دختران اُپیدی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

دختران اُپیدی - نسخه متنی

مینا کمایی (خاطرات )

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

دختران اُپيدي

پدرم خسيس نبود، ولى با مادرم زياد حساب و
كتاب‏مى‏كرد. بيشتر سختگيرى او به اين دليل بود كه كارگرى ساده‏بود و با اين تعداد
بچه، بايد دخل و خرجش را هماهنگ مى‏كرد.اگر اشتباهى مى‏كرديم يا بين بچه‏ها دعوا
مى‏شد، ما را تنبيه‏مى‏كرد. اما خيلى زود پشيمان مى‏شد. پدرم به مسائل مذهبى و
نمازو روزه ما كارى نداشت، ولى به درس و تحصيل خيلى اهميت‏مى‏داد.

مامان بر خلاف پدر بود. ما نماز را از او و
مادربزرگ يادگرفتيم. او تنها فرزند پدر و مادرش بود. پدربزرگ، چند سال‏پيش به رحمت
خدا رفته بود و مادربزرگم در خانه‏اى دو طبقه‏در منطقه احمدآباد آبادان زندگى
مى‏كرد. وضعيت مالى‏اش خوب‏بود. وقتى به ديدن ما مى‏آمد، سبدى پر از خوراكى براى
مامى‏آورد. مادربزرگ، يك هفته در خانه ما مى‏ماند و بعدبرمى‏گشت. مهران از بچگى با
او بزرگ شده بود. مادربزرگ‏مرتب برايش ساعت، دوچرخه و... مى‏خريد. مادربزرگ و
پدر،بر سر اين موضوع هميشه با هم بگومگو داشتند. پدر مى‏گفت: شما بين بچه‏ها فرق
ميذارى. اين كار باعث عقده‏اى شدن مهردادميشه اما مادربزرگ توجه نمى‏كرد. او زنى
سنتى و مذهبى بود.براى اينكه نماز بخوانيم، ما را تشويق مى‏كرد: مينا! اگر
نمازبخوانى، فلان هديه برايت مى‏خرم از شوق هديه مادربزرگ‏يك هفته‏اى كه در خانه
ما بود، نماز مى‏خوانديم. وقتى مى‏رفت،نماز خواندن را كنار مى‏گذاشتيم. اسم
امامان)ع( را هم از او يادگرفتيم.

مامان هم مثل مادرش مذهبى بود. ماه محرم ما
را به روضه‏مى‏برد. وقتى با او به روضه مى‏رفتم، گوشه چادرش را روى سرم‏مى‏كشيدم و
اداى گريه كردن در مى‏آوردم. وقتى صاحبخانه‏چايى مى‏آورد. خيلى دلم مى‏خواست مادر
براى من هم بردارد.

عصر روز تاسوعا، مراسم حليم‏پزان داشتيم. پدر
ديگ‏هاى‏مسى بزرگى مى‏آورد و حليم بار مى‏گذاشتيم. شب تا صبح پاى‏ديگ بيدار
مى‏مانديم، عزادارى مى‏كرديم و اشعار قديمى را كه‏مادربزرگ به ما ياد داده بود،
مى‏خوانديم؛ به حسن گريه كنم يابه حسين يا به رضا دخترِ زينب خاتون امشب دارد سه جا
عزا.ساعت پنج صبح حليم آماده مى‏شد. همه همسايه‏ها، قابلمه به‏دست به خانه ما
مى‏آمدند. ما هم حليم را بين همه پخش‏مى‏كرديم. عصر عاشورا هم شربت زعفران درست
مى‏كرديم وبه مسجد قدس مى‏برديم كه نزديك خانه ما در ايستگاه شش‏بود. شربت را بين
دسته سينه‏زن‏ها پخش مى‏كرديم. بيشتراوقات، مامان و مهران شربت را داخل دسته پخش
مى‏كردند.اين نذرها، متعلق به مادربزرگ بود. او در زمان عقد بابا و مامان‏از پدرم
تعهد گرفته بود كه اين نذرها را ادا كند. بابا هم نذرها رابه جا مى‏آورد، اما رضايت
چندانى از اين كار نداشت. او معتقدبود كه اين نذرها به او تحميل شده و نذر خودش
نيست.(2) پدرم بيشتر سر كار بود و چندان در خانه نبود.
به همين دليل،وقتى مهران بزرگ‏تر شد، براى ما حكم پدر را پيدا كرد. وقتى‏وارد
دبستان شديم، او و مهرداد ما را به مدرسه مى‏بردند و به‏خانه برمى‏گرداندند. اسم
دبستان ما منوچهرى و در ايستگاه‏چهار فرح‏آباد بود. با اينكه مدرسه ما نزديك خانه
بود، حق‏نداشتيم تنها به خانه برگرديم.

بعد از تعطيلى مدرسه، زير درختى كه نزديك
مدرسه بودمى‏ايستاديم تا مهران بيايد و ما را به خانه ببرد.

مهران، روزهايى كه باران مى‏باريد، بارانى
خود را روى سرمن و مهرى مى‏گرفت تا خيس نشويم، اما خودش خيس مى‏شد.او با وجود
مهربانى زياد، خيلى متعصب بود. ما هرگز، ماننددختران مدرسه‏اى ديگر، لباس
نمى‏پوشيديم. مانتوهاى مافوق‏العاده گشاد و ما كسى بود. روبان خيلى بزرگى هم
روى‏موهايمان مى‏زديم. مدرسه از ما ايراد نمى‏گرفت، اما همه ما رامسخره مى‏كردند و
مى‏خنديدند. من 2 ريال پول تو جيبى‏مى‏گرفتم و هميشه آن را در جورابم مى‏گذاشتم.
چون در مدرسه‏دزد زياد بود!

هنوز به ياد دارم كه يك بار براى خريد عيد
شلوار گشادسفيدى خريديم. اين شلوار را يكى از خوانندگان زن مُد كرده‏بود. مهران
وقتى شلوار را ديده آن را وسط حياط آتش زد.

/ 46