بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
مادر يوسف بمرد، و ابن يامين و يوسف هر دو بىمادر بماندند. و يعقوب را خواهرى بود نام او ابناس بود، اين ابناس خواهر يعقوب بود نزد يعقوب آمد گفت يوسف را مادر نيست او را بمن ده تا من او را بدارمش.يعقوب گفت من از اين فرزند نشكيبم. خواهر گفت من هروزى او نزديك تو آورم تا او را ببينى. پس يعقوب او را بخواهر خويش سپرد.و اين خواهر يعقوب هر شبانروزى يك بار او بنزديك «1» يعقوب آوردى تا او را بديدى. چون يك چند برآمد يعقوب او را از يوسف مىصبر نبود بدانك اندر شبانروزى يك بار همىديد، خواست كه شب و روز پيش او بودى. پس يعقوب گفت مرين خواهر را، كه من ازين فرزند همىنشكيبم، بايد كه تو او را بمن باز دهى. و اين خواهرش مر يوسف را دوست همىداشت و نخواست كه مرو را بيعقوب باز دهد، بدان حيلت اندر ايستاد تا مگر چيزى تواند كردن كه مر يوسف را بپدر باز ندهد.تدبير آن كار همىساخت.و بدان زمانه حكم چنان بودى كه هران كسى كه برو دزدى پيدا آمدى آن كس كه دزدى كرده بودى بنده خداوند آن چيز گشتى، اگر خواستى او را بفروختى و گر نه همىداشتى.پس اين خواهر يعقوب كمرى داشت بصندوق اندر از دوال، آن كمر آن اسحق بوده بود. آن كمر بيرون آورد و بزير جامه بر ميان يوسف بست. همانگه خبر اندر افكند كه كمرى بود مرا از آن اسحق پدرم، آن كمر بدزديدند. يوسف را نزديك پدرش باز برد و آن كمر را همىجست. پس خواهر يعقوب روزى دو آن كمر را طلب(1)- هر شب و هر روز يوسف را بنزديك. (خ)