بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
هر سه تن بر پاى خاستند و كاردى حبشى از لؤلؤ اندر افتاد، «1» و آن كارد آن بود كه ابو لؤلؤ عمر بن الخطّاب رضى اللَّه عنه را بدان بكشت.عبد الرّحمن آن كارد برگرفت و آن چنان كارد هرگز نديده بود و گفت كه اين چه كارد است. گفتند كه اين كارد حبشى خوانند.و پس چون ابو لؤلؤ آن كارد مر عمر را رضى اللَّه عنه بزد و از مسجد بيرون آمد و بگريخت، مردى بود از بنو تميم و از دنباله ابو لؤلؤ برفت و او را اندر يافت، و هم بدان كارد او را بكشت، و آن كارد بياورد و عبد اللَّه بن عمر را داد، و عبد اللَّه آن كارد بياورد و عبد الرحمن بن ابى بكر را نمود، و عبد الرّحمن گفت كه راست اين كارد است كه آن سه تن داشتند ابو لؤلؤ و جفينه و هرمزدان. پس عبد اللَّه بن عمر گفت كه من دانستم كه ابو لؤلؤ كشتن پدرم تنها نتوانستى بودن و ايشان هر سه بهم راست كرده بودند. «2» پس عبد اللَّه بن عمر بيامد و جفينه را و هرمزدان را «3» هر دو بكشت. پس سعد بن ابى وقّاص بيامد و آن شمشير از دست عبد اللَّه بستد و او را استوار كرد، و گفت كه جفينه مولاى من بود. و عبد اللَّه بن عمر را مىداشت تا عثمان رضى اللَّه عنه بخليفتى بنشست.پس چون مردمان با عثمان رضى اللَّه عنه بيعت كردند، و عثمان رضى اللَّه عنه بنشست، و مهاجر و انصار گرد آمدند، و همه ياران پيغامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) آنجا بودند. عثمان رضى اللَّه عنه خطبه كرد، و خلق را بر داد و عدل(1) جفينه بود و اين بو لؤلؤ نيز كه عمر بن الخطاب را بكشت همه روز با ايشان نشسته بودى. پس يك روز عبد اللَّه بن عمر و عبد الرحمن بن ابى بكر بگذشتند. چون ايشان عبد الرحمن بن ابى بكر را بديدند بر پاى خاستند اين هر سه، بو لؤلؤ و جفينه و هرمزان. پس كاردى حبشى از بولولو فرو افتاد. (بو)(2) و ايشان هر سه تن سگاليده بودند. (بو. صو)(3) بولولوه و جفينه و هرمزان را. (بو)