ما از همان روز اول گريسته بوديم؛ از همان روزي كه پيشواي هشتم از خانوادهاش خواست در منزل جمع شوند و در حضورش گريه كنند. همه ما براي خداحافظي بيرون خانه جمع شده بوديم. چند روزي ميشد كه مأموران مأمون آمده بودند تا پيشوا را به خراسان ببرند. او گفته بود بلند بلند برايم گريه كنيد. ميخواست صداي گريه خانوادهاش را بشنود. بعد كم كم همهي آن جمعيت به گريه افتادند. پيشوا داشت به خراسان ميرفت. براي ولايت عهدي مأمون. پس آن همه گريه براي چه بود؟ اين را من از خودم پرسيدم و از چند نفر ديگر كه ميگريستند. كسي جواب درستي نميداد. توي مدينه غم بود. پيشوا نخواسته بود خانوادهاش را با خودش ببرد. بايد از همين موضوع ميفهميديم ماجرا از چه قرار است. شايد هم ميدانستيم اما باورش برايمان سخت بود. بعد پيشوا بين خانوادهاش دوازده هزار دينار تقسيم كرد و آن وقت بود كه گفت: من ديگر به سوي شما بر نميگردم و ما دلهامان لرزيد. سپس دست پسرش را گرفت و به مسجد پيامبر(ص) برد. دست محمد را به قبر چسبانده بود كه گفت: يا رسول الله محمدم را حفظ كن و رو به ما ادامه داد: از محمد پيروي كنيد كه او جانشين بعد از من است. او از همان روز اول همه چيز را ميدانست. حالا ديگر همه از اين موضوع مطمئنيم. هنوز هم صداي آن گريهها را ميشنوم و صداي حرفهايي كه از سكوت پيشوا شنيده ميشد: همين الان عزاداري كنيد. همين الان در حضور خودم براي مرگم عزاداري كنيد. او از مدتها قبل چنين روزي را پيشبيني كرده بود و ما از همان روز اول گريسته بوديم.
منبع:
ترجمه جلد دوازدهم بحارالانوار، تأليف باقر مجلسي، ترجمه موسي خسروي