درخت تنها نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
حسن برمى خيزد مى نشيند.
از بس كه خوابيده، چشمهايش پف كرده.
زيرلبى چيزى مى گويد.
صدايش بلند نيست اما مى دانم كه دارد بد و بيراه نثار ما مى كند.
سعيد بال بال زنان كترى سياه را برمى دارد و مى دود بيرون سنگر.
در بين راه، بى آنكه سر برگرداند، مى گويد: «بياييد بيرون.
رفتم آتش به پا كنم.»
حسن چانه گذاشته رو كاسه زانو و غضبناك نگاهمان مى كند.
خنده كنان دستش را مى گيريم و بلندش مى كنيم.
در بين را، نگاه تو آينه مى اندازد.
موهايش بلند و ژوليده است.
ريش تازه درآمده اش، صورتش را مردانه كرده؛ با اينكه هيچ كدام هنوز مو در صورتمان نيست.
اما او از همه مان پرجذبه تر است؛ با آن اخلاق تند و غرغرى اش.
اولش برايمان عذاب آور و غيرقابل تحمل بود.
ولى در اين يكى دو ساله به اش عادت كرده ايم.
حتى گاهى وقتها كه به مان روى خوش نشان مى دهد، انگار چيزى گم كرده ايم.
على مى گويد: «يك، دو، سه...
يا على.»
هم زور مى شويم و جيپ را هل مى دهيم.
على راحت پشت فرمان نشسته.
هميشه همين طور است.
هر جا كه مى خواهيم برويم، بايد نصف راه را زور بزنيم و هل بدهيم تا روشن شود.