عبور از دیوارها نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عبور از دیوارها - نسخه متنی

عباس بهروزیان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

عبور از ديوارها

«شنيده‌ام كه تجديدنظر كرده‌اي»

«درست شنيدي، همه چيز در چند دقيقه اتفاق افتاد و همان موقع به او ايمان آوردم.»

حالا دو ماه از آن ماجرا سپري شده بود. بزنطي هنوز هم شگفتي آن لحظه را حس مي‌كرد.

ابراهيم به درخت تكيه زد و گفت: دقيقاً چطور اتفاق افتاد؟

بزنطي به روبرو زل زده و در فكر فرو رفته بود. دو پسربچه روبروي آنها، جلوي در خانه‌اي ايستادند و شروع به در زدن كردند. حركاتشان تند و سريع بود.

يكي كه استخواني‌تر بود، به آن يكي كه پابرهنه بود گفت: همين جا افتاده؟ مطمئني؟

ـ مطمئن نيستم اما ديدم رفت آن طرف ديوار. بالش زخمي بود. حتماً توي حياط افتاده.

بزنطي چشم از پسرها گرفت و گفت: من در امامتش شك داشتم. اين موضوع اذيتم مي‌كرد. آخرش تصميم گرفتم برايش نامه‌اي بنويسم. از او اجازه ملاقات خواستم. فقط همين. حتي يك كلمه هم اضافه بر اين در نامه‌ام ننوشتم. تصميم داشتم وقتي به ديدنش مي‌روم راجع به سه مسئله مهم از او سؤال كنم. جواب‌هايي كه قرار بود به من بدهد، تكليفم را روشن مي‌كرد. بايد خودم را از اين شك رها مي‌كردم. او پيشواي هشتم بود يا نبود؟ در جوابش ترديد داشتم.

ابراهيم پرسيد: نامه را فرستادي؟

ـ خيلي زودتر از آنچه فكرش را بكني، اين كار را كردم. بعدش از طرف او...

سر و صداي پسرها حرفش را بريد. آنها داشتند با لگدهايي محكم به درب چوبي مي‌كوبيدند. ابراهيم پرسيد: چه خبرتان است؟ در را از جا كنديد!

پسري كه پابرهنه بود گفت: كبوترم افتاده پشت ديوار. بالش هم زخمي شده، اگر نتوانم بردارمش مي‌ميرد.

پسري كه استخواني بود گفت: هنوز مطمئن نيست آن پشت افتاده باشد. فقط ديده كه از روي ديوار رد شده.

ابراهيم گفت: به زور كه نمي‌تواني وارد شوي. مي‌بيني كه كسي خانه نيست.

و رو به بزنطي گفت: تو بقيه‌اش را بگو. آنها را رها كن.

بزنطي گفت: هيچي ديگر، فوراً جوابي از او به دستم رسيد كه نوشته بود: خداوند متعال تو را سلامتي دهد. از من اجازه ملاقات خواستي، در اين زمان آمدن تو پيش من مشكل است. ديدار ما بماند براي آينده، اما جواب سه مسئله‌اي را كه در ذهن داري برايت مي‌نويسم.

ابراهيم كمي جابجا شد و با هوشياري بيشتري گوش داد:

ـ ابراهيم من با هيچ‌كس، يا احدي درباره آن مسائل صحبت نكرده و در نامه هم هيچ حرفي از آنها به ميان نياورده بودم، اما پيشوا جواب آنها را كاملاً داده بود.

ابراهيم گفت: مي‌گويند او از همه دل‌ها عبور مي‌كند. آگاهي او، تا اعماق وجود ما را مي‌بيند. حتي پنهان‌ترين نيت‌ها را.

ـ همان‌جا و درست در همان لحظه به او ايمان آوردم. احساس كردم هيچ ديواري بين من و پيشواي هشتم نيست. هيچ ديواري دو ماه از آن ماجرا مي‌گذرد و من هر روز كه سپري مي‌شود بيشتر...

ـ آقا! مي‌توانيد قلاب بگيريد تا من از ديوار بالا بروم.

پسر استخواني بود كه به ابراهيم اين را گفت و ادامه داد: مي‌خواهم بروم بالا، بايد پشت اين ديوار را نگاهي بيندازم. از اين پايين چيزي ديده نمي‌شود.

ابراهيم رفت كنار ديوار. صاف ايستاد و جا پا گرفت. پسر استخواني از قلاب دست‌هاي ابراهيم بالا رفت و روي ديوار ايستاد.

پسر ديگر گفت: چي شد؟ چيزي مي‌بيني؟

ـ صبر كن چند لحظه.

بزنطي دستش را سايبان پيشاني‌اش كرد و گفت: همه جا را خوب نگاه كن.

و بعد به پسري كه پايين بود گفت: نگران نباش، از آن بالا هر چيزي را مي‌تواند ببيند. حتماً پيدايش مي‌كند.

پسر روي ديوار فرياد زد: پيدايش كردم. آن گوشه افتاده

ابراهيم گفت: ببين مي‌تواني جاي پا پيدا كني و پايين بروي

قبل از آن، پسر روي لبه ديوار شروع به حركت كرده بود.

ـ مي‌روم از آن سه كنج پايين بپرم.

و بعد رو به پسر پابرهنه علامتي داد و گفت: ناراحت نباش، نجاتش مي‌دهم.

و سپس از ديوار پايين پريد.

منبع:

خورشيد شرق ـ عباس بهروزيان ـ داستان 86

/ 1