بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
بگفت. ايشان ازين سخن غمناك شدند، و بحيلت كار اين برايستادند.و اين برادران يوسف هروزى ببايستى رفتن از پس گوسفندان بجايگاهى كه مر آن را قطيعه خوانند «1»، از كنعان بيك فرسنگ، آنجا بودندى تا شبانگاه. چون شب آمدى بخانه باز آمدندى. پس همه بر آن نهادند كه مر يوسف را بخواهند از پدرش و او را بكشند.و مهتر برادران يهودا بود، چون از يهودا گذشت شمعون بود. پس يهودا را پيش كردند و همه پيش پدر رفتند، گفتند، بايد كه مر يوسف را بما باز دهى تا او را بقطيعه بريم و شبانگاه باز تو باز آريم، تا او نيز دل تنگ نشود. پدرشان گفت من بترسم كه او را از پيش چشم خويش جدا كنم، باشد كه شما جايى رويد و او را گرگ بخورد، چنانك گفت عزّ و جلّ: قالَ إِنِّي لَيَحْزُنُنِي: 13- الى قوله- إِنَّا إِذاً لَخاسِرُونَ.: 14 «2»عصبه گروهى باشد.پس بر پدرشان ايستادند. يوسف «3» بديشان سپرد. و يعقوب از آن كار بر كراهيت بود و لكن بمراد آن ده پسر كرد. چون برفتند دلش برهمى بود. «4» پس برخاست لختى از پس ايشان برفت تا او را چگونه همى برند، پس او را بدان نزديكى نيكو همىبردند. پدرشان بازگشت.و برادران همه بر آن بودند كه او را بكشند. پس يهودا گفت من همداستان نباشم كه شما او را بكشيد، و گر بكشيد من بارى بدين كار اندر نيايم.(1)- قطيعه خواندند. (خ)- قطيعه خوانند. (صو. نا)(2)- يوسف، 14، 13.(3)- برايستادند تا يوسف را. (خ. نا)(4)- دلش بد همى بود. (نا)- دلش پر تشويش بود. (صو)- دلش بر همى بود. (خ)- پر همى بود (؟)