بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
و سپاه بنى اسرايل همه بحرب آمده بودند و حرب همى كردند.پس بلعام بيرون آمد بخرى برنشست و خر را براند همى رفت كه بر سر كوه شود و دعا كند. آن خر باو براه اندر بسخن آمد، گفت يا بلعام برين سپاه بنى اسرايل دعا مكن كه اين سپاه خداوند تو است كه اگر تو بريشان دعا كنى ترا بد افتد. بلعام چون حديث خر بشنيد برگشت، گفت بروم، من دعا نكنم. ابليس لعنه اللَّه همانگه بر صورت آدمى او را پيش آمد، گفت يا بلعام چرا بازگشتى؟ گفت از بهر آن كه اين خر با من بسخن آمد، من اين دعا نكنم. ابليس او را گفت چرا نادانى، خر همى سخن گويد! كه آن ابليس بود كه اندر دهان خر با تو سخن گفت، برو و اين دعا بكن تا اين سپاه از در اين شهر باز گردد، و آن گاه كه اين سپاه بازگشته بود اين مردمان ترا چون پيغامبرى دارند.پس بلعام بازگشت و بر سر كوه برفت و آن نام بزرگ خداوند بر زبان بگردانيد، گفت يا ربّ تو اين سپاه ازين شهر باز دار. همانگه سپاه يوشع برگشتند، و هزيمت شدند، و يوشع [را] «1» از آن عجب آمد، گفت يا ربّ ما بفرمان تو اينجا آمديم، اكنون چبود كه اين سپاه هزيمت شدند؟ خداى عزّ و جلّ مر يوشع را آگاه كرد، گفت يا يوشع مرا بندهاى است بدين شهر اندر كه بنام بزرگ «2» خويش او را كرامت كردهام هر حاجت كه بخواهد بدان نام من آن را روا كنم. او بر تو دعا كرده است و من آن دعاى او مستجاب كردم، و سپاه ترا هزيمت كردم. يوشع گفت يا ربّ اگر او بنده توست و حاجت او روا كردى من بپيغامبرى «3» توم نيز حاجت من برو روا كن. خداى تعالى گفت مر يوشع را چه خواهى؟(1) (صو. نا)(2)- نام بزرگ. (صو).(3)- پيغامبر. (صو. نا)