زن چندين بار سعي كرده بود از رختخواب بلند شود، اما تلاشش بيهوده بود. پريده رنگ افتاده بود و با چشماني بيحالت به پنجره نگاه ميكرد. هجوم صداها را از دورترها ميشنيد كه هر لحظه نزديكتر ميشد. دلش خواسته بود كه پلهها را پايين برود و در اين روزي كه مردم نيشابور انتظارش را كشيده بودند، به پيشواز او برسد. اما حالا آن قدر ناتوان افتاده بود و به قدري احساس ضعف ميكرد كه شك داشت حتي ثانيهاي ديگر زنده بماند. دلش خواسته بود كسي به كمكش بيايد و او را به ميدان ببرد تا در مراسم شركت كند، اما انتظاري بينتيجه بود. حالا آن صداها گاهي مفهومي پيدا ميكرد و او ميشنيد كه كسي پيشواي هشتم را صدا ميزد، گريههايي بلند ميشد و گويا زني زمزمه كنان دعايي ميخواند. از پنجرهي اتاق تكه ابري ديده ميشد كه از صبح راه نور را بر او بسته بود. بنابراين اتاق فضاي نيمه روشني داشت، از صداهايي كه حالا به پايين پنجره رسيده بود، ميتوانست تعداد بيشماري از مردم را تصور كند كه در ميدان وسيعي كه پنجرهاش به آن باز ميشد، ايستاده بودند. صداي به سر و سينه زدنها و گمب گمب قدمها، قلب زن را ميفشرد. چه كساني آن بيرون هستند؟ او حالا دارد ميآيد يا آمده است؟ اين چه صداي شيوني است؟ هيچكس نبود كه جوابي به سؤالاتش بدهد. سپس شنيد كه كسي با صداي بلند گفت: اي پسر رسول خدا! شما را به حق پدرانتان قسم ميدهيم كه چهره خود را براي ما نمايان كني و حديثي از جد بزرگوارت براي ما نقل كني. ثانيههايي در سكوت گذشت و بعد صداهاي فرياد و شيون را شنيد. ميتوانست ببيند كه امام، اشتر خود را متوقف كرده و سر از كجاوه بيرون آورده است. حتي گريبانهاي چاك خورده را هم ميديد. اشكي از گوشه چشمانش چكيد. بالاخره همه ساكت شدند. صداي ناآشنا اما صميمياي را شنيد كه گفت: پدرم موسي كاظم به نقل از پدرش جعفر صادق، به نقل از پدرش محمدباقر، به نقل از پدرش زين العابدين، به نقل از پدرش سيدالشهدا، به نقل از پدرش علي بن ابي طالب، به نقل از رسول خدا و جبرئيل نقل كرده كه خداوند سبحان فرمود: كلمه «لا اله الا الله» در من است و هر كس آن را به زبان آورد، وارد دژ من شده است و هركس وارد دژ من شود از عذابم در امان خواهد بود. در سكوت دوبارهاي كه حكمفرما شده بود، موجي از هيجان، وجود زن را ميلرزاند، آن حديث به نظرش نقل جديدي نيامد، اما مطمئن بود كه حقيقت جديدي در آن نهفته است. پي برد كه شايد گفتن «لا اله الا الله» براي او و بقيه، تبديل به سخني بيمعني و كسالت بار شده است و حالا آن را به گونهاي تازه بايد شنيد. فكر كرد كه سكوت آن بيرون، طولاني شده است. آن وقت بود كه سعي كرد كنجكاوانه خودش را پشت پنجره بكشاند، اما نتوانست. در بستر افتاده بود و موج انتظار را كاملاً حس ميكرد. انتظار براي شنيدن حرفي كه انگار ناتمام مانده بود، حرفهايي از بين صداهاي برخاسته شنيد: ـ پيشوا دوباره ايستاد. ـ پيشوا دارد دوباره سر از كجاوه بيرون ميآورد. گوشهايش را تيز كرد. دوباره آن صداي صميمي را شنيبد: اما ورود به اين دژ را شرط و شروطي نهادهاند و من از شروط آن هستم. دقايقي بعد فريادهاي خداحافظي مرد و زن را ميشنيد. اين بار صداها كم كم در خم كوچهها خاموش ميشد. زن دست لرزانش را به علامت خداحافظي بالا آورد و تكان داد، حالا داشت هق هق ميكرد. بعد از چهل و سه سال زندگي حالا ايمانش داشت تغيير ميكرد و عقيدهاش محكمتر ميشد. اندكي بعد ديگر صدايي از كوچه باقي نمانده بود و از نفسهاي زن هم، تكه ابر در آسماني محو شده بود و حالا آفتابي درخشان بر او و بقيه شهر ميتابيد. انتظارش براي هميشه تمام شده بود. كمكي به او شده بود، كمكي كه هيچ فكرش را نميكرد. اما در آخرين لحظات، فقط يك حسرت داشت؛ اي كاش ميتوانست قلم در دوات بزند و آن حديث را بنويسد تا جاودانه بماند. با اين حسرت بود كه نفس آخرش را كشيد، چرا كه او نتوانسته بود ببيند آن بيرون 24 هزار قلمدان در جوهر همين كردند و آن حديث را نوشتند.
منابع:
ميهمان طوس، محمدعلي دهقاني خورشيد شرق، عباس بهروزيان