بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
پس يك بار «1» بايشان حرب كرد و ايشان را از شهر بيرون كرد، و بسيار از ايشان بكشت و يله نكرد كه هيچ خلق از ايشان بشهر اندر آمدى. «2» و خداى تعالى از آن زنخدان اشتر كه سلاح او بودى او را طعام و شراب دادى تا همىخوردى، و اين كافران تشنه و گرسنه همى بودندى و ز بيم او بشهر اندر نتوانستندى آمدن. پس بكار او اندر ماندند و حيلت ندانستند.پس شمسون را زنى بود پارسا و عفيفه، ايشان بكار او برايستادند، گفتند اين زن او را بفريبيم. و اين زن شمسون هم از شهر ايشان بود.پس برفتند و نزديك آن زن شدند، و او را بسيار خواسته دادند، و رسنى استوار دادند، و او را گفتند چون بخسبد او را بدان رسن ببند. پس اين زن آن رسن بستد، و چون شمسون بخفت او را بدان رسن ببست.شمسون بيدار گشت، دست و پاى بزد، آن رسن بگسست، و زن خويش را گفت چرا چنين كردى؟ زنش همى بيازمودم تا قوة تو چند است.پس چون مردمان آگاه شدند كه رسن را بگسست، يكى غل آهنين سوى وى فرستادند، اين زن بدان غل ببست چون «3» بيدار شد آن غل نيز بگسست. زن را گفت چرا چنين كردى؟ گفت ترا همى بيازمودم.پس چون دانست كه آهن باو پاى ندارد، او را خواهش كرد گفت، چيست كه هيچ چيز با تو پاى ندارد، و آن چيست كه ترا بدان بتوان بستن؟شمسون گفت مرا بموى من بتوان بستن. و بر تن شمسون مويها بود چنان كه بر زنان باشد، و نيز درازتر. پس چون شمسون بخفت آن زن او را بموى او ببست، چون بيدار شد هيچ نتوانست كردن. پس اين(1)- يك راه. (خ. نا)(2)- بكشت و اسير كرد. (خ)(3)- پس اين زن او را بدان غل ببست چون خفته بود. شمسون چون. (نا)