قصه شمسون
امّا آن شمسون «1» مردى بود مسلمان، و نه پيغامبر بود و لكن با قوّت بود. خداى عزّ و جلّ او را قوتى داده بود عظيم، و مستقر او بشهرى بود از شهرهاى روم. و چون مادرش بار گرفت بدو، پدرش بمرد، و آن قوت كه او داشت كس برو پيشى نتوانستى كردن، و گر او را برسنى ببستندى آن رسن بگسستى. «2»و مردمان آن شهر بتپرست بودند. و شمسون را خانه بيرون از دروازه بود بيك فرسنگ. پس اين شمسون بشهر اندر آمدى و ايشان را بخداى عزّ و جلّ باز خواندى، و ايشان بدو نگرويدندى. و اين مردمان با شمسون حرب كردندى، او تنها بودى و يار نداشتى بجز خداى عزّ و جلّ چنين كه سلاح او زنخدان بودى اشتر، و بدان زنخدان اشتر حرب كردى «3» و ايشان را همى كشتى و هزيمت همى كردى، و با ايشان بر آن گونه حرب همى كرد.(1)- اما شمسون. (خ. نا)- اما آن شمسون. (صو)(2)- و بهمه چيزى كه او را بدان ببستى آن چيز را بگسستى. (خ)(3)- عز و جل، و خداى بهتر از هر يارى است و ناصرى. و چنين گويند كه سلاح او زنخدان اشتر بودى و حرب بدان كردى.(خ. نا)