بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
چشمهاى ايشان كور خواست شد. و آن عذابى سخت بود برايشان.و چون شب بگذشت ابو سفيان تدبير بازگشتن كرد. پس پيغامبر (عليه السلام) حذيفة بن اليمان را گفت كه برو و خبرى از لشكر قريش باز آور. حذيفه برفت و آن همه بديد كه ايشان گفت و گوى همى كردند و مىگفتند كه ما از بهر جهودان آمدهايم و ايشان هيچ در كار ما انديشه نمىكنند، و ما را باز بايد گشتن. و بنى قريظه همى گفتند كه هرگز ما را اين چنين كار پيش نيامدست بدين سختى، و بدين باد چنين، و اين عذاب.و حذيقه بلشكرگاه بود تا آن مردمان از آن باد بستوه آمدند و به طاقت رسيدند، و همه اتّفاق كردند بدان كه باز گردند.و گروهى گفتند كه ما برويم و با جهودان مصاف دهيم و ايشان همه بكشيم، و نيز خان و مان ايشان غارت كنيم كه ما را ايشان آوردند.ابو سفيان گفت كه اگر ما با ايشان جنگ كنيم ايشان با محمّد يكى شوند، و ما را خود اين باد و خاك غمين كرده است و باين نوبت اينجا نتوانيم ايستادن. از اين نوبت برويم و ديگر بار آراستهتر باز آييم.پس همه باز گرديدند. و ابو سفيان تنها از پيش برفت، و غلبه بديگران اندر افتاد، و شتاب مىكردند برفتن سوى مكّه. و خيمه و خرگاه بسيار آنجا رها كردند.و حذيفه برفت و خبر پيش پيغامبر (صلّى الله عليه وسلّم) برد كه ايشان چه گفتند و چه كردند و چگونه كوچ كردند و رفتند. پس پيغامبر (عليه السلام) كس فرستاد و بنگاه ايشان كه رها كرده بودند جمله برداشتند و بشهر آوردند. و آن جهودان همه خجل شدند اندر پيغامبر (عليه السلام) و ندانستند كه چه كنند. و مكّيان يك سر براندند و بمكّه رفتند و همى