نامهاى «سالواتور مدى‏»، و «كوباسا» با ابداع مفهوم «سخت رويى‏» بنيان نهاده‏اند. اين مفهوم، ساختارى روانشناختى است كه به شيوه واكنش پايدار و خاص فرد به حوداث زندگى اشاره دارد. در تحقيقات معلوم شده است كه افراد سخت‏رو در واكنش به شرايط فشارزاى زندگى، كمتر از ديگران دچار بيمارى مى‏شوند. اين مفهوم سه مؤلفه اساسى و در هم تنيده را در بردارد كه عبارتند از: تعهد، كنترل و مبارزه‏جويى. افراد با تعهد بالا را با بسيارى از جنبه‏هاى زندگى، از شغل گرفته تا تعاملات خانوادگى و ارتباطات اجتماعى، درگير مى‏كنند و به ارزش و اهميت كارى كه انجام مى‏دهند، باور دارند. با توجه به مؤلفه دوم، افراد سخت‏رو معتقدند كه مى‏توانند بر حوادث زندگى تاثير گذار باشند و خود را در مواجهه‏بانيروهاى خارجى ناتوان احساس‏نمى‏كنند; و بالاخره به دليل وجود حس مبارزه‏جويى در خود، از دگرگونيهاى زندگى استقبال كرده و آنها را محرك و فرصتى براى رشد شخصى خود قلمداد مى‏كنند.

ديگر نظريه وجودگرايانه‏اى كه در اين فصل از آن بحث‏شده است، نظريه «نظريه حس انسجام‏» آنتونوفسكى است. اين نظريه از دل مطالعاتى برخاسته است كه درباره بازماندگان اردوگاههاى كار اجبارى انجام گرفته است، بازماندگانى كه على‏رغم تجارب وحشتناك زندگى، توانسته بودند سلامت جسمى و روانى خود را حفظ كنند. اين نظريه در پى تبين آن است كه چگونه مى‏توان حتى با وجود عدم كنترل بر حوادث، با شرايط فشارزا و آشفته زندگى كنار آمد. در آخر اين فصل، مؤلف به منابع موجود براى فائق آمدن بر فشار روانى، از جمله حمايت اجتماعى، ورزش، شناخت درمانى، آرميدگى، مراقبه، حساسيت‏زدايى منظم و پسخواراند زيستى اشاره مى‏كند.

فصل دوازدهم: بيماريهاى شديد

نويسنده پس از ذكر مراحل مختلف بيمارى (مرحله حاد، توانبخشى، مزمن)، به مشكلات بيمار در هر يك از اين مراحل اشاره مى‏كند. در مرحله حاد، تمام هم و غم بيمار و پزشك، نجات از چنگ بيمارى است. اين مرحله با درد، سر در گمى و ترس بيمار توام است و اين امر ممكن است‏بر تصميم وى راجع به درمان، تاثيرى منفى داشته باشد. در مرحله دوم، بيمار تلاش مى‏كند كه تا حد امكان به بالاترين سطح سلامت و كنش مستقل نائل آيد. هنگامى كه بيمار نهايت تلاش خود را براى توانبخشى انجام داد، بايد بقيه ناتوانيهاى را به عنوان بيمارى مزمن بپذيرد و با آن كنار بيايد.

در ادامه اين فصل به تبعات بيمارى شديد پرداخته مى‏شود كه به مواردى از آنها اشاره مى‏كنيم: الف) در اثر ضعف ناشى از بيمارى قلبى يا بدشكلى ناشى از سوختگى، ممكن است تصويرى كه فرد از قدرت و مردانگى يا زن بودن خود داشت، به مخاطره بيفتد و خود انگاره فرد از بين برود; ب) وقفه در شغل; ج) از دست رفتن استقلال عمل در كارها; د) ضعف ارتباط با خانواده و دوستان; ه)اختلال در عملكرد شناختى، مثلا پس از عمل جراحى قلب.

فصل سيزدهم: بيماريهاى مزمن

بيمارى مزمن عبارت است از يك يا چند اختلال يا انحراف دائم از ساختار و عملكرد طبيعى. اين نوع بيمارى بسيار شايع است و زمينه‏يابيها نشان مى‏دهد كه غير از افراد بسترى در آسايشگاها، تقريبا نيمى از جمعيت امريكا حداقل يك بيمارى از اين نوع دارند. به عنوان نمونه‏اى از اين نوع بيماريها مى‏توان به محدوديتهاى حركتى و فعاليتى ناشى از بيمارى قلبى، آرتروز، ديابت و اختلالات بينايى اشاره كرد. بنا به تعريف، بيمارى مزمن، قابل علاج نيست و همين امر در سازگارى روانى و اجتماعى افراد گرفتار اين نوع بيماريها، اختلالات عمده‏اى ايجاد مى‏كند. بنابراين، بيمار براى فائق آمدن بر بيمارى خود بايد كارهايى انجام دهد: اول، سعى كند همانند فردى عادى و سالم زندگى كند و راههايى براى كتمان نشانه‏ها بيمارى و محدوديتهاى خود بيابد. دوم، برنامه‏هاى درمانى خود را به طور كامل انجام داده و از دستورات پزشك تبعيت كند. سوم، از انزواى اجتماعى بپرهيزد و شبكه روابط اجتماعى خود را حفظ نمايد; و چهارم، هدفهايى عينى ترتيب دهد براى نيل به اهداف قابل دسترس و خاص برنامه‏ريزى كند.

فصل چهاردهم: بيماريهاى لاعلاج و داغديدگى

هر چند احتمال مرگ براى همه هست ولى براى بيماران لاعلاج، برجستگى خاصى دارد. شايد مواجهه با مرگ مشكلترين كار در زندگى فرد باشد. مرگ باعث از دست دادن افراد خانواده و عزيزان و تمام لذايذ زندگى مى‏گردد، اما احساسات فرد نسبت‏به مرگ، تا حدودى به نحوه تصور وى از آن بستگى دارد. افرادى با جهت‏گيرى قوى معنوى، روزهاى آخر زندگى خود را در آرامش كامل مى‏گذرانند، زيرا به جهان ديگرى باور دارند كه در آن، سعادتمند خواهد بود. غالبا ترس از مرگ نشان دهنده ناتوانى فرد براى رويارويى با عدم تماميت زندگى خويش است. واكنشهاى بيماران در برابر مرگ متفاوت است كه از جمله مى‏توان به انكار، خشم، تلاش براى زنده ماندن، افسردگى و گاهى پذيرش مرگ اشاره كرد. تقريبا تا دو دهه قبل، پزشكان حتى هنگامى كه وضعيت‏بيمار بسيار نااميدكننده بود، طورى رفتار مى‏كردند كه گويا موضوع مرگ براى بيمار منتفى است. حداكثر كارى كه پزشكان انجام مى‏دادند آن بود كه لاعلاج بودن بيمارى را به خانواده بيمار اطلاع دهند، اما در مقابل خود بيمار سكوت مى‏كردند و حق انتخاب شيوه گذران روزهاى آخر زندگى را از وى سلب مى‏نمودند.

در دو دهه اخير در اثر تلاشهاى علمى - روانپزشكى به نام كوبلر - راس، اين وضع دگرگون شده و امروزه تقريبا اكثر پزشكان واقعيت را به طور كامل به بيمار مى‏گويند.

مؤلف در بخش ديگرى از اين فصل به تاثيرات خاص مرگ هر يك از اعضاى خانواده، از جمله همسر، والدين، خواهر و برادر و فرزند مى‏پردازد. آخرين بحث اين فصل به خودكشى اختصاص يافته است. از دست دادن دوستان نزديك يا افراد خانواده، مطمئنا بسيار دردناك است، ولى اگر مرگ در نتيجه خودكشى رخ داده باشد، بسيار دردناكتر خواهد بود. در امريكا ساليانه بيش از 27000 نفر خودكشى مى‏كنند.

افرادى كه فكر خودكشى در سر دارند، لازم است از متخصصان كمك بگيرند تا دريابند كه براى مشكلاتشان راه‏حلهاى ديگرى نيز وجود دارد. در خاتمه اين بحث‏به روشهاى پيشگيرى از خودكشى اشاره شده و ده ويژگى افرادى كه خودكشى مى‏كنند، بيان مى‏گردد. اين ده ويژگى به طور خلاصه، عبارتند از:

رنج غير قابل تحمل، نيازهاى روانى ارضا نشده، نياز به راه حل، آرزوى پايان دادن به آگاهى، درماندگى و نااميدى ، محدوديت گزينشها، دو سوگرايى و ترديد، اظهار قصد خودكشى، ابراز ميل به رهايى و الگوى ديرين سازگارى با مسائل.

/ 1