بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
آن مهتران غوغا گفتند كه رها نكنيم «1» كه شما او را بگورستان مسلمانان بريد ببقيع، و آنجا دفن كنيد كه او مسلمان نبود، و بنو اميّه بيستادند و گفتند كه مگر شما ما را همه بكشيد و اگر نه ما او را بجز گورستان مسلمانان نبريم، و بجز آنجا دفن نكنيم. پس يك روز هم چنان آنجا بمانده بود و دفن نكرده بودند كه رها نمىكردند.پس مردى بود نام وى اصلت بن الحرث «2» و اين مرد صيد دوست داشتى. و مردى از انصاريان سگى ازين اصلت عاريت خواست و اين انصارى سگ باز گرفت و باز اصلت نداد. پس گروهى گرد آمدند و آن سگ را از خانه آن انصارى برون آوردند، و انصاريان بيامدند و بعثمان رضى اللَّه عنه گله كردند. عثمان رضى اللَّه عنه آن مرد را بفرمود تا بزندان بازداشتند، و آن مرد اندران زندان بمرد. و اين اصلت را پسرى بود و چون بشنيد كه عثمان را رضى اللَّه عنه بكشتند، آن پسر بيامد و عمودى آهنين داشت و استخانهاى عثمان رضى اللَّه عنه بپوست اندر همه اندر هم شكست، و مىگفت كه يا سگ تو پدرم را بزندان اندر بكشتى. پس چون آن چنان بكرد برخاست و بعراق آمد و پير شد.پس حجّاج او را بكشت.و پس مردم بسيار گرد آمدند و شفاعت مىكردند بدين مهتران غوغا.پس گفتند كه برويد و او را بگورستان جهودان بريد و آنجا دفن كنيد.پس همه شهر مدينه بگرديدند و هيچ جا جنازهاى نيافتند و هيچ كس از ترس آن غوغا جنازه بديشان نمىيارست دادن. «3» پس چون جنازه(1) كه ما دست بنه داريم. (بو. صو)(2) و لما قتل عثمان رضى اللَّه عنه جاء عمير ابن ضابئ بن الحارث البرجمى. (الشعر و الشعراء ص 311)(3) پس همه مدينه بگشتند هيچ كس جنازه نداد و كس از دست غوغا جنازه فرا نيارست دادن. (بو)