صداى هواپيما مى آيد
سعيد زير لب مى گويد: «باز آمدند.»خيز برمى دارد طرف در سنگر.
چشم مى دوزم به خشتك پاره شلوار تو دستم و سوزن نخ شده ام.
شلوار و سوزن را مى اندازم گوشه سنگر و برمى خيزم.
ناخودآگاه كشيده مى شوم طرف پنجره.
پنجره چوبى را كه روزى در جعبه مهمات بوده، باز مى كنم و خودم را تا سينه مى دهم بيرون.
نور خورشيد چشمم را مى زند.
چندبار پشت سرهم پلك مى زنم و سر دور مى گردانم.
چيزى نمى بينم.
صداى سعيد از بيرون سنگر مى آيد.
«اوه، اوه...
باز هم قرارگاه را زدند.»
حسن، همان طور كه قوز كرده و رو به ديواره سنگر خوابيده، زير لب غر مى زند و مى گويد: «گفتم كه فهميده اند.
عمليات لو رفته.»
صداى بمباران مى آيد.
از قاب پنجره، ستونهاى دود را مى بينم كه از رو قرارگاه تنوره مى كشند.
بمبهاى بعدى با صداى گوشخراشى مى تركند و سنگرمان مثل گهواره تكان تكان مى خورد.
«كار تمام است.
اين عمليات هم ماليد...
حالا اگر اين بى صاحب مانده ها گذاشتند نيم ساعت بخوابم!»
حسن برمى خيزد مى نشيند و زل مى زند به ام.
انگارى من تقصيركارم كه او نمى تواند بخوابد.
فانوس آويزان به سقف به هر طرف مى چرخد.
مى ترسم شيشه اش بشكند.
حسن چشم از من برنمى دارد.
براى اينكه از گير نگاهش خلاص شوم، مى پرسم: «به نظرت فهميده اند؟»
حسن، كنده هاى زانويش را در بغل جمع مى كند و مى گويد: «پس براى خنده دارند قرارگاه را مى كوبند؟!»
طورى با عصبانيت حرف مى زند كه خنده ام مى گيرد.