داستانك
پدرش ميگفت: زيارت رضا مثل زيارت خداست در عرش. خودش ميگفت: سه موقع ميآيم سراغتان. اول نامههاي اعمال را كه ميدهند. دوم پل صراط، سوم پاي حساب كتاب. پسرش ميگفت: از طرف خدا ضمانت ميكنم بهشت را براي زائر با معرفت پدرم. امام صادق آرزو داشت ببيندش. به پسرش موسي ميگفت: «عالم آل محمد از توست، كاش ميديدمش، همنام اميرالمؤمنين است.» ميگفتند: دو نفر به فريادرسي مشهورند. عالم آل محمد و قائم آل محمد عيون اخبارالرضا، ج 2 هر كنيزي را كه آورند گفت: نه. برده فروش گفت: ديگر نداريم. امام كاظم امام(ع) ميگفت: داري يك كنيز ديگر. گفت: بيمار است. نميدهمش. رفتند. فردا امام فرستاد كنيز را بخرند، به هر قيمتي، قيمت را بالا گفت. قبول كردند. برده فروش پرسيد: آن آقا كه بود. گفتند: بهترين بني هاشم. گفت: اين كنيز را كه از مغرب ميآورم يك نصراني ديدش، گفته بود به من، كه لايق اين كنيز نيستم. ميگفت او بايد مال بهترينها باشد، چون قرار است پسري بياورد كه اهل مشرق و مغرب اطاعتش كنند. كنيز، تكتم بود، مادر امام رضا(ع) منتهي الآمال، ج 2 چشم به راهش بودند همه. ميخواستند پاره تن پيامبر(ص) را ببينند. پيامبر(ص) دو نفر را پاره تنشان خوانده بودند. فاطمه(س) و رضا(ع). به دنيا كه آمد نام مادرش طاهره شد. منتهي الآمال، ج 2 نوزاد كوچك زياد شير ميخورد. كار طاهره شده بود شير دادن به او. گفت: كمك بگيريد برايم.گفتند: مگر شيرت كم شده. گفت: نه، از بس شير ميخورد از ذكر و تسبيح و نافلههايم بازماندهام. منتهيالآمال، ج 2 بيست سالش بود در مدينه مينشست داخل مسجد النبي، بين منبر و قبر پيامبر. دانشمندان و علما دورش جمع ميشدند و مسائلشان را ميپرسيدند. جواب ميداد به همه. فتوي صادر ميكرد برايشان. اعيان الشيعه مثل ماجراي غدير، شصت نفر بوديم. كنار قبر پيامبر. امام كاظم دست در دست علي آمد. گفت: مرا ميشناسيد؟گفتيم: تو امام مايي. گفت: اسم و نسبم را بگوييد. گفتيم: تو موسي بن جعفربن محمد هستي. پسر پيامبر. گفت: همراهم را ميشناسيد؟گفتيم: پسرتان؛ علي بن موسي بن جعفر. گفت: شاهد باشيد علي وكيل من است در زندگيام و وصيام است بعد از مرگم. انگار غدير باشد. عيون، ج 10، ص 260 امام كاظم(ع) را كه از مدينه تبعيد كردند عراق، دم در خانه ايستاد، روبروي پسرش. ـ رضاجان، همه چيز را ميسپارم به تو. مرد خانه توئي. تا وقتي من زندهام شبها همين جا بخواب. مراقب خودتان باشيد. هميشه كار امام رضا(ع) همين بود. مراقبت از اهل خانه. پدر اكثراً زندان بود و علي مرد خانه اما اين بار انگار فرق داشت. آخرين باري بود كه امام همه چيز را به رضا سپرد. 4 سال گذشت، 4 سال رختخواب رضا را در دهليز خانه پهن ميكردند. بعد از نماز عشا ميآمد تا صبح. بعد وارد خانه ميشد. منتهي الآمال، ج 2 ص ايستاده بوديم در منا. برمكيان از مقابلمان گذشتند. امام گفت: بيچارهها نميدانند امسال چه بر سرشان ميآيد، بخاطر كارهائيست كه با پدرم كردند و گفتند:من و هارون مثل اين دوئيم. دو انگشتش را چسباند به هم. تعجب كردم. همان سال هارون خشم كرد بر برمكيان، جعفربن يحيي را هم كشت. اما تا وقتي امام را در كنار هارون تدفين كردند، نميدانستم منظور امام چه بوده. اعيان الشيعه، ج ص ـ آقاجان مرا در دعاهايتان فراموش نكنيد. ـ خيال ميكني فراموش ميكنم. ـ نه ـ از كجا ميداني؟ ـ چون شما شيعيانتان را دعا مي كنيد، من هم يكي از آنها هستم. ـ غير از اين چيز ديگري هم هست. ـ هر وقت خواستي ببيني چقدر ياد تو هستم، ببين تو چقدر ياد مني و من در نظرت چطورم؟ اصول كافي، ج 40، ص 469. يك توبره كاه آورد داد به من. گفت اينها را بده به آن خانواده كه گفتي محتاجند. تعجب كردم. اما حرفي نزدم. توبره را باز كردم. پر از درهم و دينار خوشحال شدم. دادمش به آن خانواده. همه احتياجاتشان برطرف شد. پارهاي از بهشت. م. غفاري امام گفتند: «عبدالله، محمد را ميكشد. پسر هارون برادرش را».باور نميكرديم. عبدالله در خراسان بود و محمد در بغداد. روزي كه سر محمد به فرمان مأمون از بدن جدا شد. يادمان آمد به حرف امام. يادمان آمد كه حجت خداست. عيون اخبارالرضا، ج 2 ص ميگفتند بدعت گذاشته در دين، تقيه نميكند. ميگفتند مثل پدرانت سكوت كن، چيزي نگو. داد زدند سرش، شك كردند به او، توطئه كردند برايش. اما ميگفت: پيامبر گفته اگر ابوجهل مويي از سر من كم كرد بدانيد پيامبر نيستم. من هم ميگويم: اگر هارون توانست مويي از سر من كم كند من امام نيستم.