سکه پدر بزرگ (اهواز) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

سکه پدر بزرگ (اهواز) - نسخه متنی

جعفر توزنده جانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

پدربزرگ هنوز برنگشته بود.

همه نگران بوديم.

بعد از ظهر كه شد، پدر لباس پوشيد تا برود دنبال او.

مادربزرگ، گفت: «نمى دانم چرا اين مرد نمى تواند توى خانه بنشيند! وقتى نانوايى اش تعطيل است، بيرون رفتن براى چى بود؟»
مادر گفت: «رفت ببيند مى تواند براى نانوايى آرد تهيه كند.»
پدر گفت: «حتماً رفته پيش كسى.»
مادربزرگ گفت: «كجا را دارد برود؟ از وقتى رفته بيرون، دارند يك بند شهر را مى كوبند.

اين پدر و پسر آخر مرا دق مرگ مى كنند.

جابر هم كه انداخت و رفت.

دايى جابر صبر نكرد تا زخمش خوب شود.

همين كه حالش بهتر شد اسلحه به دست گرفت و رفت.

پدر رفت تا پدربزرگ را پيدا كند.

دلم شورِ او را مى زد.

رفتم سكه اى را كه داده بود، برداشتم.

دلم مى خواست زودتر جنگ تمام شود؛ اتفاقى هم براى پدربزرگ نيفتاده باشد تا دوباره دسته جمعى برويم كنار رود؛ براى خودم بستنى بخرم و در حالى كه دارم آن را ذره ذره مى خورم، اطراف را تماشا كنم.

ياد بستنى فروش افتادم، نمى دانستم كجا هست و چه كار مى كند.

سرم را گذاشتم روى بالش.

هوا تاريك شده بود و پدر هم هنوز نيامده بود.

خيلى خسته بودم.

شب قبل نتوانسته بودم بخوابم؛ تا صبح خواب هاى بد مى ديدم.

توى خواب صداى انفجار مى شنيدم و هراسان بيدار مى شدم.

خيال مى كردم بمبى توى زيرزمين افتاده.

خواب هايم پر از صداى انفجار و غرش هواپيماها بود.

در حالى كه به سقف نگاه مى كردم، خوابم برد؛ اما با صداى گريه و زارى بيدار شدم.

وحشت زده نگاه كردم.

مادربزرگ و مادر توى سرشان مى زدند و جيغ مى كشيدند.

پدر به ديوار تكيه داده بود و آرام اشك مى ريخت.

جاى هميشگى پدربزرگ خالى بود.

تنم لرزيد و بى اختيار به گريه افتادم.

صبح كه مى خواست برود، مادربزرگ گفت: «زود برگرد!»
پدر بزرگ وقتى داشت كفش مى پوشيد، گفت: «كار زيادى ندارم؛ زود مى آيم.»
اما ديگر برنگشت.

ديگر شب نديدم كه نشسته باشد جاى هميشگى اش.

پدربزرگ رفته بود كه زود برگردد.

همين كار را هم كرده بود؛ اما به خانه نرسيد.

توى خيابان، گلوله توپى در چند قدمى اش منفجر شد و او را شهيد كرد.

بعد از شهيد شدن پدربزرگ، پدر تصميم گرفت ما را از شهر بيرون ببرد.

روزهايى كه اوضاع آرام بود، به ايستگاه مى رفت تا بليط قطار تهيه كند؛ اما هر بار دست خالى برمى گشت.

يك روز گفت بايد برويم ايستگاه و هر طور هست سوار قطار شويم.

به يكى از دوستانش سپرد كه بيايد و ما را به ايستگاه راه آهن برساند.

دوست پدر دير آمد.

يادم نيست كه گفت ماشينش خراب شده يا بنزين تمام كرده بود، اما هر چه بود دير به ايستگاه راه آهن رسيديم.

ايستگاه راه آهن شلوغ بود.

بليت نداشتيم.

يكى از دوستان پدر آمد و ما را برد طرف سكو؛ اما گفت خيلى دير آمده ايم؛ ممكن است نتواند ما را سوار كند.

قطار با درهاى بسته آماده حركت بود.

وسايل را نزديك يكى از واگن ها گذاشتيم.

پدر همراه دوستش رفت تا ببيند مى توانند كارى بكنند يا نه؟
از پنجره واگن دختركى سرش را بيرون آورده و دست هاى پدر خود را محكم گرفته بود.

گريه مى كرد و در ميان گريه هايش از پدرش مى خواست همراه آن ها برود.

مى گفت دوست ندارد تنهايى مسافرت كند.

پدرش مى گفت نمى تواند همراه آن ها برود چون بايد در شهر بماند و مواظب خانه باشد.

دخترك اشك مى ريخت.

مى خواست خودش را از قطار بيرون بيندازد.

مادرش او را محكم گرفته بود و عقب مى كشيد.

مادربزرگ هم نگاه مى كرد.

ديدم كه چه گونه چشم هايش پر از اشك شده.

حالش اصلاً خوب نبود.

او را به زور آورده بوديم؛ مى خواست توى شهر بماند تا هروقت دلش گرفت، برود سرِ قبرِ پدربزرگ و سير گريه كند.

مادربزرگ ديگر مثل گذشته نبود.

قبل از جنگ هر روز مى رفت نانوايى پدربزرگ و نان مى فروخت.

هميشه هم لبخندى روى لبش بود.

هيچ وقت او را نمى ديدى كه اخم كرده باشد؛ حتى وقتى نانوايى شلوغ بود و همه عجله داشتند زودتر نوبت آن ها شود.

پدر برگشت؛ دوستش هم نتوانسته بود كارى بكند.

گفت: «قطار پر از مسافر است، حتى توى راهروها هم سوار شده اند.

مجروحين زيادى هم توى قطار بودند.»
مادربزرگ گفت: «بهتر است برگرديم!»
طاقت نداشت آن جا بماند و گريه هاى دخترك را ببيند.

دوباره حالش بد شده بود.

رنگ به چهره نداشت و به زحمت نفس مى كشيد.

شهيد شدن پدربزرگ او را از پا انداخته بود.

مادر زير بغل او را گرفت.

پدر چمدان را برداشت و از ايستگاه راه آهن بيرون رفتيم.

مادربزرگ را روى چمن رو به روى ايستگاه نشانديم.

مادر ليوانى آب داد دستش.

آب را خورد.

حالش كه كمى بهتر شد، خواستيم بلند شويم و راه بيفتيم كه صداى غرش هواپيما آمد.

به آسمان نگاه كردم؛ روى استاندارى هواپيمايى را ديدم كه به سرعت مى آمد.

وحشت زده خودم را انداختم زمين.

بعد فقط صداى انفجار را شنيدم.

صدايى كه تا چند لحظه گيج و منگم كرده بود.

نمى دانستم كجا هستم.

حالم كه جا آمد، بقيه را هم ديدم كه روى چمن دراز كشيده بودند.

از طرف ايستگاه دود و خاك به هوا برمى خاست.

آن روز هواپيماى عراقى ايستگاه راه آهن و قطار آماده حركت را به راكت بست.

تعداد زيادى از مسافرين و آدم هايى كه توى ايستگاه بودند، شهيد شدند.

پدر بى كار بود.

روزها مى رفت بيرون؛ مى رفت به مردمى كه خانه هايشان خراب شده بود، كمك مى كرد.

شهدا را از زير آوار بيرون مى آورد و مجروحين را به بيمارستان مى رساند.

وقتى خسته و خاك آلود مى آمد خانه، از وضع بيمارستان ها تعريف مى كرد.

مى گفت: «تعداد مجروحين خيلى زياد است.

توى راهروها و محوطه هاى بيرون از بيمارستان هم مجروح بسترى كرده اند.

حتى يكى از هتل ها ورزشگاهى را هم تبديل به بيمارستان كرده اند.»
عراقى ها همه جا را بمباران مى كردند.

ايستگاه هاى برق را مى زدند.

خيلى وقت ها برق نداشتيم.

آب قطع شده بود.

يك روز گلوله توپى به مخزن سوخت يك نانوايى خورد.

كارگرانِ آن، چنان در آتش سوختند كه شناخته نمى شدند.

نان به زحمت پيدا مى شد.

نانوايى ها اكثراً تعطيل بودند.

پدر منتظر فرصتى بود تا ما را ببرد بندرعباس، پيش پسرعمويش.

يكى از فاميل ها وانت داشت.

قرار شد وقتى بنزينِ كافى تهيه كرد بيايد و ما را هم با خانواده خود ببرد.

توى كوچه بيش تر همسايه ها رفته بودند.

پدر هر وقت مى رفت بيرون، خبر مى آورد كه مردم دسته دسته دارند از شهر خارج مى شوند.

خيابان ها پر از مهاجرين بود؛ مهاجرينى كه از ديگر شهرها مى آمدند؛ از بُستان، سوسنگرد، آبادان.

آن ها، توى شهر استراحتى مى كردند و دوباره راه مى افتادند.

يك روز خانواده اى آبادانى در گوشه اى از شهر در حال استراحت بودند كه هواپيماهاى عراقى آمدند.

آن ها بمب هايشان را انداختند و همه اعضاى آن خانواده را شهيد كردند.

روزى كه راه افتاديم، شهر آرام بود.

همه عقب وانت سوار شده بوديم.

وقتى از خيابان ها عبور مى كرديم، ديدم كه خانه هاى زيادى خراب شده بود.

سنگ و خاك و آجر، همه جا به چشم مى خورد.

ديوارها و خيابان بر اثر اصابت تركش ها سوراخ سوراخ بود.

در چند روز گذشته خيلى شهر را بمباران كرده بودند.

يك روز گلوله توپى به يكى از بيمارستان ها خورد.

تعدادى از مجروحين و كاركنان آن شهيد شدند.

روز ديگر چهارراه نادرى و بازار سبزى فروشان را گلوله باران كردند.

در بازار سبزى فروشان جمع زيادى از مردم تكه تكه شدند.

اين بدترين گلوله بارانى بود كه عراق انجام داد.

در آن روز بيش از 95 گلوله توپ به نقاط مختلف شهر اصابت كرد.

موقع عبور، يك بار مجبور به توقف شديم.

نيروهاى نظامى و مردمى در حال عبور بودند.

جوانان ساك به دست و پتو به دوش رد مى شدند.

پدر گفت: «عده اى از آن ها، دانشجويان دانشكده افسرى و دانشگاه ها هستند.» جلوتر هم تعداد زيادى كاميون ديده مى شد.

كاميون ها وسايل مورد نياز جبهه ها را آورده بودند.

قبل از اين كه از شهر خارج شويم، رود كارون را ديدم.

اطراف آن خالى بود.

قايق هاى تفريحى نبودند.

مرغان دريايى پرواز نمى كردند.

آن ها از شهر رفته بودند.

فكر كردم حتماً ماهى ها هم رفته اند.

يك روز گلوله توپى توى رود منفجر شد.

آن روز سطح آب پر از ماهى هاى مرده بود.

پدر ديده بود كه چه گونه ماهى ها با شكم روى آب آمده اند و ديگر حركت نمى كنند.

ياد گنجشك ها افتادم.

مدت ها بود كه ديگر آن ها را لا به لاى شاخ و برگ درخت نديده بودم.

ديگر صبح هاى زود با صداى جيك جيك خود مرا از خواب بيدار نمى كردند.

جاده هاى بيرون از شهر شلوغ بود.

جمعيت زيادى، پياده و سوار از شهر دور مى شدند.

عده اى چمدان به دست، چادرشب روى دوش، كنار جاده منتظر بودند تا ماشينى بيايد و آن ها را سوار كند.

بين راه زن و شوهرى با دو بچه كوچك به جمع ما اضافه شدند.

از آبادان مى آمدند.

مى گفتند بيشتر راه را پاى پياده آمده اند.

به بندرعباس كه رسيديم، پدر ما را گذاشت تا خودش برگردد اهواز.

مادر نگرانِ او بود.

مادربزرگ سفارش كرد اگر خبرى از دايى جابر به دستش رسيد، او را بى خبر نگذارد.

مى گفت نمى داند جابر كجاست.

اما من حدس مى زدم بايد يك جايى در اطراف اهواز باشد و دارد با عراقى ها مى جنگد.

بعد از بيرون رفتن مردم از اهواز، نيروهاى نظامى زيادى وارد شهر شدند.

آن روزها شهر تبديل به يك پادگان نظامى شده بود.

فرماندهان ارتش و سپاه مقرّ خود را در آن جا مستقر كرده بودند.

آن ها براى بيرون راندن عراقى ها از اطراف اهواز، با مشورتِ هم، نقشه هاى جنگى طرح مى كردند.

نقشه ها توسط رزمندگان به اجرا درمى آمد.

عمليات زيادى در دشت هاى اهواز انجام شد؛ عملياتى مانند قائم، نصر.

عراقى ها تلاشِ زيادى مى كردند، اما دوباره با يورش نيروهاى ايرانى مجبور به عقب نشينى مى شدند.

عراقى ها در روزهاى شروع جنگ، خيال مى كردند مى توانند در اولين فرصت همه استان خوزستان را بگيرند.

آنان استان خوستان را قسمتى از خاك عراق مى دانستند.

حتى اسامى جديدى براى شهرهاى اين استان انتخاب كرده بودند.

با ادامه جنگ، نقشه هاى آن ها نقش بر آب شد؛ چون اين بار همه ملت ايران براى دفاع از سرزمين خود به پا خواسته بودند.

چند ماهى بندرعباس بوديم.

مادربزرگ دلش مى خواست زودتر برگردد اهواز.

مى خواست در اولين فرصت برود سرِ خاك پدربزرگ.

من هنوز سكه او را پيش خودم نگه داشته بودم.

روزهايى كه مى رفتيم كنار دريا، ياد پدربزرگ مى افتادم.

وقتى مى رفتم نانواى اش، پدربزرگ تكه اى خمير مى داد تا براى خودم بازى كنم.

روزهاى بمباران، هروقت صداى آژير خطر شنيده مى شد، مرا در آغوش مى گرفت و مى خوابيد روى زمين.

اين كار را مى كرد تا اگر سقف خراب شد، سنگ و خاك روى خودش بريزد و به من آسيبى نرسد.

وقتى پدر دوباره آمد و ما را برگرداند، شهر آرام بود.

عراقى ها از اطراف اهواز عقب نشينى كرده بودند.

توى كوچه باز هم سر و صداى همسايه ها شنيده مى شد.

اكثر آن ها برگشته بودند.

بعد از اهواز نوبت شهرهاى اطراف بود؛ مثل بستان و سوسنگرد.

عمليات زيادى در دو سال اول جنگ انجام شد؛ مثل عمليات طريق القدس كه باعث آزادسازى بستان و صدو هشتاد روستاى اطراف آن شد.

در عمليات فتح المبين، بخش بزرگى از خاك خوزستان آزاد شد و بيش از هفده هزار نفر از نيروهاى عراقى اسير شدند.

دايى مثل هميشه در اين عمليات شركت داشت.

وقتى مى آمد، با شور و شوق خاصى از اين عمليات تعريف مى كرد.

از اين كه مى ديد خاك خوزستان دارد از وجود عراقى ها پاك مى شود، خيلى خوشحال بود.

عمليات بيت المقدس، مهم ترين عملياتى بود كه رزمندگان ايرانى انجام دادند.

در اين عمليات، شهر خرمشهر آزاد شد.

فتح خرمشهر بزرگترين پيروزى ايران بود.

عراقى ها با حمله ناگهانىِ رزمندگان، غافل گير شدند.

خرمشهر بعد از دو سال دوباره آزاد شد.

نيروهاى ارتش، سپاه و داوطلبان مردمى، در يك حمله برق آسا فاتحانه قدم به شهر گذاشتند.

آن ها در مسجد جامع، جايى كه يادآوردِ دفاع قهرمانانه مردم خرمشهر در روزهاى شروع جنگ بود، سجده شكر به جا آوردند.

عراقى ها با اين عمليات، ديگر تقريباً از بيشتر خاك خوزستان عقب نشينى كردند.

دايى ديگر نتوانست بيايد و عمليات غرورآفرين بيت المقدس را براى ما تعريف كند؛ چون در شلمچه شهيد شد.

آن روز خيلى خوشحال بودم.

دلم مى خواست زودتر برويم بازار؛ اما پدر كارى در ايستگاه راه آهن داشت.

آن جا كه رفتيم، چشمم به سربازان ارتشى و بسيجيان افتاد.

در اين چند وقتِ جنگ، به ديدن آن ها عادت كرده بوديم.

هميشه آن ها را مى ديديم كه يا از مرخصى آمده و عازم جبهه بودند و يا از جبهه آمده و مى خواستند بروند مرخصى.

با اين همه نيروى نظامى، خيال مردم راحت بود كه ديگر اهواز تنها نيست.

ديگر عراقى ها نمى توانستند تا چند كيلومترى شهر جلو بيايند.

فقط از راه دور با موشك و يا هواپيما شهر را هدف قرار مى دادند.

وقتى دوباره راه افتاديم طرف بازار، داخل ماشين آرام و قرار نداشتم.

روى صندلى عقب، از خوشحالى بالا و پايين مى پريديم.

مادر گفت: «چه خبره؟ بچه كه نيستى!»
راست مى گفت؛ كلاس اول راهنمايى بودم.

به بازار كه رسيديم، تا پدر بخواهد در ماشينش را قفل كند، دست مادر را كشيدم و بُردم طرف مغازه كفش فروشى.

پدر كه رسيد، چكمه اى را كه پشت ويترين بود، نشان دادم.

پدر لبخند زد.

مادر دستى به سرم كشيد و رفتيم داخل مغازه.

مغازه دار يك جفت چكمه اندازه پايم آورد.

چكمه را پوشيدم و ايستادم جلو آينه قدى.

چه قدر قشنگ بود.

چه قدر پاهايم توى چكمه راحت بود.

انگار دور پاهايم پنبه گذاشته بودند.

پدر گفت: «خوبه؟»
سر تكان دادم.

پدر پول در آورد و داد به فروشنده.

آن روز بعد از مدتى، برايم چكمه خريد.

هر روز كه مى رفتيم بازار، مدتى مى ايستادم جلو ويترين و چكمه را نگاه مى كردم.

اما هروقت به پدر مى گفتم بخرد، مى گفت به خاطر خريد خانه، دستش تنگ است.

دلم مى خواست از همان داخل مغازه كفش را بپوشم، اما حيفم آمد به همين زودى كثيف شود.

مى دانستم اين بار كه باران بيايد، مجبور نيستم براى رد شدن از خيابانِ جلوى خانه، راه دورى را بروم.

تازه رد شدن از ميان آب ها موقع بارندگى، خيلى كيف داشت.

وقتى رسيديم كنار ماشين، پدر در را باز كرد.

چكمه ها را گذاشتم پشت شيشه عقب.

اما هنوز سوار نشده بوديم كه مادر يادش آمد براى خانه نوسازِ دخترخاله اش كادو نخريده.

پدر وقتى اين را شنيد گفت: «باز حشمت به پول اضافه كارى افتاد!»
برگشتيم بازار.

خدا خدا مى كردم مادر زودتر كادويش را بخرد و مثل هميشه زياد توى بازار نگردد.

دلم مى خواست زودتر برگردم پيش چكمه هاى قشنگم.

تازه كادو را خريده و داشتيم برمى گشتيم كه آژير خطر شنيده شد.

همه فرار كردند هر كسى سعى مى كرد براى خودش پناهگاهى پيدا كند.

چند قدمى به پناهگاه مانده بود كه صداى انفجار شديدى همه جا را لرزاند.

به دنبالش دود و خاك به هوا برخاست.

از جا كه بلند شديم پدر فرياد كشيد: «ماشين!»
از جايى كه ماشين ما پارك شده بود، دود و آتش به هوا برمى خاست.

چند ماشين آتش گرفته بود.

ساختمان هاى اطراف خيابان يكى دو تايى خراب شده بود.

خيلى زود ماشين هاى آتش نشانى از راه رسيدند.

آتش نشان ها شيلنگ هاى آب را گرفتند طرف آتش.

آتش كه خاموش شد، جلو رفتيم.

هنوز از ماشين هاى سوخته دود بلند مى شد.

ماشين خودمان را ديدم كه تبديل به تكه اى آهن پاره شده بود.

همان طور كه جلو مى رفتم، روى زمين چيزى ديدم.

يك لنگه از چكمه هايم بود.

قسمتى از آن سوخته بود.

بوى پلاستيكِ سوخته به دماغم خورد و دلم سوخت.

ايستادم و با حسرت آن را تماشا كردم.

حالا جنگ تمام شده.

مردم اهواز دوباره زندگى هميشگى خود را از سر گرفته اند.

رود كارون هنوز از وسط شهر مى گذرد.

مردم از روى پل سفيد عبور مى كنند و خود را به محله هاى آن طرف آب مى رسانند.

بعد از ظهرها كه باد شمال مى وزد و هوا خنك مى شود به كنار رود كارون مى رويم.

ديگر با سكه پدربزرگ نمى شود بستنى خريد، اما هنوز آن را پيش خودم نگه داشته ام.

هروقت بعد از ظهرهاى تابستان به كنار رود كارون مى رويم، به سكه نگاه مى كنم و ياد پدربزرگ و دايى برايم زنده مى شود.

اين زندگى و آرامشِ دوباره به خاطر كسانى است كه از جان خود گذشتند تا متجاوزان را از سرزمين مان بيرون كنند.

حالا آن ها پيش خدايند و پاداش خود را گرفته اند.

/ 3