راه دراز و سفر سختي بود. بدون ديناري در اين شهر غيب ماندهام. به چه كسي ميتوانم مراجعه كنم؟ به خانه علي بن موسي الرضا(ع) ميروم. از او قرض خواهم خواست. اگر بپرسد چه گونه قرض را به او پس خواهم داد؟! بايد به او بگويم كه من صدقه نميخواهم و مرد ثروتمندي هستم، به شهرم كه رسيدم به اندازه قرض، صدقه خواهم داد. مدتي است در مقابل امام نشستهام، از خجالت سرم را نميتوانم بالا بگيرم. امام درخواستم را شنيدهاند، اما بدون گفتن سخني برخاسته و به داخل حجره رفتهاند. آقا دستشان را از حجره بيرون آوردند و فرمودند: «اين دويست دينار را بگير و خرج سفرت كن، از طرف من هم صدقهاي نده. خارج شو تا تو را نبينم و تو هم مرا نبيني». تمام مدت ميخواستم طوري درخواست كنم كه حرمتم حفظ شود، اما او با اينگونه اعطا كردن، بهتر از من حرمتم را پاس داشت. دلم ميسوزد كه نتوانستم خوب چهرهشان را تماشا كنم. آهسته باز ميگردم تا از گوشه مجلس زيارتشان كنم. ميشنوم كه شخصي علت برخورد امام را با من ميپرسد. ايشان ميگويد: ميخواستم ذلت درخواست را در چهرهاش نبينم. نشنيدهاي كه رسول خدا فرمود: «كار نيك پنهاني برابري با هفتاد حسنه دارد». اشكم سرازير ميشود، نور سيمايش و خاطرهاي از شيوه نيكويش را با خود به ديارم ميبرم.