درخت تنها نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

درخت تنها - نسخه متنی

محسن مطلق

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

سعيد سراپاى او را برانداز مى كند و مى پرسد: «طورى كه نشدى؟»

على مى خندد و مى گويد: «نه بابا! ولى حضرت عباسى چيزى نمانده بود سرم را به باد بدهم.»

مى خنديم.

هردومان آشكارا از برگشت على خوشحاليم.

پابه پاى هم مى رويم طرف سنگر.

صورت آفتاب سوخته سعيد از هم باز شده.

مى پرسد: «چى شد؟»

على مى گويد:«هيچى! حاج نصرت گفت امشب بايد برويم شناسايى؛ هردو تيم.

گفت برويم تا خط دشمن و ببينيم اوضاع چگونه است.

با اين بمبارانها قرارگاه را شك برداشته نكند دشمن بو برده كه قرار است عمليات كنيم.»

مى رسيم دم در سنگر.

على از بمباران مى گويد و اوضاع قرارگاه، سعيد ليوان مى گيرد زير شير كلمن و بى آنكه تعارف كند، آن را تا ته سر مى كشد.

مى ايستيم تا اول على برود تو.

پشت سرش ما مى رويم.

«نمى شد بروى و برنگردى!؟ خاك بر سر خلبانى كه نمى داند بمبهايش را كجا بيندازد! يا آنها با ابوطياره هايشان نمى گذارند بخوابم يا تو با اين لگن قراضه ات!»

على مى خندد و شيرجه مى رود رو حسن.

حسن بى آنكه برگردد، زيرلب مى گويد: «لااله الااللّه...

پس اين هواپيماها از صبح تا حالا چه غلطى مى كردند...»

مى خندم.

حسن امروز حسابى بد آورده.

سعيد تكيه مى دهد به ديواره سنگر.

لبخند مى زند و ناخنهايش را مى جود.

از خوشحالى دارد بال درمى آورد.

على مى گويد: «خواب بى خواب.

بلند شويد چاى درست كنيم، بخوريم و برويم.

حاج نصرت تو ديدگاه منتظرمان است...»

نگاهش مى افتد به شلوار من كه گوشه سنگر افتاده.

عمدى قهقهه مى زند و مى گويد: «خشتكش را نگاه! شده عينهو دهان اژدها...»

با مشت محكم مى كوبم به كمرش.

/ 19