نیشکر در تابستان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

نیشکر در تابستان - نسخه متنی

علی کرباسی‌زاده

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نيشكر در تابستان

همين‌طور كه از روستاي ايدج به شهر مي‌آمدم به او فكر مي‌كردم. كاروان حامل او در اهواز توقف كرده بود و من مي‌رفتم تا در آنجا به ديدارش برسم. به محض ورود به اهواز، زمزمه‌هايي را از مردم شنيدم:

«مريض شده است»

«فقط كمي كسالت پيدا كرده»

«بايد طبيب خبر كنيم»

از يكي پرسيدم: چه كسي مريض شده؟

معلوم شد كه او، پيشواي هشتم، به خاطر گرماي تابستان دچار كسالت شده است. به محل اقامتش رفتم و در برابرش نشستم.

به محض اينكه خودم را معرفي كردم با مهرباني گفت: ابوهشام از تو مي‌خواهم كه براي من طبيبي بياوري.

فوراً برخاستم و رفتم. طبيب كه بالاي سرش حاضر شد او نام گياهي را گفت و آن را خواست. طبيب گفت: شما از كجا اسم اين گياه را مي‌دانيد. به جز شما، هيچ‌كس از مردم اين گياه را نمي‌شناسد.

و بعد ادامه داد: از اين گذشته در فصل تابستان كه اصلاً اين گياه پيدا نمي‌شود.

به چشمان طبيب خيره شدم. انگار از هوش و استعداد برق مي‌زد.

پيشواي هشتم مكثي كرد و گفت: پس كمي نيشكر بياور.

طبيب گفت: اين يكي كه از آن گياه اول شگفت‌آورتر است. تابستان اصلاً فصل نيشكر نيست.

طبيعتاً مي‌فهميدم كه طبيب درست مي‌گويد اما چيزي نمي‌گفتم؛ اگر حرفي مي‌زدم به اين معنا بود كه حرف‌هاي پيشوا را قبول ندارم. همان موقع پيشواي هشتم به من نگاه كرد. نشاني محلي را داد و گفت: آنجا خرمن گاه است. مردي سياه‌پوش آنجاست كه محل نيشكر و اين گياه را به تو خواهد گفت. آنهم در همين فصل تابستان، برو و آنها را براي طبيب بياور.

در حالي كه از اين برخورد عجيب بدنم سست شده بود، برخاستم. در حال رد شدن از مقابل او، احساس كردم به شدت به من خيره شده است و تا لحظه بيرون رفتنم با آن نگاه مسحورش مرا تعقيب كرد.

اقدام من از ابتدا مأيوسانه بود. من از سر ناچاري آنجا رفتم، تا اينكه آن مرد را پيدا كردم. همان مردي كه لباس تيره‌اي به تن داشت. چهره‌اش بي‌حالت بود. محل نيشكر و آن گياه را از او خواستم، خودش برايم مقداري از آن دو گياه را آورد و گفت كه به عنوان بذر براي سال آينده نگه داشته است.

وقتي بر مي‌گشتم احساس آسودگي مي‌كردم و مغرور از يافتن دارو براي پيشوايم بودم.

بعد از اينكه رسيدم نيشكر و آن گياه را به طبيب دادم. او با چهره‌اي متعجب آنها را از من گرفت. پيشواي هشتم مرا تحسين كرد و گفت: معلوم است كه براي بدست آوردنش زحمت كشيده‌اي. من اگرچه مي‌دانستم كار ساده‌اي را انجام داده‌ام اما به روي خودم نمي‌آوردم.

همان موقع بود كه در پس نگاه بهت‌زده‌ي طبيب، متوجه قطره اشكي شدم كه در گوشه چشمش مي‌درخشيد. همان چشماني كه از هوش و استعداد برق مي‌زد. بعد او با صداي تازه‌اي كه با قبل فرق داشت، آهسته از من پرسيد: ابوهاشم اين مرد فرزند كيست؟

من گفتم: فرزند سيد پيامبران است.

و درست در لحظه‌اي كه اين جمله را مي‌گفتم، در همان زمان، متوجه وجود علم و دانش بي‌حسابي شدم كه آنجا در وجود او بود و به طبيب آگاهي بخشيده بود.

منبع:

هشتمين سفير رستگاري

نوشته:

علي كرباسي‌زاده

/ 1