عشق شوخي نيست
همه چيز از يک بازي احمقانه شروع شد ، با ديدن آن جوان تازه وارد به کلاسنا خداگاه من و بهناز و ميترا نگاهي به يکديگر کرديم و من با چشمکي به اونها فهماندم که نقشه هاي جالبي براي اين تازه وارد در سر دارم ، باز هم سوژه اي پيدا
شده بود تا براي مدتي ما را سرگرم کند شيطنتهاي من براي بچه هاي دانشکده عادي شده
بود وقتي تو حياط روي نيمکت مي شستيم و سر بسر بچه هاي سال اولي ميگذاشتيم نگاههاي
مشتاق بچه سوسولهاي دانشکده باعث ميشد تا ساعتها به قيافه هاي مزحک اونها بخنديم و
لي در اون روز بخصوص با ورود امير به کلاس و ديدن متانت و جذابيت خاصي که در چهره
اش بود دوباره روح سرکش من افسار عقلم را بدست گرفته بود و من مصمم بودم به هر
طريقي که شده او را نيز چون ديگران شيفته خود کنم،از اينکه پسرها با همهزرنگي شون مثل موم تو دستهاي من بودند لذت مي بردم .آخر وقت آنقدر معطل کردم تا همراه او از کلاس خارج شوم در چهار چوب در با تنه اي که
به بازوي او زدم باعث شدم تعادلش بهم بخوره و تمام جزوه هاو کتابهايش روي زمين
بيافتد او بي آنکه منتظر شنيدن عذرخواهي از طرف من بشود خم شد و وسايلش را از روي
زمين برداشت و آنقدر سريع اين کار را انجام داد که وقتي به خودم آمدم او از کنارم
دور شده بود بچه ها بيرون کلاس منتظر من بودند تا مثل هميشه با آب و تاب از مرحله
اول نقشم که با موفقيت انجام شده براشون تعريف کنم ولي اين بار تيرم به سنگ خورده
بود، آن هم چه سنگي !!!ولي من بيدي نبودم که به اين بادها بلرزم فکر تازه اي به ذهنم رسيده بودوقتي اون را
با بچه ها در ميان گذاشتم ميترا در حالي که سعي ميکرد جلوي خنده اش را بگيرد رو به
من کرد وگفت : دختر تو ديگه کي هستي! دلم واسه اين پسره ميسوزه اگر بدونه چه دامي
واسش پهن کردي درس و دانشگاه و مي بوسه و براي هميشه ميگذاره کنار .نگاهش کردم و گفتم :اينها همشون مثل هم هستند اول وانمود ميکنند هيچ علاقه و توجهي
به جنس مونث ندارند ولي خدا ميدونه تو ذهن خرابشون چي ميگذره ... بجايي که دلت واسه
اون بسوزه کمک کن نقشه ام رو عملي کنم .خودم هم نمي دونستم دنبال چي هستم ، ريشه تمام اين رفتارها بر مي گشت به همان سالي
که من وارد دانشکده شدم و آشنايي من با کيان پسري که با روح و احساس من بازي کرد و
بعد مثل يک دستمال بي ارزش مرا به دور انداخت و به سراغ ديگري رفت و او ... و تنها
او باعث شد من از همه پسرها متنفر بشوم. کيان تجربه تلخي بود از اولين و شايد آخرين عشق من و بعد از او ديگر پريا تبديل شد
به شيطان کوچکي که از بازي کردن با احساس ديگران لذت ميبرد .امير هم طعمه اي ديگر بود و من اطمينان داشتم او نيز چون ديگران با وجود غرور و
وقاري که دارد بالاخره به دام نگاه آتشين من خواهد افتاد و آنگاه است که من دور مي
ايستم و سوختن او را در شعله هاي عشق تماشا ميکنم و از دست و پا زدن بيهوده او در
آتشي که روزي وجود مرا سوزانده بود لذت ميبرم . همه چيز به نظر طبيعي مي آمد ولي نمي دانم چرا او به چشمان من نگاه نمي کرد بارها
به بهانه هاي مختلف به او نزديک شدم تا شايد وادارش کنم براي جواب دادن به سوالاتم
به من چشم بدوزد ولي او از نگاه من مي گريخت و هيچ ژس العمل خاصي درمقابل رفتارهاي
من از خود نشان نمي داد و همين باعث ميشد من براي از پاي درآوردن او تلاشم را چندين
برابر کنم ، بهناز و ميترا عقيده داشتند که من بايد هر چه زودتر به اين بازي
احمقانه پايان بدهم، رفتارهاي عصبي من آنها را نگران ميکرد خودمم نمي دانستم چه
مرگم شده در تلاش براي به زانو در آوردن امير احساس ميکردم اين من هستم که دارم به
زانو در ميام، رفتار وگفتار و حتي ظاهر او ساده بود ولي در عين سادگي او وجه تمايزي
با ديگراني که من مي شناختم داشت ، بدرستي نمي دانستم چه چيزي در وجود اوست که باعث
مي شود نگاه و کلام من برويش اثر نکند . بهناز عقيده داشت او عاشق ديگري است يا
شايد هم نامزدي يا کسي را در جايي ديگر دارد به هر جهت من حاظر نبودم به اين سادگي
ها شکست را بپذيرم هنوز براينا اميد شدن زود بود .آن روز در غذاخوري بهترين موقعيت بود تا سر صحبت را با او باز کنم ، من و ميترا سر
يک ميز بوديم نگاهي به ميزي که او پشتش نشسته بود کردم و در حالي که لبخندي بر گوشه
لبانم نقش بسته بود رو به ميترا کردم و گفتم : اوناهاش اونجا نشسته حالا خوب حواست
به من باشه ايندفعه ديگه مي خواهم کارو تموم کنم .ميترا نگاه نگرانش را بمن دوخت و گفت : پريا از فکر اين پسره بيا بيرون ، اين بچه
درس خون عوضي فکر کرده کيه، بيا و دور اين يکي را قلم بکش کار دستمون ميدي ها ...در حالي که از جايم بلند ميشدم جوابش را دادم : تو که اينقدر ترسو نبودي !و بي آنکه معطل کنم سيني غذا را برداشتم و به طرف ميز او رفتم تنها پشت ميز نشسته
بود و در حال خوردن غذايش جزوه اش را هم مطالعه ميکرد براي اينکه متوجه حضور من
بشود سرفه کوتاهي کردم ولي او حتي سرش را بالا نياورد و همين مرا بيشتر عصباني کرد
، سعي کردم به رفتارم مسلط باشم سيني را روي ميز گذاشتم و خيلي آهسته پرسيدم :
ببخشيد مي توانم اينجا بنشينم .و او باز هم بي آنکه کوچکترين حرکتي کند با دست اشاره کرد که بنشينم . ديگر کاسه
صبرم لبريز شده بود با عصبانيت جزوه را از دستش کشيدم و بروي ميز گذاشتم و در حالي
که از شدت خشم صدايم ميلرزيد به چشمان متعجبش خيره شدم وگفتم : به شما ياد ندادن
وقتي يک خانوم باهاتون صحبت ميکنه به صورتش نگاه کنيد ؟لبخند تمسخر آميزي زد و گفت : بايد ببخشيد ولي من اينجا خانومي نديدم !نگاه غظبناکي به چهره بي تفاوتش انداختم : تو فکر کردي کي هستي ؟جزوه اش را از روي ميز برداشت و گفت : مطمئنا اون کسي که شما فکر ميکنئ نيستم و
احتمالا بخاطر همينه که شما اينقدر از دست من عصباني هستي.بر خلاف هميشه حرفي براي گفتن نداشتم او با کلامش افکارم را بهم ريخته بود احساس
ميکردم چيزي راه گلويم را بسته چيزي مثل يک بغز سنگين . در حاليکه در مقابلش
ايستاده بودم لبخند تلخي زدم و گفتم : بر خلاف اونچه تظاهر ميکني تو يک ابله به
تمام معنايي که هيچ فرقي هم با اونهايي که من تا بحال شناختم نداري .و بي آنکه منتظر پاسخي بمونم از کنار ميزش دور شدم و خودم را به محوطه دانشکده
رسوندم ميترا بدنبالم آمد و وادارم کرد بروي يکي از نيمکتها بنشينم عصبانيت در
کلامم موج ميزد : فکر کرده کيه پسره احمق ، ميدونم باهاش چيکار کنم .از فرداي آن روز تصميم گرفتم تغييري در پوشش ظاهريم بدهم بارها ديده بودم که
بااحترام خاصي با دختران محجبه برخورد ميکنه، اول همه فکر ميکرديم جزط، گروه هاي
سياسيه ولي بعد از يکي از بچه ها که بيشتر از ديگران با او صميمي بود شنيديم که نه
تنها به هيچ گروه سياسي وابسته نيست بلکه از سياست فراريه. بچه ها بخاطر شغل پدرش
که سردبير يک مجله بود مي خواستند وادارش کنند عضو يکي از گروه هاي سياسي دانشکده
بشود ولي او به هيج وجه حاظر نشده بود با آنها همکاري کند .قيافه بچه ها وقتي من را با آن شکل و شمايل ديدند و نگاهاي متعجب شان واقعا ديدني
بود ميترا و بهناز متعجب تر از بقيه به نظر ميرسيدند وقتي نظرشون را در مورد خودم
پرسيدم بهناز دستي به شانه ام زد و گفت : چه مقبول شدي خانوم .ميترا هم چرخي به دورم زد و نگاه عاقل اندر صفيحي به سر تا پايم انداخت و گفت :
آرايش ملايم ، مقنعه مشکي ، ببينم موهاي هفت رنگت را چيکار کردي ؟ خوبه والا !! چي
بگم ؟در حالي که به سمت در کلاس مي رفتم لبخندي زدم وگفتم : هيچي نگو ... در يک لحظه تمام جزوه هام نقش زمين شد با عصبانيت خم شدم تا آنها را از روي زمين
جمع کنم و در همان حال سرم را بلند کردم تا جواب ميترا را بدهم که او را مقابل خودم
ديدم جزوه ها را هر طور که بود جمع و جور کردم ، آهسته برخاستم و بي اعتنا از کنارش
دور شدم ولي او همچنان بي حرکت در جاي خود ايستاده بود ، دلم مي خواست بدانم به چي
فکر ميکنه ، يا اينکه من در افکارش جايي دارم پا نه ؟براي خودم هم عجيب بود که چرا با وجود بي اعتنايي ها و توهين هايي که از او ديده و
شنيده ام باز هم در مقابلش اينگونه شتاب زده عمل ميکنم ، حالا ديگر اين من بودم که
از او فرار ميکردم ... احساسي که به او داشتم از جنس تنفر يا احساسهايي که تا بحال
تجربه کرده بودم نبود . هر چه بود لذت بخش و شيرين بنظر مي رسيد . ديگر برايم مهم
نبود که او را به چنگ بياورم براي اولين بار دلم مي خواست شکار شوم ، ولي او نه
صياد بود و نه صيد ، او خودش بود ... و من هيچ کس، و امير باعث شد من به اين حقيقت
تلخ پي ببرم . او حق داشت که مرا نبيند چون من سالها بود که خود را گم کرده بودم .
در تمام اين مدت هر بار روبروي آينه مي ايستادم به جاي چهره واقعي خود ديگري را
ميديدم، ولي آن رنگ و لعاب هميشگي که چهره واقعيم را از ديد همگان پنهان ميکرد ديگر
پاک شده بود .حالا ديگر من خودم بودم، و او را نيز بخاطر خودش دوست مي داشتم ولي او از من فرسنگها فاصله داشت، دلم مي خواست دنياي او را بشناسم ولي او
چنين اجازه اي را به من نميداد . پس چه بايد ميکردم ؟تصميم خودم را گرفته بودم نامه اي برايش نوشتم و در آن به عشقم اعتراف کردم و از او
خواستم يکبار و براي هميشه مرا آنطور که هستم ببيند و آنوقت اگر مرا لايق عشق خود
ندانست ديگر هيچگاه خود را به او تحميل نخواهم کرد .بهناز و ميترا اين کار مرا ديوانگي محض مي دانستند خودم هم همين عقيده را داشتم ولي
ديگر دير شده بود چون من تصميم خود را گرفته بودم . آن روز بعد از پايان کلاس در
لحظه اي مناسب نامه را بدستش دادم و خيلي سريع از کلاس خارج شدم . در محوطه روي
نيمکت هميشگي نشسته بودم و سعي ميکردم قيافه او را در هنگام خواندن نامه مجسم کنم ،
در همان لحظه ميترا با عجله به طرفم آمد و گفت : خيالت راحت شد ...پريا ... چي بسرت اومده که حاضر شدي اينقدر خودت را پيش اين پسره کوچيک کني ؟نگاهش کردم و گفتم : چطور مگه ؟رو به من کرد و گفت :هيچي ، با همين دو تا چشمام ديدم که آقا امير نامه پر از عشق
شما را بدون اينکه باز کنه پاره کرد و ريخت تو سطل زباله لبخند تلخي زدم و گفتم : تو مطمئني که اون ...ميترا با عصبانيت نگاهم کرد وگفت : آره ، همانقدر که از ديوانه شدن تو مطمئنم.آخه چرا ؟ اين سوال را مرتبا با خودم تکرار مي کردم بي آنکه جوابي برايش داشته باشم
. ديگر همه چيز برايم تمام شده بود احساس ميکردم چيزي در وجودم خرد شده، بلند شدم و
قدم زنان به سمتي ديگر رفتم دلم مي خواست تنها باشم ديگر هيچ چيز برايم مهم نبود
نمي خواستم به اشکهايم اجازه دهم فرو بريزند و غرور شکسته ام را بيش از اين پايمال
کنند .چند روز بود که در خانه بودم و از دانشکده بي خبر تا اينکه آن روز بهناز و ميترا
براي ديدنم به خانه آمدند هر دو با ديدن چشمهاي پف کرده و حال و روزم ابراز ناراحتي
کردند که چرا زودتر به آنها خبر نداده بودم که حالم خوش نيست . بعد از اينکه کمي از
اين در آن در صحبت کرديم ميترا دست در کيف خود کرد و نامه اي را از آن بيرون آورد و
بدست من داد و قبل از اينکه من سوالي کنم لبخندي زد و گفت: اين را امير داده و از
من خواست بهت بگم متاسفه و اميدواره که تو او را ببخشي.ديگر طاقت اين شوخي ها را نداشتم ... نمي توانستم باور کنم ، در حال باز کردن نامه
صداي ضربان قلبم را به وضوح ميشنيدم ، او براستي برايم نامه داده بود .آنچه او در آن نامه برايم نوشته بود حقيقتا تفسير عشقي بود که من آرزويش را داشتم.او با خط خود برايم نوشته بود :((من معتقدم عشق شوخي نيست ، ولي گاهي يک شوخي ساده
باعث تولد يک عشق ميشود ، همانگونه که عشق ما متولد شد. آنچه از تو برايم گفته
بودند وادرم مي ساخت بي اعتنا از کنار اين عشق بگذرم و تو را ، و احساس خود را
ناديده بگيرم زيرا نمي خواستم تو مرا نيز چون ديگران بازيچه اميالتقرار دهي. ولي هنگامي که از سر کنجکاوي تکه هاي پاره شده نامه ات را در کنار هم
قرار دادم چهره دختري را ديدم که صادقانه به عشق پاکش اعتراف کرده بود ، او از من
خواسته بود باورش کنم و من اينکار را کردم ، وتو نيز باور کن که از همان ابتداي
آشنايي مهر تو را در سينه نشاندم و تنها در انتظار رسيدن چنين روزي بودم تا به تو
بگوئم :دوستت دارم پريا ))حق با امير بود ، عشق شوخي نيست ولي زندگي پر از شوخي هائي است که عشق يکي از
آنهاست . و من عاشق شوخي هاي زندگيم ...