بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
مىكرد بستوه آمده بودند و عاجز مانده، و مىرفتند تا بدماوند برسيدند.و اين كابى آنجايگاه لشكر عرض داد و صد هزار مرد نيك عرض داده بود.پس اين كابى گفت كه من نه اهل ملكى و پادشاهىام و اهليت اين ندارم، اكنون شما ملكى بر پاى كنى كه او اهليت اين كار دارد تا من اين كار تمام كنم. و هر چند آن خلقان با وى مىگفتند كه ما بملكى تو راضىايم و ترا شايسته اين كار مىدانيم و اين ملكت بتو ارزانى داشتيم و او مىگفت كه لايق اين كار نيستم و بمن اين كار برنيايد و تمام نشود. «1»پس يكى بود در ميان ايشان نام وى افريدون بود و از ضحّاك بگريخته بود و برادر زاده جمشيد بود، و وى را طلب كردند و بياوردند و كابه وى را بر تخت نشاند و خود بخدمت وى بيستاد «2» و جمله سپاه را در حكم او كرد.و پس برخاستند و افريدون را ملك كردند و آن سپاهى آراسته كرد آمده بودند و بجنگ ضحّاك رفتند، و ضحّاك بيرون آمد و جنگ كردند، و ضحّاك را بكشتند. و سپاه او را آنچه بكشتند و الّا بهزيمت برفتند، و تاج بر سر افريدون نهادند، و او را بملكت بنشاندند. و جمله ملكت و پادشاهى بفريدون قرار گرفت و كابه را سپاه سالارى لشكر بداد، و جمله لشكر را در حكم او كرد.و آن چوب كه آن دستار بر سر آن كرده بودند آن را درفش كاويان نام كردند و مبارك داشتند و هر گاه كه بمصافى رفتندى آن درفش كاويان در پيش داشتندى و آن مصاف را بشكستندى و آن را بخزنيه بنهادند(1) هر چند گفتند تو ما را بسندهاى او گفت كه اين كار بمن تمام نشود. (آ. بو)(2) و بياوردند. چون او بيامد كابى همه سپاه را بدو سپرد و خود پيش وى بيستاد. (بو)- يكى مرد بود نام او آفريدون و او گريخته بود از ضحاك و پسر زاده جمشيد بود. او را طلب كردند و بياوردند و تاج بر سر او نهادند و چون پسر زاده جمشيد را كلاه بر سر نهادند كابين همه سپاه خويشتن بدو سپرد و خود پيش او بيستاد. (آ)