قصه پادشاهى افريدون
پس افريدون پسر زاده جمشيد بود و بملكت بنشست و كابه را سپاه سالارى لشكر بداده بود. «1» و افريدون همه ولايت بر كابه فراخ كرده بود و هر چه از بيرون بود بر وى فراخ داشتى. و پس اصفهان را بكابه داد و باصفهان باز آمد «2» و تا زنده بود والى اصفهان بود. و چون كابه بمرد افريدون از فرزندان وى هيچ چيز نستد بجز آن چوب و دستار كه درفش كاويان «3» مىخواندند. و افريدون آن را در خزانه بنهاد از بهر فال را و هر گاه كه بمصافى رفتى آن را در پيش داشتى و ظفر يافتى. «4» پس آن را نگاه مىداشت. و از پس افريدون بملكان عجم رسيد و آن را مىداشتند تا بروزگار يزدجرد كه آن ياران امير المؤمنين عمر پيش وى بردند و آن را بفرمود تا بسوختند.پس افريدون از پس كابه «5» دويست سال ديگر بزيست و جهان پر از عدل و داد كرد، و بداد و عدل او هيچ ملوك نبودند. «6» و مغان چنين گويند كه آفريدون آتش پرست بود و لكن هيچ ملوك بداد وى نبودند. و اوّل كسى كه بعلم نجوم اندر شروع كرد او بود و زيج خوارزمى او تأليف فرمود، و طبّ نيز او طلب كرد، و علم طبّ و آن نجوم نيك دانستى. و اول ملكى او بود كه بر پيل نشست. «7»(1) و كابى را سپاه سالار كرد. (آ. بو. صو)(2) و هر چه از بيرون بود از وى بازداشته بود پس كابى باصفهان شد. (بو)(3) درفش كابيان. (بو. آ)(4) و هران هنگام كه افريدون را حربى پيش آمدى و اگر چه آن بزرگ بودى آن درفش كابيان بياوردندى و پيش آن حرب بداشتندى ظفر يافتى. (بو. آ)(5) كابى. (بو)- كابين. (آ)(6) نبود. (بو)- بداد و عدل او نبود. (آ)(7) و نخستين كسى كه بعلم نجوم اندر نگريست او بود. نخستين ملك او بود كه بر پيل نشست. (بو)- ... اندر نگريد او بود و نخستين ملك كه بر پيل نشست او بود. (آ)