از چِنده لا تا جنگ
ماه مهر، براى بچههاى شمال، ماه مهربانىنيست. صبح تا ظهر مدرسهمىرويم، بعدازظهر هم پابهپاى بزرگترها تا غروب سر
شاليزاريم. شببدون اينكه منتظر رختخواب گرم و نرم باشيم، هركدام در گوشهاى
روىزمين خوابمان مىبرد. روستاى ما چندهلا در دل كوه و جنگل بود. گاهى ازاين همه
سرسبزى خسته مىشدم و به مهرى خواهر بزرگم مىگفتم: ه آخهچقدر بايد درخت و آبشار و
رودخانه ببينيم.ه روزهايى كه خيلى حوصلهام سر مىرفت، چوب
نازكى برمىداشتم،سراغ اسبهاى خرمنكوبى مىرفتم و آنها را كلافه مىكردم.
چندبارچنان با لگد پرتم كردند كه از شدت درد، بيهوش شدم، اما هيچوقت توبهنمىكردم
كه ديگر به سراغشان نروم. از ميان چهار دخترى كه مادرمداشت، من از همه شيطانتر
بودم. خانواده ما مثل همه خانوادههاىروستايى چهل پنجاه سال پيش، پرجمعيت بود.
پدرم براساس آنچهخودش تعريف مىكرد، وقتى با مادرم ازدواج مىكند براى اينكه
بهخدمت سربازى نرود، سه شناسنامه دختر به نامهاى فخرى، مينو و بدرىمىگيرد.
ازقضا خدا هم سه دختر پشت هم به او مىدهد. به همين دليل،شناسنامه هركدام از ما، دو
سال از خودمان بزرگتر است. اسم مهرى درشناسنامه فخرى، اسم من مينو(1) و اسم فخرى
بدرى است. بعد از فخرى بهترتيب حسين، روحانگيز، رضا و احمد بهدنيا آمدند.پدرم اهل روستاى شهميرزاد، از توابع استان
سمنان بود. او باخانوادهاش در بابل زندگى مىكرد. در كودكى والدينش را از
دستمىدهد و به وسيله چند نفر از آشنايان، به پدربزرگ معرفى مىشود. چونپدرم،
پسرى زرنگ و فعال بود، پدربزرگ او را پيشكار خودش كرد تا بهحساب و كتابهايش
رسيدگى كند. پدربزرگم، در سن بيستوچهارسالگى پدرم، تنها دختر عزيزدردانهاش ه عروسه
را به عقد اودرمىآورد.مادرم هميشه از اسمش ناراضى بود. مىگفت:
ه چرا اسم قرآنى ندارم؟ه بالاخره هم اسمش را عوض كرد و فاطمه گذاشت. خيرخواهى
پدربزرگزبانزد همه اهل روستا بود. پاييز كه مىشد اهل ده، گندم، جو، شالى و...
رابراى خرمنكوبى به حياط بزرگ منزل پدربزرگ مىآوردند. هرروز يكنفر با اسبهاى
قوى پدربزرگ، محصولش را خرمنكوبى مىكرد. اُجرتشهم صلوات بر محمد و آلش بود. سمت
راست حياط بزرگ و سرسبزپدربزرگ، نزديك بوتههاى تمشك و زالزالك، يك تنور بود.
مادربزرگبه كمك مادر و زنان دِه، هر هفته چهار بار تنور را روشن مىكرد و كلوچهو
نان مىپخت. روزى كه كلوچه و نان مىپختيم، روز جشن بچهها بود.