بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
دانستند كه آن حصارى استوار است بدان شهر ديگر رفتند كان را اريحا خواندند، آن شهر بستدند و آن مردمان كه آنجا بودند همه را بكشتند، هر مردى ده مرد مىبايست تا گردن ايشان بزدندى. پس چون شارستان اريحا بستده بودند آهنگ بلقا كردند و ملك ايشان بدين بلقا بود و آنجا يكى بنده بود از بندگان خداى نام او بلعام بن باعور بود و خداى عزّ و جلّ نام بزرگ خويش او را داده بود و هر حاجتى كه از خداى تعالى بخواستى روا شدى بدان نام.پس چون يوشع با بنى اسرايل بحرب آمدند آن ملك كسى بفرستاد سوى بلعام، گفت دعا كن تا آن سپاه از شهر باز گردند. اين بلعام گفت اين سپاه خداىوند «1» منست، من دعا نكنم كه شما همه بت پرستانايد، شما را اين بت پرستيدن دست باز بايد داشتن. دعا نكرد و باز آمد.مرين بلعام را زنى بود كافر هم از اين شهر. پس ملك او را بخواند و بىعدد خواسته داد. گفت ماند كه بلعام را بدان آرى كه دعا كند تا «2» اين سپاه از در شهر باز گردد. بلعام گفت من دعا [نكنم] «3» بر سپاه خداوند خويش.پس ملك دارى بزد و بلعام را گفت اگر دعا كنى تا اين سپاه باز گردد و گرنه ترا برين دار كنيم تا بميرى، و آن خواستها كه مر زنت را دادهام باز ستانم. بلعام از بهر آن كه خواستها باز نستاند و ديگر از بهر آن كه از ملك همى ترسيد «4» كه او را بدار كند گفت بروم و دعا كنم.(1)- خداوند. (خ. صو)(2)- بايد كه اين بلعام را بر آن دارى تا او دعا كند. (نا)(3) (صو)(4)- و اين خواسته كه فرا زنت دادم همه باز ستانم. بلعام بطمع آن خواسته كه فرا زنش داده بود تا باز ستاند يكى از بهر اين و ديگر از بهر آن كه همى ترسيد از ملك. (نا)