ديگر از خستگي خودم را پشت اسب رها كرده بودم و دست و پايم رمق نداشت. راه بسيار طولاني بود از مدينه تا ايران تا طوس. از پشت سر زمزمهاي شنيدم: «آن طرف، ديوارهاي طوس را ميبينم.» با اين حرف قدري جان گرفتم. عقال و چفيه از سر برداشتم و به آن طرفي كه مرد گفته بود نگريستم. ديگر به هيچ چيز جز رسيدن به مأمني و رفع خستگي اين سفر طولاني فكر نميكردم، فعلاً نميخواستم فكر كنم حتي به چگونه خارج شدنمان از مدينه و غربتي كه انتظارمان را ميكشيد، دياري ناآشنا و خيلي چيزهاي نامعلوم ديگر. با پا ضربهاي به پهلوي اسب زدم و خودم را نزديك مركب اماممان علي بن موسي(ع) رساندم. قبل از اينكه چيزي بگويم ديدم لبهاي ايشان آرام تكان ميخورد. ـ «آقاي من؟» با صداي من آرام رو برگرداند، دهان باز كردم تا چيزي بگويم اما او پيشدستي كرد و من لحظهاي دچار ترديد شدم كه بايد بقيه حرفم را بگويم يا نه! ـ «چه شده، اي موسي پسر سيار؟ طاقتت از كف رفته ميبينم. ديوارهاي طوس به چشم من هم خورد.» قدري مركب را كنار ايشان راندم و گفتم: «اگر صلاح بدانيد حالا كه دروازه نزديك است، قدري سريعتر حركت كنيم تا زودتر برسيم و بعد از مدتها سفر، قدري قرار بگيريم.» امام نه به من نگاه ميكرد نه به سمت ديوارهاي طوس. ناخودآگاه خط نگاه امام را دنبال كردم، لكه سياهي در دوردست كه به نظر ميرسيد گروهي از مردم باشند. امام انگار كه با خودشان زمزمه كنند، گفتند: «خواهيم رسيد موسي. عجله نكن! خواهيم رسيد. اما بدان كه قرار شيعه تنها در قلبش خواهد بود و روزي كه به ديدار خداي خود بشتابد.» سكوت كردم و به يكباره تمام شوق رسيدن در من فروكش كرد. ميدانستم علي بن موسي(ع) هيچگاه بيهوده سخن نميگويد. از لحظه خداحافظي در مدينه اين ترديد را داشتم. صداي شيون و زاري مرا به خود آورد. گروهي كه از دور ميآمدند، حالا نزديكتر شده بودند و تابوتي روي دوششان به چشم ميخورد. نيم نفسي بلعيدم تا چيزي بگويم كه ناگهان امام پا از ركاب خالي كردند و با شتاب به سمت جمعيت رفتند. لجام اسب رها شده را در دست گرفتم و وقتي ديديم امام خود را به كنار جنازه رساندند و چنان كه يكي از نزديكانشان باشد آن را گرفته و همراهي ميكردند، ما هم يكي يكي پياده شديم. همه با يك سؤال در نگاهمان و جستجو در ميان جمع كه شايد آشنايي در آن باشد، به آنها نزديك شديم. عاقبت از مردي كه انتهاي جمعيت بود پرسيدم: «ببخش برادر، خدا رحمتش كند. اين جنازه كيست؟» با چشماني غمناك نامي را گفت كه اصلاً نشنيده بودم. گفتم: «به كجا ميبريدش؟» گفت: «به گورستان خارج از شهر.» يك لحظه از اينكه دريافتم خلاف جهت شهر حركت ميكنيم، بيصبر شدم كه حكمت اين تشييع جنازه ديگر چيست؟ ناگهان امام رو به من كرد و گفت: «هركس جنازه يكي از دوستان ما را تشييع كند، از گناه پاك ميشود مثل روزي كه از مادر متولد شده است.» يك لحظه از فكري كه از سرم گذشت، شرمسار شدم و نگاهم را دزديدم. انگار او از هر چه كه به آن ميانديشيدم خبر داشت. خودم را دلداري دادم كه اينطور نيست و او بالاخره ميداند كه همه ما خستهايم. ميدانستم كه امام حكمت، تدبير، عصمت، عدالت و كرامت دارد اما چرا بايد از هر چيزي كه از دل ما ميگذرد خبر داشته باشد. امام همچنان به جنازه چسبيده بود، انگار كه از كودك خود مواظبت ميكرد. بالاخره جنازه را كنار گور، زمين گذاشتند. امام به مردم فرمودند كه يك طرف بايستند تا ميت را واضح ببينند. آن وقت كنارش زانو زدند. نزديك شدم تا شايد چهره مرد را ببينم. امام دست مباركش را بر سينه مرد نهاده بود و شنيدم كه ميفرمود: «فلاني، تو را به بهشت بشارت ميدهم. ديگر بعد از اين ناراحتي نخواهي ديد.» علي بن موسي(ع) همان نامي را بر زبان راند كه من از آن مرد پرسيده بودم. وقتي به سمت مركبهايمان ميرفتيم، ديگر نتوانستم نپرسم، به امام عرض كردم: «آقا، مگر اين مرد را ميشناختيد؟ آخر اينجا سرزميني است كه تاكنون به آن نيامدهايم.» امام خنديد و سوار اسب شد و ديگر كلامي نشنيدم تا زمانيكه چند قدم ديگر تا دروازه شهر طوس نمانده بود. حضور امام را در كنار خود احساس كردم و فرمودند: «مگر نميداني اعمال و كردار شيعيان ما هر صبح و شام بر ما عرضه ميشود؟ اگر در اعمال خود كوتاهي نموده باشند، از خداوند براي آنها طلب بخشش مينماييم و چنانچه كار نيكي انجام داده باشند، براي آنها درخواست پاداش ميكنيم.» دلم لرزيد. درست بيرون دروازه ايستادم، در حاليكه اشك پهناي صورتم را پر كرده بود. امام را ديدم كه اولين نفري بود كه وارد شهر شد. ديگر نميخواستم وارد شوم به امام خيره شده بودم. زبانم بند آمده بود، دلم ميخواست نگذارم او برود و وارد آن سرنوشتي كه براي من مبهم و نامعلوم بود، بشود. مردي كه ميدانست براي اينكه از آبروي خود براي ما طلب بخشش كند و خواهان پاداش خوبيهاي شكسته بسته ما باشد. قلبم فشرده شد. خودم را حقير ديدم. من نبايد ميگذاشتم او به آن غربت نامعلوم برود، اما براي خستگي خودم او را تكليف به شتاب كردم. درمانده شده بودم، بقيه ياران پشت سر او وارد شدند و من همچنان ايستاده بودم و نگاه ميكردم. ناگهان علي بن موسي(ع) بدون اينكه به سمت من برگردد، دستش را در هوا تكان داد و فرياد زد: ـ «بيا موسي! اين تقديريست كه رضاي خدا در آن است.» چفيه را بر سر انداختم و مركب را به جلو راندم.
منبع:
صد داستان از خورشيد شرق، نوشته عباس بهروزيان، ص 64.