بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
و من عايشه را بنشاندمى و گفتمى كه رها مكن كه گوسفند خمير بخورد، و عايشه در خواب شدى و گوسفند بيامدى و هم چنان خمير بخوردى. من بجز اين با عايشه هيچ چيز ديگر نديدهام و نشنيدهام. «1»پس پيغامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) برخاست و بخانه ابو بكر رفت، و عايشه رضى اللَّه عنها آنجايگاه خفته بود، و ابو بكر رضى اللَّه عنه و مادر عايشه هر دو پيش وى نشسته. «2» و پيغامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) در رفت و آنجا بنشست، و عايشه را بپرسيد، و گفت كه يا عايشه بدان كه مردمان بر تو تهمتى مىبرند و سخنى مىگويند. اگر تو چيزى چنين كردهاى ازين كار توبت كن و از خداى عزّ و جلّ عفو خواه تا خداى عزّ و جلّ گناه ترا عفو كند. و چون عايشه رضى اللَّه عنها اين سخن از پيغامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بشنيد دل تنگتر گشت و سر بر زانو نهاد، و مىگريست از درد آن سخن كه پيغامبر (عليه السلام) سخن مردمان استوار داشته بود و بر او بشكّ اوفتاده بود.پس چون بسيار بگريست ابو بكر رضى اللَّه عنه گفت كه يا دختر گريستن بسيار چه سود دارد، پيغامبر خدا نشسته است و از تو چيزى مىپرسد جواب او باز ده.پس عايشه رضى اللَّه عنها سر برداشت و آن چشمها پر آب و از خجالت و شرمسارى پيغامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و آن پدر و مادر هيچ سخن نمىتوانست گفتن. و گفت كه چه گويم كه من ازين سخن عذر نتوانم خواست كه اين بر من دروغ گفتهاند و شما مرا استوار نداريد، و اگر من بسيار بگويم من با شما آن گويم كه خداى عزّ و جلّ حكايت مىكند كه پدر يوسف يعقوب (عليهما السلام) گفت، فصبر جميل و اللَّه المستعان على ما تصفون. «3»(1) من بر عايشه بجز اين هيچ عيب نه دانم. (بو)(2) هر دو آنجا بودند. (بو.صو)(3) يوسف 18.