قصه سليمان (عليه السلام) با بلقيس و هدهد
و سليمان (عليه السلام) غزا «3» كردن دوست داشتى و او را خبر آمد كه در زمين يمن «4» اندر بت پرستاناند از عرب، و سليمان (عليه السلام) بساط راست كرد و سپاه را بر بساط برنشاند و باد وى را برداشت از شام بدان كه بيمن برد، و راه بزمين حجاز بود. و سليمان «5» (عليه السلام) چون بمكّه رسيد باد را بفرمود تا بساط آنجا بنهاد و خانه مكه را طواف كرد و گفت ازين زمين پيغامبرى بيرون آيد، و نشست وى اندر مدينه باشد، و آن پيغامبر عربى باشد و بر پشت زمين خداى عزّ و جلّ را هيچ(1) و آصف بنزديك زنان سليمان اندر شد و ازيشان بپرسيد كه حال سليمان با شما چيست؟ گفتند يا آصف چهل. (بو. آ. صو)(2) آيد. ان شاء اللَّه عز و جل.(بو)- آيد. ان شاء اللَّه تعالى. (آ)(3) غزو. (بو. صو. آ)(4) كه بزمين عرب. (بو. آ)- كه بزمين يمن. (صو)(5) از شام برآيد و به يمن برد و راه گذار بر بيابان سبا بود و بزمين حجاز بود. سليمان. (بو. آ)