بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
بيستادند. و چون علىّ رضى اللَّه عنه اندر مسجد آمد «1» تاريك بود، و ايشان هر سه شمشير بزدند و آن شبيب و آن وردان كارگر نيامد، و شمشير عبد الرّحمن بر سر على رضى اللَّه عنه آمد و به استخوان سر بگذشت، و بمزغ سر برسيد. و مردمان بگرفتن عبد الرّحمن مشغول شدند. و پس وردان و شبيب هر دو بجستند، و عبد الرّحمن را بگرفتند، و در بند كردند. و تنى چند از پس وردان و شبيب برفتند، و ايشان را بگرفتند و هم بر جاى بكشتند. «2»پس على رضى اللَّه عنه جعدة بن هبيره را فرمود تا نماز كرد. و على رضى اللَّه عنه را برداشتند و بخانه بردند، و عبد الرّحمن را پيش او آوردند.على رضى اللَّه عنه ازو پرسيد كه اين چرا كردى؟ عبد الرّحمن گفتا از بس خونها ناحق كه تو ريختى. پس على رضوان اللَّه عليه او را بحسن سپرد و گفت او را محكم دار اگر من ازين زخم او بميرم آن گه او را بازكش، و اگر من بزيم آن گه آنچه بايد كرد خود كنم. «3» و حسن رضى اللَّه عنه او را بخانه خويش برد و با بند و با موكّل همى داشت.و روز ديگر امّ كلثوم دختر على رضى اللَّه عنهما بخانه حسن رضى اللَّه عنه اندر آمد و همى گريست، و بعبد الرّحمن ملجم گفت كه اى شوم امير المؤمنين امروز بهتر است و تو را بتركه فردا ترا بزارى بكشند.عبد الرّحمن گفت كه او هيچ بهتر نيست كه من شمشير را بزهر آب داده بودم، و اگر او بهتر بودى تو چنين گريان نبودىاى. «4» امّ كلثوم او را دشنام داد و بيرون آمد گريان.(1) از در مسجد اندر آمد. (بو. صو)(2) و عبد الرحمن را استوار كردند.(بو)(3) و اگر من نهميرم آن گه دانم آنچه بايد كردن. (بو)(4) و اگر او بهترست پس تو چرا همى گريى؟ (بو. صو)