بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
اين شبان برفت و اين سگ با او بود. مردمان نينوى را مژدگان داد، برد، «1» كه من يونس را ديدم، ايشان آن حديث او نشنيدند. پس آن سگ گوايى [داد] «2» بزبان فصيح، كه اين شبان همى راست گويد.پس چون گوايى سگ ديدند عجب داشتند. جمله مردمان نينوى روى بصحرا نهادند بطلب يونس. سوى اين رمه گوسفند آمدند، و يونس را آنجا نيافتند.پس آن شبان آن گوسپند سرخ بياورد، و اندر پيش كرد، و آن گوسفند همى رفت، و خلق را از پس او همىرفتند. و آن گوسپند بكوه اندر شد و همى رفت بنزديك يونس، و يونس (عليه السلام) بنماز اندر بود، و ايشان بيستادند تا يونس نماز بكرد، و سلام داد. همه قوم پيش او رفتند و او را بپرسيدند، و زو اندر خواستند كه بشهر نينوى باز آيد.ايشان را اجابه كرد و باز آمد، و عيال و كودكان سوى او باز آمدند.و يونس مردمان نينوى را شريعت اندر مىآموخت چنانك ايزد تعالى فرموده بود. و هر كى يونس را همى ديد مسلمان مىشد. و خبر آمدن يونس بجهان اندر بشد، وز مصر و يمن و جايها مردمان روى بشهر نينوى نهادند، و دين يونس همى پذيرفتند.و بدان وقت كه پيغامبر (عليه السلام) از مكّه بطايف رفت و آن هجرت اول بود، چون از طايف بازگشت باغى ديد پر از ميوه و بر در باغ حوضى بود پر آب، و پيغامبر (عليه السلام) بر لب آن حوض بنشست و آن باغ آن عتبه و شيبه [بود] «3» و ايشان هر دو بدان باغ اندر بودند. و چون پيغامبر را بديدند ورا بشناختند. غلامى داشتند آن(1)- مژدگان بردند. (صو)- مژدگانى برد. (نا)(2، 3) (صو. نا)