تنظيم از: رحيميان شب بود. آسمان بيوقفه ميغريد و هر لحظه آذرخشي سهمگين همه جا را روشن ميكرد. بچهها ساكت و آرام، گرداگرد سفره محقر شام نشسته بودند. نگاهم به ترتيب روي پنج چهره كوچك و غمگين چرخيد. چهره هايي كه نه رنگ به رو داشتند و نه حتي لبخندي بر لب. تنها نگاهي حاكي از بهتي مرموز در آنها موج ميزد. نميدانم چرا احساس كردم نگاهشان رنگ خصومت دارد، رنگ ترس، رنگ ترديد و تحقير. شايد منتظر توفان بودند، توفاني هميشگي! يك لحظه برقي جهيد و به دنبال آن غرشي وحشتناك، شيشهها را لرزاند. دختر كوچكم فريادي كشيد و به دامان مادر پناه برد. نميدانم از فرياد او بود يا از فرياد آسمان، كه تمام تنم به لرزه درآمد. ناخودآگاه روح و روانم در هم ريخت و دچار تشنج شديد عصبي شدم. در واقع بهانه مهمي براي جنون من لازم نبود. هميشه، همينگونه آغاز ميشد. با حالتي عصبي، تنگ آب را برداشتم و آن را به سوي دخترم پرتاب كردم. همسرم به سرعت جلو آمد. تنگ به پيشانيش اصابت كرد و خون از محل شكافتگي فوران زد. بچهها ترسان و لرزان به اتاقي ديگر پناه بردند. همسرم سراسيمه به طرف طاقچه رفت و شيشه قرصم را برداشت. همان دم متوجه راديوي كهنه روي طاقچه شدم كه پسرم با دلبستگي و زحمت فراوان آن را تعمير كرده بود. راديو، آهنگ شادي را پخش ميكرد. احساس كردم شادياش را به رخم ميكشد. راديو را برداشتم و آن را محكم به ديوار كوبيدم. همسرم با قرص و ليواني آب به سويم آمد. اما من آب را به صورتش پاشيدم و به حياط دويدم. در را با شدت به هم كوبيدم و از خانه خارج شدم. آن شب، ساعتها زير رگبار شديد باران راه رفتم و به خاطرات 25 سال پيش انديشيدم. به سالهاي سياه حكومت جور و رژيم اختناق و به حادثه تلخي كه باعث بيماري اعصاب و روانم شد. به زندگيام انديشيدم و به جهنمي كه براي همسر و فرزندانم ساخته بودم. من چشمانم را به روي حقيقت بسته بودم. در چشمان من، زندگي مرده بود، اما توفان زندگي در حركت بود. گاه آرام و گاه با شدت هر چه تمامتر بر زندگي من و خانوادهام وزيدن ميگرفت. آن وقت كتك ميزدم، ميسوزاندم، مضروب ميكردم و بد ميگفتم. همسرم با اشك و آه، همه جملات سنگين و خفه كننده مرا تحمل ميكرد و با صورتي كبود و لبهايي متشنج مرا دعوت به آرامش مينمود. اما اين جنگ اعصاب، آرامش نميشناخت. مرا ناخودآگاه وادار به ارتكاب اعمال خشونت بار و غيرقانوني ميكرد و همسر مهربانم را در پي يافتن من و درصدد تفهيم جنون و ديوانگيام آواره و سرگردان دادسراها و كلانتريها ميكرد. آن شب توفاني نيز، سر از كلانتري در آوردم و باز مثل هميشه همسرم مرا به خانه باز گرداند. همسرم نه با تدبير و تجربه يك روانشناس كارآزموده، بلكه با مهربانيهاي نجيبانه خود، تاريكيهاي روح مرا ميكاويد و فانوس زندگي را به درون شيارهاي تاريك مغز من ميآورد و راه فرار از كابوس و جنون را به من نشان ميداد. همسر صبور و فداكارم به صرف خاطرات عشق نخستين و احترام به عقد زناشويي و نيز به خاطر پنج فرزند معصوم خود، مصائب و مشكلات را «مردانه» تحمل ميكرد. او بار عشق نخستين را بر دل ميكشيد و تلخيهايش را با شيريني و حلاوت نگاه كودكان محرومش ميچشيد. كودكان محروم از محبتها و نوازشهاي شيرين پدري و بيبهره از نعمات و مواهب خدادادي و مائدههاي زميني به علت فقر شديد مادي. همسرم به اميد بهبودي من اين ناملايمات را به جان ميخريد اما وضع من، چون درخت بيماري كه به تدريج برگهاي سبز خود را فرو ميريزد، رو به وخامت مينهاد. سردردهاي شديد و عكسالعملهاي تند عصبي دوباره مرا به بيمارستان كشانيد. همسرم چون كمان شكستهاي كه تمام تيرهاي تركش خود را از دست داده است، بر سر دو راهي انتخابي بسيار سخت و دردآلود قرار گرفت. يا مرگي با عزت و دست يافتن به آرامشي ابدي و يا زيستني با ذلت و آوارگي هميشگي. او مردد و متوقف در برزخ لحظههاي ماندن و نماندن، براي اولين بار به بيمارستان نيامد ولي من در اندوه تنهايي خود، چهره خسته او را ميديدم و نميدانستم ماندن و آن هم به سرباري ماندنم تا چه روزي ميتواند درد و خستگي را در جامه صبر و تحملش پوشيده نگاه دارد. نميدانم چه مدتي از تنهاييام گذشت، اما... او آمد؛ با يك شاخه گل سرخ، نيمه شعبان، شب ولادت امام زمان(عج) بود. مرا با خود به حرم برد. با دلي شكسته و مغموم و رانده شده از همه جا و همه كس به حرم رفتيم. در صحن امام، پشت پنجره فولاد مرا دخيل كرد و خود از صميم دل و جان، با شيون و زاري، به درگاه خداوند رحيم و ائمه اطهار ناله آغاز كرد و 25 سال تحمل و سكوت و صبر و بردباري غيرقابل توصيف خويش را در قالب فريادي حزين و اندوهبار و اشك داغ ديدگان، به گوش آسمانيان و چشم زمينيان رساند. آن شب، شب تولد آخرين فرزند ولايت و امامت بود. شب ضيافت نور بود. شب تولد امام بر حق منتظران، مهدي موعود(عج). شب سرور و شادي و عشق و اميد و دستيابي به آرزويي ديرينه بود. و همسرم لبريز از بيم و اميد. شب از نيمه گذشته بود. خواب بر چشمان خستهام غلبه يافت. نميدانم چه مدتي، ولي در نيمه راه خواب و بيداري بودم. براي لحظهاي رويم را به جانب همسرم برگرداندم و صداي همسرم و ديگر صداهايي كه در گوشم گنگ و خاموش شده بود، به ناگهان به گوشم رسيد كه فرياد ميزد: يا امام رضا! يا امام زمان! به دادم برسيد، خسته شدم... به محض شنيدن اين كلمات، سراسيمه برگشتم. ولي آنجا هيچ كس نبود، هيچ كس. شوريده حال و مويه كنان از خواب برخاستم در حالي كه از شدت شور و هيجان دروني بر خود ميلرزيدم، هوايي لطيف و دوست داشتني، به نرمي نوازشم ميكرد، شادي و سروري عميق احاطهام كرده بود. احساس ميكردم كه روي زمين نيستم. در هوا، روي ابرهاي پنبهاي كه خوشيد، حاشيه طلايي بر آن دوخته بود، در فضايي لايتناهي و روي فرش آبي آسمان، لاي ساقههاي درختان تبريزي و روي گلبرگهاي لطيف گل سرخ ميرقصيدم. همه جا نور باران بود. هزاران چراغ سبز و سفيد و قرمز نورافشاني ميكردند و نوايي باشكوه به گوش ميرسيد. بياختيار فرياد زدم: يا امام زمان! يا امام رضا! حالم خوب شده. ديگه سرم درد نميكنه. همسرم مات و مبهوت نگاهم ميكرد، گويي نميتوانست باور كند كه در بيداري و لحظههاي هوشياري، آنچه را كه در خواب هم نميديد به وقوع پيوسته باشد. دعايش مستجاب شده بود. هر دو بياختيار ميگريستيم. ولي اين اشك شادي و سرور و اميد به بودن و ماندن و زيستن بود. ما ميگريستيم و مردم؛ مردمي كه هر يك يا خود دردمند و رانده شده بودند و يا يكي از عزيزانشان را به اميد شفا و شفاعتي به در خانه آقا امام رضا(ع) آورده بودند، با تكبير و صلوات و ابراز احساسات به سويمان ميشتافتند. خدام حرم ما را به يكي از دفاتر حرم بردند تا آرامش بعد از معجزهاي بزرگ، بر مردم مؤمن و معتقد و آرزومند و اميدوار، مستولي شود. ساعتي بعد، كه روشنايي صبحي زيبا، اولين روز از تولد دوبارهام را نويد ميداد به صحن حرم بازگشتيم. آنها كه ساعتي قبل شاهد معجزه بودند سر و رويم را غرق بوسه ساختند و مرا در آغوش گرم و پرمحبت خويش فشردند. بيش از يك ساعت در ميان توده معتقد و منتظر، به سر برديم. احساس هميشگي غريبي مرا به آنها گره ميزد و آنها با ديدن اين منظره شگفتانگيز، بيش از پيش بر ايمان و اعتقاد و اميدشان افزوده ميشد. اينك به لطف خدا و شفاعت ائمه اطهار، كوچكترين مشكل عصبي و رواني ندارم.
دريچهاي به ملكوت
آن بارگاه بزرگ
سعيد عاكف صداي دكتر گويي تلخ بود و گزنده. خبر را يك باره گفت، بيهيچ ملاحظهاي: «بچه شما نابيناست.» رقيه به نوزادش خيره شده بود؛ خيره به كميل. دكتر ادامه داد: «اون فقط ميتونه تاريكي و روشني رو تشخيص بده.» رقيه نشنيد، شايد هم شنيد ولي نخواست دقت كند. همه هوش و حواسش به چشمهاي بچهاش بود؛ بچهاي كه پنج، شش هفته بيشتر از عمرش نميگذشت. مات و مبهوت مانده بود. گذشت زمان را احساس نميكرد. پس از مدتي به خودش آمد، لبهاي خشك شدهاش را از هم برداشت. رو به دكتر كرد و آهسته ناليد: «از اول عمرم تا حالا چنين خبر بدي نشنيده بودم.» قيافه دكتر زياد فرقي نكرد. مجسمهي خشك و بياحساسي را ميماند. گفت: «معاينهاي كه من كردم دقيقه و مو، لاي درزش نميره.» رقيه موهايش را از روي پيشانياش كنار زد. نگاهش حيران بود و لبريز از سؤال، دكتر گفت: «خواستم بهتون بگم كه بيماري بچه شما از موارد نادره.» كمي فكر كرد. بعد پرسيد: «شما ازدواج فاميلي داشتيد؟» رقيه زود جواب داد: «بله، با پسر عموم ازدواج كردم.» دكتر دنبال حرفش را گرفت؛ «ميخواستم همين رو بگم، علت نابينايي اين بچه دقيقاً عامل ژنتيكي است و همون طور كه گفتم از موارد نادره و به هيچ عنوان راه علاج نداره، اروپا كه هيچي، اگر تمام دنيا هم برين، فايدهاي نداره.» رقيه ميخواست چيزي بگويد، نتوانست. دكتر فكر كرد ديگر حرفي براي گفتن نمانده، خشك و رسمي گفت: «به سلامت.» رقيه يك آن ياد شوهرش افتاد، با خودش گفت: «كاش الآن اينجا بود.» نگاه سرد دكتر، او را طرف كميل كشاند. بچه را بغل كرد. كمي بعد از مطب بيرون رفت... همين كه به خانه رسيد، نتوانست جلوي خودش را بگيرد، صداي گريهاش توي اتاق پيچيد. بچه را توي جايش خواباند... هق هق گريههاي رقيه، يك لحظه هم قطع نميشد. شوهرش قيافه كسي را داشت كه بخواهد گريه كند. داشت با خودش كلنجار ميرفت. نگاهش به چشمهاي كميل كه افتاد، زد زير گريه. حال خودش را نميفهميد. رفت كنار بچه و زانو زد. يكي از اسباببازيهاي او را برداشت، گرفت جلوي چشمهاي كميل. شايد فكر كرد زبان او را ميفهمد كه تو هاي و هوي گريه گفت: «بابا تو نا اميد نكن پسرم! بگو كه اينو ميبيني.» چند بار اسباب بازي را اين طرف و آن طرف تكان داد، بلكه تأثيري داشته باشد، ولي بيفايده بود. به ياد ديروز افتاد: همين كار را كرده بود. بچه هيچ عكسالعملي نشان نداد. براي اولين بار بود كه اين را ميفهميدند. فكرش را هم نميتوانستند بكنند كه بچهشان نابينا باشد. حالا هم هيچ عكسالعملي نشان نميداد. صداي گريه رقيه آهستهتر شده بود. رو به شوهرش كرد و با صداي گريه آلودش گفت: «ما نبايد نااميد بشيم، اين همه دكتراي خوب تو اروپا هست، از كجا معلوم حرف اون دكتره درست باشه؟» مرد سرش را اين طرف و آن طرف تكان داد. آهسته ناليد: «باشه رقيه جان، باشه، هر دكتري كه تو بگي ميبريمش.» رقيه و شوهرش هر كاري به عقلشان ميرسيد انجام دادند. بچه را پيش چند تا دكتر ديگر هم بردند، چند تا دكتر كه تعريفشان را شنيده بودند. حرف همهشان يكي بود: «بيماري بچه شما اصلاً علاجي نداره.» آن روز كه از همه جا نااميد شده بودند، شوهر رقيه خودش هم نفهميد چطور شد كه يك دفعه ياد ايران افتاد و ياد شهر مشهد. آن بارگاه بزرگ، همه هوش و حواسش را پر كرد؛ بارگاه بزرگي كه معجزههاي زيادي آنجا اتفاق افتاده بود. دلش لرزيد. حال و هوايش از اين رو به آن رو شد. حالا اميد، تمام وجودش را گرفته بود، زير لب گفت: «مي برمش مشهد، هر جور شده ميبرمش» نگاه خيره رقيه، او را به خود آورد. جريان آن بارگاه بزرگ را به زنش گفت و ادامه داد: «ما بايد كميل رو ببريم اونجا.» در نگاه رقيه هنوز غم و غصه موج ميزد. «تو خوشحال نشدي؟» رقيه حرف او را نشنيده گرفت، پرسيد: «ما با كدوم پول ميريم ايران؟ ميدوني خرجمون چقدر زياد ميشه؟!» «تو غصه اونو نخور، فوقش اينه كه من پول قرض ميكنم.» همان روز جريان را به پدر رقيه گفتند. گفت: «فردا صبح، در اولين ساعت اداري، ميروم بانك.» ... آنها فكر نميكردند همه چيز به اين زودي جور بشود: پول، ويزا، بليط و چيزهاي ديگر. تا پاكستان را با هواپيما رفتند و از آنجا با اتوبوس. دو روز طول كشيد تا از مرز ايران گذشتند و رسيدند نزديك شهر مشهد. دم دماي صبح، توي تاريك روشن هوا، روي يك بلندي، وقتي گنبد طلايي و روشن آن بارگاه بزرگ از دور پيدا شد، چند تا از مسافرها صلوات فرستادند و بياختيار زدند زير گريه، رقيه و شوهرش هم همينطور. رقيه نميدانست اين چه احساسي است كه به او دست داده. همراه بقيه صلوات فرستاد و با ناله گفت: «السلام عليك يا علي بن موسي الرضا.» آن بارگاه زيبا در تاريك و روشن صبح، منظره دلربايي داشت. گويي در اوج ملكوت بود و يك قدرت معنوي بزرگ از فراز آن گنبد طلايي، دل مسافران را به سوي خود ميكشيد. و به آنها خيرمقدم ميگفت. ساعتي بعد رسيدند نزديك حرم. از اتوبوس پياده شدند. رقيه جمع و جور كردن چادر براش سخت بود. اولين بار بود كه در تمام عمرش چادر سرش ميكرد. ساكها و اثاثيهشان را پياده كردند. حالا بايد ميرفتند دنبال يك مسافرخانه. رفتند تا يك جاي خوب و ارزان گيرشان بيايد و مستقر شوند، دو سه ساعتي گذشت. شوهر رقيه چيزهايي درباره لطف شب و ارزش معنوي آن شنيده بود، شايد براي همين به او گفت: «تا هر وقت كه اينجا بوديم روزها رو استراحت ميكنيم و شبها ميريم زيارت.» رقيه هم گفت: «چي از اين بهتر.» خوشحالي و اميد در صدايش موج ميزد. آن شب ساعت 9، رقبه، كميل را بغل كرد و همراه شوهرش از مسافرخانه بيرون رفتند. قلب هر دوشان تندتر از هميشه ميزد. هر لحظه كه به حرم نزديكتر ميشدند، حال و هوايشان بيشتر عوض ميشد. دم در حرم ديگر نتوانستند بر احساسات خود غلبه كنند. همين كه به حضرت سلام دادند، اول رقيه و بعد شوهرش زدند زير گريه. رقيه احساس سبكي ميكرد. شايد حال و هواي يك پرنده را داشت. اولين بار بود كه در تمام عمرش چنين حال خوشي بهش دست داده بود. انگار نورانيت و معنويت حرم را احساس ميكرد و حضور يك آقاي بزرگوار را. دقايق ميگذشت و آنها بالاخره وارد حرم شدند، با چشم گريان و دل شكسته. تا صبح راز و نياز كردند و دعا خواندند. بعد از خواندن نماز تصميم گرفتند برگردند مسافرخانه. تازه آنجا فهميدند دل كندن از حرم و دل كندن از امام رضا عليهالسلام چه كار سختي است. رقيه گفت: «اي كاش ميشد تا آخر عمرمون همين جا بمونيم.»... بعد از آن، 9 شب ديگر هم مشرف شدند حرم. شب آخر، شب ديگري بود، رقيه با خودش فكر ميكرد هيچ وقت نميتواند حال و هواي اين چند شب را براي كسي تعريف كند. نزديك صبح، با هزار اميد و آرزو از حرم آمدند بيرون. حاجتشان را بارها و بارها به حضرت گفته بودند. انگار شك نداشتند كه حاجتشان برآورده خواهد شد. همان روز راهي شدند. پزشك متخصص، گيج و حيران مانده بود. يك بار ديگر كميل را معاينه كرد. با صداي حيرت زدهاش گفت: «چشم راستش تا حد رضايتبخشي، بينايي خودش رو به دست آورده، با اين حساب بينايي چشم چپش رو هم ميشه با يك عمل جراحي، تا اندازهاي بر گردوند.» اشك در چشمهاي رقيه حلقه زد. شوهرش از خوشحالي نميدانست چه كار كند. رفت دكتر را بغل كرد و بوسيدش. با صداي لرزانش گفت: «اين بهترين خبري بود كه من در تمام عمرم شنيدم.» رقيه چادرش را كه كمي از روي پيشانياش رفته بود بالا، جلو كشيد. رو به دكتر كرد و با لحن كنايه دارش گفت: «شما كه ميگفتين پسر من هيچ وقت بينايي خودش رو به دست نميآره؟!» «راستش خانوم، اين حادثه در علم پزشكياي كه من خوندم، بيسابقه است!» پزشك روي صندلياش نشست، هنوز گيج بود و حيران. گفت: «حالا شما بايد براي من بگيد كه اونو پيش كدوم دكتر بردين؟» رقيه گفت: «من اونو بردم جاي مقدسي كه امام هشتم شيعيان آنجاست، ميخوام بهتون بگم كه معجزه شد.» دكتر دستي روي سر كم مويش كشيد. شايد از سر ناباوري لبخند زد. گفت: «من تا حالا معجزهاي نديده بودم.»... همان روز رقيه به شوهرش گفت: «من ديگه تا آخر عمرم ميخوام مثل همه زنهاي مسلمان، محجبه و چادري باشم.»
دستهاي تمنا
علي جعفري پنجره را باز كرد. نسيم ملايمي كه از دشت ميگذشت، خنكاي صبحگاهياش را در وجود او ريخت. نفس عميقي كشيد. برگشت و به دار قالي نگريست كه آن طرفتر به ديوار تكيه داشت. نزديك در رفت و به نيمه بافته شده قالي دست كشيد. گويا ميخواست لطافت گلهايي كه روزها بابت به وجود آوردنشان زحمت كشيده بود، را لمس كند. به گلولههاي رنگ وارنگ نخ كه از بالاي دار قالي آويخته شده بود نگريست و به نيمه بافته نشده قالي؛ به گلهايي كه بايد از سر انگشتان هنرمند او بر تارهاي قالي وجود مييافتند؛ به گلهايي كه او بايد ميكاشت. به طرح قالي نگريست. در ميان قالي، بايد نقش دو پرنده را ميبافت كه عاشقانه يكديگر را مينگريستند. لحظهاي خيالش پر گشود و خود را در نظر آورد، سوار بر اسبي سپيد در ميان دشتي سرسبز، كه دهانه اسب او را مردي جوان ميكشيد. به خود آمد و به اطراف اتاق نگريست. مادر نبود. سرخي شرم بر گونههايش گل انداخت. دست برد و شروع به بافتن كرد. مادر گفته بود اين قالي را نخواهند فروخت و اضافه كرده بود: «اين قالي جهيزيه توست». و او كوشيده بود بهترين قالي را كه ممكن است، ببافد. ذهنش مشغول آينده بود و دستانش، تند تند، رنگهاي گوناگون را بر تارهاي قالي مينشاندند. زرد، قهوهاي، سبز، آبي. دست برد و رشته نخ قرمز را گرفت و كشيد. ناگهان دردي تند و سريع در وجودش پيچيد. گويي همه وجودش را يك باره آتش زدند. خود را به هم كشيد. دستانش در تارهاي قالي گره خوردند. فريادي خفه از لاي دندانهاي به هم فشردهاش بيرون خزيد. گلوله نخ قرمز از روي دار قالي فرو افتاد. قل خورد و تا نزديكيهاي در اتاق پيش رفت و پشت سر خود خط باريكي از نخ قرمز كشيد. چشم باز كرد و مادر را ديد كه بر بالين او نشسته است. دكتر رفته بود ولي سفارش كرده بود هر چه سريعتر او را براي آزمايش به تهران ببرند. در نگاه مادر پريشاني را خواند. كوشيد بخندد «خوب ميشم، چيزي نيست». مادر لبخندي زد. لبخندي كه در آن رد پاي اندوه و غصه نمايان بود. مادر به حرفهاي دكتر فكر ميكرد كه تأكيد كرده بود «اگر دير عمل بشه، ممكنه هر دو كليهاش از كار بيفتد». درد در رگهايش ميخزيد. كوشيد برخيزد، نتوانست. «بايد ببريمت تهران، دكتر گفته». دخترك سر برگرداند و به قالي نيمه تمام نگريست. گلوله نخ قرمز هنوز كنار در بود. سايههاي مبهم از مقابل ديدگانش ميگذشتند. لحظاتي طول كشيد تا توانست چهره چروكيده و شكسته مادر را بشناسد. مادر لبخندي تلخ زد. «دكترا ميگن خوب ميشي، ان شاء الله». و رويش را بر گرداند اما تكان شانههايش و صداي خفه هق هق گريهاش چيزي ديگر ميگفت. سه سال گذشته بود و پس از سه بار عمل جراحي، دكترها قطع اميد كرده بودند. دكترها ميگفتند: «رودههايت عفونت كرده و كليههايت از كار افتاده است. تا آنجا كه بتوانيم كمكت ميكنيم، بقيهاش با خداست». سه سال درد و رنج از مقابل چشمانش گذشت. حالا ديگر ضعيف شده بود. قالي نيمه تمام همچنان بر دار مانده بود. خاك، گلهاي قرمز قالي را پوشانده بود و پرندههاي نيمه تمام قالي به نظر مرده ميرسيدند. باد گرمي كه از شيشه اتوبوس به داخل ميوزيد، چهرهاش را نوازش ميداد. انديشههاي پراكندهاي در ذهنش ميلوليد. اسب سپيد، گلهاي قالي، دشت سرسبز، گلوله نخ قرمز، مادر، و دردي كه در اين سه سال هميشه و همه جا همراهش بود و حالا كه ديگر به انتهاي خط رسيده بود. دكترها قاطعانه گفته بودند كه ديگر از آنها كاري ساخته نيست. مادر گريسته بود و خود او هم. و حالا ميرفتند به پابوس آقا، امام رضا(ع). اتوبوس ايستاد و در مسير نگاه دخترك، گنبد نوراني حرم، خود را به چشم او كشاند. زير لب زمزمه كرد: «السلام عليك يا علي بن موسي الرضا(ع)». حرم در نور غريب و با شكوهي غوطه ور بود. نسيم شبانه، بوي گلاب را به مشامش رساند. كنار در ايستاد و رو به گنبد منور حرم، سرش را خم كرد و زير لب سلام گفت. درد، در وجودش پيچيد. كنار در نشست و سر را زير چادرش فرو برد. دو قطره اشك از ژرفاي وجودش جوشيد و روي گونههايش خط كشيد. سربرداشت. از پس قطرههاي اشك، گنبد طلايي حرم، باشكوهتر مينمود. لحظهاي نشست و به گنبد چشم دوخت. مردم از كنارش ميگذشتند ولي او هيچ كس را نميديد. چشمانش فقط گنبد را ميديدند و تنها خود او ميدانست كه بر دلش چه ميگذرد. برخاست و نفسي را كه در سينه حبس كرده بود، رها كرد. پشت پنجره فولاد، آنچه ديد فوج بيشمار جمعيت بود كه هر يك به نوعي خود را دخيل بسته بودند. به آرامي از ميان آنان گذشت و پشت پنجره ايستاد. بر پنجره مشبك، نخها و تكه پارچههاي بيشماري گره خورده بود و قفلهاي ريز و درشتي به حلقههاي مشبك پنجره، پنجه افكنده بودند. انگشتانش بر پنجره مشبك قفل شد. سر را بر پنجره گذاشت و اجازه داد قطرات اشك، ناخودآگاه، از درونش بجوشند. بيهيچ شرمي به گريه افتاد. كنار پنجره فولاد رو به ضريح نشست و چادرش را بر سر كشيد. صداي هق هق گريهاش در لابلاي مناجات و ذكرخواني ديگران گم شد. نميدانست چقدر در آن حالت بود تا خوابش برد. نميدانست خواب ميبيند يا بيدار است. دو زن و يك مرد كمي دورتر از او نشسته بودند. فراموش كرده كه كجاست. هيچ چيز را به خاطر نميآورد. گيج بود و دردي كه در وجودش ميپيچيد قدرت هرگونه تفكري را از او ميگرفت. صدايي شنيد. گويي كسي با او صحبت ميكند. «برخيز». سر تكان داد «نميتوانم». يكي از دو زن رو به مرد كرد: «برادرم، رضا، كمكش كن». از درد به خود ميپيچيد. سر به پايين داشت و از زير چادر، تنها پاهاي مرد را ميديد كه پيش آمدند و دست مرد كه بر سرش كشيده شد. نوري از مقابل چشمانش گذشت و همه چيز در نوري شديد غرق شد. چشم گشود. صداي ذكر و مناجات هنوز به گوش ميرسيد. نميدانست چقدر خوابيده است. به ياد مادرش افتاد كه ممكن است از تأخير او نگران شده باشد. به خوابي فكر كرد كه ديده بود و ناگهان دريافت كه ديگر هيچ دردي در وجودش نيست. لحظاتي گذشت تا از بهت و حيرتي كه در آن غوطهور بود، بيرون آيد. همه چيز را به ياد آورد، آن زنان و آن مرد را، و صدايي را كه گفته بود، «برادرم، رضا، كمكش كن». پنجههايش در پنجره ضريح قفل شدند. سر بر ضريح گذاشت و بيمحابا و بلند بلند گريست؛ گريهاي سرشار از شادي و عشقي عظيم. ديگر هيچ دردي نبود كه آزارش دهد. در خيالش گلهاي سرخ قالي در دشتهاي سرسبز با نسيم تكان ميخوردند و دو پرنده بر شانهاش آواز ميخواندند و او همچنان ميگريست.
صداي ملائك ميآيد
تهيه و تنظيم: مريم عرفانيان صبح بود. حسرت، آرام آرام در جسمات ريشه كرد و تو غم وجودش را حس كردي، و آرزو نمودي كاش يك بار ديگر براي زيارت ميرفتي. تمام وجودت تشنه زيارت گشت. دوري از مشبكهاي طلايي كه دستهايت در آن قفل و پيشانيات بر آن گذاشته ميشد، دلتنگيهايت را بيشتر ساخت. غربت در دلت جوانه زد. همه چيز يك باره بر سرت فرو ريخت، فكرش را هم نميكردي. هنوز هم براي خودت عجيب بود كه آنان نميگذاشتند تو به حرم پاي بگذاري؛ تنها توجيهشان اين بود كه تو به خاطر ابتلا به سرطان مغز، تعادل رواني نداري و تو ميديدي دستهاي كودكي كه پيشاني بند سبز را بر پيشاني ميبست و تكرار ميكرد «يا حسين مظلوم» و آرزو ميكردي كه اي كاش در صف عزاداران بودي. شب شد. دستها را بر خاك نهادي، از خاك برداشتي و به روي صورت گذاشتي، هنوز سپيده سر نزده بود. خواستي تيمم كني براي نماز صبح كه صدايي در دلت طنين افكند... بلند شو... بلند شو... آمدند تا تو را شفا بدهند. دستها و پاهايت سست شدند، گويي در عالمي ديگر سير ميكردي؛ گويي صداي ملائك بود كه ميآمد، اشك ميان چشمه نگاهت جوشيد، اتاق روشن شد و تو از ميان پرده اشك، نوري ديدي كه وسعت گرفت و در آن لحظه تمام تنت ميلرزيد؛ عطري كه بوي آن را در هيچ گلي نيافته بودي فضا را پر كرد. كسي از ميان نور به سويت آمد. خواستي حرفي بزني، سلامي عرض كني... نميتوانستي... نميتوانستي... صبح بود... نفست به سختي بالا ميآمد؛ بغض راه گلويت را بسته بود؛ چشم كه باز كردي چهره مادرت را ديدي، نگاه همسرت و خندههاي كودكانت را... گرمايي زير پوستت ريشه كرد، بلند شدي به سختي ايستادي و دويدي. درب اتاق را گشودي و به سوي حرم دويدي. فرياد يا باالحسن زن و مرد در فضا پيچيد؛ باد چادر پارچهايات را چون امواج آب با خود ميبرد. حال و هوايي آسماني در وجودت پيچيد. شور و حالي عجيب در تن خاكيات جوانه زد و تو در ميان همهمه مردم، در ميان تپش قلبها، در ميان فرياد آنان كه ميگفتند: «آقا زني را شفا دادند؛ كسي را كه سرطان مغز داشته شفا دادند...» ميتوانستي طنين بالهاي ملائك را بشنوي... به راستي صداي ملائك ميآمد كه با آنان همراه شده بودند.
ماه شيرين
م. علياننژاد وقتي كه غلام محمد و خانوادهاش وارد حرم شدند. شوق زيارت بيش از پيش در دلشان ريشه دواند. حس كردند اين زيارت با زيارتهاي چند روز گذشته فرق ميكند اما ترس از اينكه فكرشان در قالب يك رؤيا باقي بماند، لحظهاي آرامشان نميگذاشت. مرد، صندلي چرخدار را به جلو ميراند، بر روي آن جسم معلول «ماه شيرين» قرار داشت. هركس او را ميديد تأثر و تألم در چهرهاش موج ميزد. زن با بغض و اضطراب گفت: ميگم اگه آقا جواب رد بهمون بده، كجا بريم؟ مرد آهي كشيد و گفت: توكل به خدا كن زن، اميدوار باش، آستان قدس از طرف امام ما رو دعوت كرده و حتماً آقا ميخوان مرادمون رو بدن. قلب مرد به شدت ميتپيد و رنگ به چهره نداشت. گرچه اين حرفها را براي آرامش و اميدواري همسرش ميگفت ولي در دلش غوغايي بود. او محكم دستههاي صندلي چرخدار را در دست فشرد، با اين عمل سعي داشت به اضطرابي كه از لرزش دستانش مشهود بود غلبه كند و آن را به اختيار خود در آورد. داخل صحن مملو از زواري بود كه وجود سراسر از عشقشان، تشنه زيارت بود. فاطمه به سوي پنجره فولاد رفت و انگشتانش را به مشبكهاي عشق سپرد، گره نياز را لمس كرد و غرق در اشك، خالصانه زمزمه كرد: آقا يه ماهه دل از وطن بريديم و بهت پناه آورديم، خواهش ميكنم بچهمان را شفا بده. خواهش ميكنم... ناله او در ميان همهمه ساير زوار گم شد، همه دستي سبز يافته بودند كه قادر بود گره از دشوارترين كارها بگشايد. مرد، نگاه زلالش را از ميان پلكهاي مرطوبش، به گنبد طلا دوخت. او متوسل به هشتمين اختر آسمان امامت و ولايت شد و با دلي شكسته به درگاه خدا التماس كرد و طلب حاجت كرد به طرف فرزندش كه پشت پنجره فولاد، به خواب رفته بود راهي شد و كنار او چمباتمه زد. همسر محمد براي زيارت به داخل حرم رفته بود. مرد سرش را بر روي دستانش گذارده و به گذشتهاي نه چندان دور انديشيد: درست پنج سال قبل بود كه ماه شيرين همراه با ساير بچهها به مدرسه ميرفت. در راه همچون بچه آهويي تيزپا ميدويد و مسير خانه به مدرسه و بالعكس را ميپيمود. هنگامي كه از مدرسه باز ميگشت با سخنان شيرين كودكانه خود به تن خسته از تلاش روزانه والدينش، جاني دوباره ميبخشيد. آنها زندگي خوب و سعادتمندي داشتند و به رغم بيبضاعتيشان از مستمندان دستگيري و دلجويي ميكردند. وقتي آنها قسمتي از اندك البسه و غذايي كه داشتند را ميبخشيدند و خود در مضيقه به سر ميبردند، غلام محمد ميگفت: تو نيكي ميكن و در دجله انداز كه ايزد در بيابانت دهد باز. روزها از پي هم ميگذشت و ميرفت كه غنچهي زندگي محمد و فاطمه، تبديل به گل زيبايي شود تا فضاي خانه را معطر به حضور خود كند كه ناگهان بر اثر حادثهاي كه در راه مدرسه براي دختر پيش آمد، باعث ضربه مغزي و در نتيجه بر هم خوردن تعادل فكري و از بين رفتن قدرت تكلم ماه شيرين شد. از آن روز، ديگر شادي و خنده براي خانواده غلام محمد معنا نداشت و رنج بيماري ماه شيرين از يك سو و ضعف مالي آنان از سوي ديگر، اعضاي خانواده را رنج ميداد تا اينكه پس از نااميد شدن از درمان، با ارسال درخواستي نيازشان را به سوي آستان نور اميد مرقد مطهر حضرت رضا(ع) آوردند و پس از دريافت دعوتنامه و با هزينه امام رضا(ع) راهي شدند. در ايران، آستان مقدس امام رضا(ع) براي آنها مسكن و ساير نيازها را تأمين كرد. و پس از گذشت يك ماه كه متوسل به امام هشتم شدهاند، تاكنون هيچ نتيجهاي نگرفتند و قرار است فردا رهسپار وطن خود شوند. اما اگر دست خالي برگردند در پاسخ انتظارات دوست و آشنا چه بگويند؟ دكترهاي ايران نظر اطباي پاكستان را تأييد كردند و همه رأي به صعب العلاج بودن بيماري ماه شيرين دادند. فقط ميتوانست معجزهاي او را نجات دهد تا دوباره با پرتوافشانياش محفل خانواده را روشن كند و شادي را به آنها بازگرداند. پدر با سينهاي پر درد، قلبي شكسته و دلي گرفته، در خلوت خود، اشك ميريخت و از آقا ياري ميجست. مادر كه تازه از زيارت بازگشته بود، بر زمين نشست، آرام دختر را بر زانو نهاد و با گوشه شال سرش، عرق را از روي گونههاي دختر زدود و عاجزانه از امام خواست تا سلامتي را به فرزندش بازگرداند. كمي آن سوتر تعدادي از زائران، دعاي توسل ميخواندند. فاطمه، از صميم قلب با آنان همراهي ميكرد. اشك ميريخت و با مولا راز دل ميگفت. كشتي شكسته فاطمه، غرق در درياي بيكران معشوق بود. ماه شيرين از خواب بيدار شد، چشم گشود. برق شادي در نگاهش ميدرخشيد. خواست حرفي بزند اما زبانش او را ياري نميكرد. با تلاش زياد توانست فريادهاي پياپي رضاجان سر دهد. شاخه اميد به يك باره به شكوفه نشست، فريادهايشان در فضا پيچيد و پدر از شادماني در پوست خود نميگنجيد. اشك به صورتها دويد. فضا آكنده از عطر ملائك شد. گويي در تمام صحن و سرا، سجدههاي عبوديت گسترده شد و نسترنها در قيام خود بر مشبكهاي پنجره فولاد، پيچيدند و سر به سجده شكر نهادند. گويي اعجاز عشق، شكل گرفت. آسمان آبي به رنگ عشق پر و بال زنان در پهنه حرم رها گشت. خانواده غلام محمد كه در هيچ زماني راضي نشده بودند اميد نيازمندي كه در خانهشان را ميكوبد، نااميد بكنند، حالا كه دست نياز آنهادر خانه امام را كوبيدند، پاداش نيكو كاريشان را گرفتند. و بدين سان، ثمره آن همه خيرخواهي، انسان دوستي و محبت غلام محمد و فاطمه در شفا يافتن فرزندشان متجلي شد.