دختران اُپيدي
پدرم خسيس نبود، ولى با مادرم زياد حساب و كتابمىكرد. بيشتر سختگيرى او به اين دليل بود كه كارگرى سادهبود و با اين تعداد
بچه، بايد دخل و خرجش را هماهنگ مىكرد.اگر اشتباهى مىكرديم يا بين بچهها دعوا
مىشد، ما را تنبيهمىكرد. اما خيلى زود پشيمان مىشد. پدرم به مسائل مذهبى و
نمازو روزه ما كارى نداشت، ولى به درس و تحصيل خيلى اهميتمىداد.مامان بر خلاف پدر بود. ما نماز را از او و
مادربزرگ يادگرفتيم. او تنها فرزند پدر و مادرش بود. پدربزرگ، چند سالپيش به رحمت
خدا رفته بود و مادربزرگم در خانهاى دو طبقهدر منطقه احمدآباد آبادان زندگى
مىكرد. وضعيت مالىاش خوببود. وقتى به ديدن ما مىآمد، سبدى پر از خوراكى براى
مامىآورد. مادربزرگ، يك هفته در خانه ما مىماند و بعدبرمىگشت. مهران از بچگى با
او بزرگ شده بود. مادربزرگمرتب برايش ساعت، دوچرخه و... مىخريد. مادربزرگ و
پدر،بر سر اين موضوع هميشه با هم بگومگو داشتند. پدر مىگفت: شما بين بچهها فرق
ميذارى. اين كار باعث عقدهاى شدن مهردادميشه اما مادربزرگ توجه نمىكرد. او زنى
سنتى و مذهبى بود.براى اينكه نماز بخوانيم، ما را تشويق مىكرد: مينا! اگر
نمازبخوانى، فلان هديه برايت مىخرم از شوق هديه مادربزرگيك هفتهاى كه در خانه
ما بود، نماز مىخوانديم. وقتى مىرفت،نماز خواندن را كنار مىگذاشتيم. اسم
امامان)ع( را هم از او يادگرفتيم.مامان هم مثل مادرش مذهبى بود. ماه محرم ما
را به روضهمىبرد. وقتى با او به روضه مىرفتم، گوشه چادرش را روى سرممىكشيدم و
اداى گريه كردن در مىآوردم. وقتى صاحبخانهچايى مىآورد. خيلى دلم مىخواست مادر
براى من هم بردارد.عصر روز تاسوعا، مراسم حليمپزان داشتيم. پدر
ديگهاىمسى بزرگى مىآورد و حليم بار مىگذاشتيم. شب تا صبح پاىديگ بيدار
مىمانديم، عزادارى مىكرديم و اشعار قديمى را كهمادربزرگ به ما ياد داده بود،
مىخوانديم؛ به حسن گريه كنم يابه حسين يا به رضا دخترِ زينب خاتون امشب دارد سه جا
عزا.ساعت پنج صبح حليم آماده مىشد. همه همسايهها، قابلمه بهدست به خانه ما
مىآمدند. ما هم حليم را بين همه پخشمىكرديم. عصر عاشورا هم شربت زعفران درست
مىكرديم وبه مسجد قدس مىبرديم كه نزديك خانه ما در ايستگاه ششبود. شربت را بين
دسته سينهزنها پخش مىكرديم. بيشتراوقات، مامان و مهران شربت را داخل دسته پخش
مىكردند.اين نذرها، متعلق به مادربزرگ بود. او در زمان عقد بابا و ماماناز پدرم
تعهد گرفته بود كه اين نذرها را ادا كند. بابا هم نذرها رابه جا مىآورد، اما رضايت
چندانى از اين كار نداشت. او معتقدبود كه اين نذرها به او تحميل شده و نذر خودش
نيست.(2) پدرم بيشتر سر كار بود و چندان در خانه نبود.
به همين دليل،وقتى مهران بزرگتر شد، براى ما حكم پدر را پيدا كرد. وقتىوارد
دبستان شديم، او و مهرداد ما را به مدرسه مىبردند و بهخانه برمىگرداندند. اسم
دبستان ما منوچهرى و در ايستگاهچهار فرحآباد بود. با اينكه مدرسه ما نزديك خانه
بود، حقنداشتيم تنها به خانه برگرديم.بعد از تعطيلى مدرسه، زير درختى كه نزديك
مدرسه بودمىايستاديم تا مهران بيايد و ما را به خانه ببرد.مهران، روزهايى كه باران مىباريد، بارانى
خود را روى سرمن و مهرى مىگرفت تا خيس نشويم، اما خودش خيس مىشد.او با وجود
مهربانى زياد، خيلى متعصب بود. ما هرگز، ماننددختران مدرسهاى ديگر، لباس
نمىپوشيديم. مانتوهاى مافوقالعاده گشاد و ما كسى بود. روبان خيلى بزرگى هم
روىموهايمان مىزديم. مدرسه از ما ايراد نمىگرفت، اما همه ما رامسخره مىكردند و
مىخنديدند. من 2 ريال پول تو جيبىمىگرفتم و هميشه آن را در جورابم مىگذاشتم.
چون در مدرسهدزد زياد بود!هنوز به ياد دارم كه يك بار براى خريد عيد
شلوار گشادسفيدى خريديم. اين شلوار را يكى از خوانندگان زن مُد كردهبود. مهران
وقتى شلوار را ديده آن را وسط حياط آتش زد.