/ سوره كهف / آيه هاى 64 - 60 - ترجمه تفسیر مجمع البیان جلد 15

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ترجمه تفسیر مجمع البیان - جلد 15

امین الاسلام طبرسی؛ ترجمه: علی کرمی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

/ سوره كهف / آيه هاى 64 - 60

60 . وَ اِذْ قالَ مُوسى لِفَتهُ لا اَبْرَحُ حَتّى اَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَيْنِ اَوْ اَمْضِيَ حُقُباً.

61 . فَلَمّا بَلَغا مَجْمَعَ بَيْنِهِما نَسِيا حُوتَهُما فَاتَّخَذَ سَبيلَهُ فىِ الْبَحْرِ سَرَباً.

62 . فَلَمّا جاوَزَا قالَ لِفَتهُ اتِنا غَداءَنا لَقَدْ لَقينا مِنْ سَفَرِنا هذا نَصَباً.

63 . قالَ اَرَأَيْتَ اِذْ اَوَيْنا اِلىَ الصَّخْرَةِ فَاِنّي نَسيتُ الْحُوتَ وَ ما اَنْسانيهُ اِلاَّ الشَّيْطانُ اَنْ اَذْكُرَهُ وَ اتَّخَذَ سَبيلَهُ فىِ الْبَحْرِ عَجَباً.

64 . قالَ ذلِكَ ما كُنّا نَبْغِ فَارْتَدّا عَلى ءاثارِهِما قَصَصاً.

ترجمه

60 - و هنگامى را كه [به يادآور] كه موسى به جوان [همفكر و همسفر ]خود، گفت: هماره [اين راه پى مى گيرم و] خواهم رفت تا به جايگاه برخورد آن دو [دريا ]برسم، يا روزگارى دراز راه پويم [و به جستجوى خويش ادامه دهم ].

61 - پس هنگامى كه به جايگاه برخورد آن دو [دريا] رسيدند ماهى خويشتن را [كه به همراه آورده بودند] از ياد بردند و [آن ماهى ]راه خود را در دريا پيش گرفت [و رفت ].

62 - و چون [از آنجا] گذشتند، [موسى ] به جوان [همراه ] خويش گفت: چاشت مرا بياور؛ راستى كه ما از اين [سير و] سفرمان رنج بسيارى ديديم!

63 - [آن جوان ] گفت: آيا به خاطر دارى هنگامى كه [براى استراحت ]در كنار آن صخره جاى گرفتيم من [داستان آن ]ماهى را از ياد بردم [كه به شما بازگويم ]؛ و جز شيطان كسى آن را از ياد من نبرد كه از آن ياد كنم؛ و [آن ماهى ]به شيوه اى شگفت انگيز راهش را در دريا پيش گرفت [ و رفت ].

64 - [موسى ] گفت: اين بود آنچه ما مى جستيم؛ آنگاه با پى گرفتن رد پاى خويش [از همان جايى كه رفته بودند] بازگشتند.

نگرشى بر واژه ها

«لا ابرح»: هماره

«حقب»: روزگار، زمان، عصر. و پاره اى آن را هشتاد سال گفته اند؛ و جمع اين واژه «احقاب» است.

«سرب»: راه، و «سارب» به راه پيما گفته مى شود.

«نصب»: رنج و خستگى.

شأن نزول

«على بن ابراهيم» در تفسيرش، در شأن نزول و داستان فرود اين آيات آورده است كه، اين آيات درس آموز و انسانساز پس از فرود داستان «اصحاب كهف»، بر قلب مصفاى پيامبر فرود آمد؛ چرا كه سردمداران شرك و بيداد پس از شنيدن سرگذشت «اصحاب كهف»، به پيامبر گفتند: اگر به راستى به تو وحى مى رسد و پيامبر پروردگارى، اينك ما را از سرگذشت آن دانشمندى آگاه ساز كه خدا به پيامبرش موسى فرمان داد كه از او پيروى كند.

آرى اگر به راستى پيامبر و برگزيده خدا هستى، هم داستان او را براى ما بازگو، و هم روشنگرى كن كه او چه كسى بود؟ و هم بگو كه موسى چگونه از او پيروى كرد؟

تفسير

سرگذشت الهام بخش «موسى» و آن جوان دانشمند

قرآن پس از ترسيم داستان شگفت انگيز جوانمردان توحيدگرا و آزادى خواه، يا «اصحاب كهف»، اينك به داستان الهام بخش «موسى» و آن جوان دانشمند و جوانمرد پرداخته و مى فرمايد:

وَ اِذْ قالَ مُوسى لِفَتهُ

و تو اى پيامبر هنگامى را به ياد آور كه «موسى» به آن جوان دانشمند و دانشورى كه به همراهش بود، گفت...

به باور بيشتر مفسران منظور از «موسى» در آيه شريفه، همان «موسى بن عمران»، و منظور از آن جوان يا جوانمرد همراهش، پيامبر ديگرى به نام «يوشع بن نون» است؛ و قرآن بدان دليل او را «جوان» و يا شاگرد موسى عنوان مى دهد كه هماره همراه آن حضرت بود و از دانش و بينش او بهره ور مى شد و مى آموخت.

امّا پاره اى آورده اند كه «يوشع» خدمتگزار موسى بود؛ و به همين دليل هم موسى به او فرمان مى داد كه: اينك صبحانه ما را بياور!

«محمد بن اسحاق» مى گويد: منظور از آن «موسى» و آن پيامبرى كه در انديشه «خضر» و در طلب او بود، «موسى بن ميشا» يكى از پيامبران بنى اسرائيل بوده است و نه «موسى بن عمران»، امّا به باور بيشتر مفسّران او همان «موسى بن عمران» بوده است، چرا كه در قرآن شريف هرگاه نام و يادى از «موسى» به ميان آمده منظور همين بزرگوار است، چنانكه هرگاه نام مبارك «محمد صلى الله عليه وآله» آمده منظور پيامبر گرامى اسلام مى باشد.

در اين مورد «على بن ابراهيم» آورده است كه در زمان حضرت رضا عليه السلام دو تن از دانشوران در مورد اين آيه شريفه و درباره «موسى» و دانشمندى كه آن حضرت نزد وى رفت، به بحث و گفتگو پرداختند و اين پرسش برايشان پيش آمد كه آيا اين «موسى» همان «موسى بن عمران» است يا شخصيت ديگرى است؟ و كدامين اين دو دانشمندتر و آگاه تر بودند؟ و آيا ممكن است بر پيامبر برگزيده اى چون «موسى» كه در روزگار خويش حجّت خدا بر مردم است حجّت و دليل ديگرى از سوى خدا باشد؟

دو دانشمند مورد اشاره كه «يونس» و «هشام بن ابراهيم» نام داشتند اين موضوع را به هشتمين امام نور نوشتند و از آن گرانمايه عصرها و نسل ها پاسخ خواستند، و او در جواب آنان نوشت:

«موسى» به فرمان خدا به سوى آن دانشمندى كه در جزيره اى از جزيره هاى دريا بود، رفت و پس از رسيدن به او سلام كرد.

در آن جزيره سلام به سبك شناخته شده رواج نداشت، از اين رو آن مرد دانشمند بزرگ، از سلام و سلام دهنده تعجب كرد و از او پرسيد: شما كه هستيد؟

او پاسخ داد: من «موسى» هستم، فرزند «عمران».

گفت: تو همان پيامبرى هستى كه خدايت با تو سخن گفت؟

پاسخ داد: آرى.

پرسيد: اينك به چه كارى نزد ما آمده اى؟

گفت: آمده ام تا آنچه از دانش و بينش به تو ارزانى شده است، بهره ور گردم.

پاسخ داد: دوست عزيز! من براى كارى فرمان يافته ام كه تو توان آن را ندارى و تو نيز بر كارى فرمان يافته اى كه در توان من نيست.

لا اَبْرَحُ حَتّى اَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَيْنِ

من هماره از اين راه مى روم تا به جايگاه برخورد دو درياى «فارس» و «روم» برسم.

«قتاده» مى گويد: منظور نقطه اى است كه در سمت غرب آن، درياى «فارس» و در طرف شرق آن، درياى «روم» قرار دارد.

اما به باور «محمد بن كعب»، جايگاهى به نام «طنجه» يا «افريقا» است كه موسى مى بايست در آنجا با «خضر» ديدار كند.

اَوْ اَمْضِيَ حُقُباً.

يا روزگار طولانى به جستجوى خويش ادامه دهم و راه بروم.

«ابن عباس» واژه «حقب» را به دراز مدت تفسير مى كند.

امّا «مجاهد» مى گويد: منظور هفتاد سال است.

و «عبداللّه بن عمر» آن را هشتاد سال معنا مى كند.

در ترسيم ادامه داستان، در دومين آيه مورد بحث مى فرمايد:

فَلَمّا بَلَغا مَجْمَعَ بَيْنِهِما نَسِيا حُوتَهُما

پس هنگامى كه به جايگاه برخورد دو دريا رسيدند، ماهى خود را فراموش نمودند و جا گذاشتند.

به باور برخى منظور اين است كه، هنگامى كه ماهى آنان راه خود را در پيش گرفت و به اعماق آبها رفت، آن را گم كردند.

با اين بيان گم كردن ماهى را فراموش ساختن آن ناميده است.

و برخى برآنند، ماهى مورد اشاره را «يوشع» فراموش ساخت، امّا آيه شريفه به هر دو نسبت مى دهد چرا كه اين شيوه از گفتار رايج است. براى نمونه هنگامى كه مسئول تداركات كاروانى زاد و توشه و آب را فراموش كند، آن را به همه نسبت مى دهند و مى گويند: كاروانيان فراموش كردند...

امّا به باور پاره اى هر كدام چيزى را فراموش كردند، چرا كه «يوشع» ماهى را فراموش كرد و يا از ياد برد تا آنچه را ديده بود به «موسى» گزارش كند و «موسى» نيز فراموش كرد كه در مورد آن ماهى دستورى بدهد.

فَاتَّخَذَ سَبيلَهُ فىِ الْبَحْرِ سَرَباً.

و ماهى راه خويش را در دريا گرفت و رفت.

پاره اى آورده اند كه «موسى» و جوان همراهش، به باور «ابن عباس» ماهى نمك زده و يا به باور «حسن» ماهى تازه اى را بر گرفتند و از كنار دريا به راه افتادند و راه را پيمودند تا به تخته سنگى بزرگ رسيدند.

در آنجا چشمه جوشانى بود كه به آن، «چشمه حيات» مى گفتند. «يوشع» بر كنار آن نشست و وضو ساخت و اندكى از آب آن چشمه به ماهى مرده پاشيد كه به ناگاه به خواست خدا زنده شد و با تكانى خود را به آب افكند...

در سومين آيه مورد بحث فراز ديگرى از داستان به تابلو رفته است كه قرآن در اين مورد مى فرمايد:

فَلَمّا جاوَزا قالَ لِفَتهُ اتِنا غَداءَنا

پس هنگامى كه از نقطه پيوند دو دريا گذشتند، «موسى» به جوان همراه خود گفت: دوست عزيز! صبحانه را بياور تا بخوريم كه راهى دراز در پيش داريم.

واژه «غداء» به مفهوم صبحانه است و «عشى» به شام گفته مى شود و انسان در زندگى هماره به صبحانه نياز بيشترى از صرف شام دارد.

لَقَدْ لَقينا مِنْ سَفَرِنا هذا نَصَباً.

راستى كه در اين سير و سفرمان رنج بسيارى ديديم و سخت خسته شديم.

برخى آورده اند كه خدا با گرسنه ساختن موسى، او را به ياد ماهى افكند.

در چهارمين آيه مورد بحث مى فرمايد:

قالَ اَرَأَيْتَ اِذْ اَوَيْنا اِلىَ الصَّخْرَةِ فَاِنّي نَسيتُ الْحُوتَ

در اين هنگام «يوشع» به «موسى» گفت: سرورم! هنگامى كه كنار آن تخته سنگ پناه جستيم و به استراحت نشستيم، من ماهى را فراموش كردم و نيز از ياد بردم كه پيش از اين، داستان آن را به شما بگويم. و بدين سان جوان همراه موسى، زبان به پوزش خواهى گشود.

وَ ما اَنْسانيهُ اِلاَّ الشَّيْطانُ اَنْ اَذْكُرَهُ

و اين شيطان بود كه داستان آن ماهى را از ياد من برد و مرا به فراموشى افكند كه جريان آن را به شما بازگويم.

اين فراز نيز پوزش خواهى ديگرى است، چرا كه اگر داستان ماهى را به «موسى» مى گفت، آن حضرت از آنجا نمى گذشت و آن رنج و خستگى را به جان نمى خريد.

وَ اتَّخَذَ سَبيلَهُ فىِ الْبَحْرِ عَجَباً.

آرى، منظره شگفت انگيزى پيش آمد، و آن اين بود كه ماهى بى جان با افشانده شدن مقدارى آب از چشمه حيات بر پيكر بى جانش، جان گرفت و به دريا خزيد و آب شكافته شد و ماهى در آن شكاف آب فرو رفت؛ و شگفت انگيزتر آن بود كه شكاف آب همچنان باقى ماند.

به باور پاره اى واژه «عجبا» از «موسى» است، چرا كه او با شنيدن داستان ماهى، شگفت زده شد و گفت: شگفتا! چگونه؟!

امّا «ابن عباس» مى گويد: موسى به درون شكاف آب وارد شد تا ماهى را بجويد، كه به ناگاه به صورت اسرار آميزى گمشده اصلى خويش، «خضر» را يافت.

و درست در آنجا بود كه آن حضرت خود را در آستانه پيروزى و رسيدن به هدف يافت و پر شور و شادمان فرياد برآورد كه:

قالَ ذلِكَ ما كُنّا نَبْغِ

هان! اين همان نشانه و همان چيزى است كه ما آن را مى جستيم و براى رسيدن به «خضر» در انديشه آن بوديم.

فَارْتَدّا عَلى اثارِهِما قَصَصاً.

و آنگاه از همان راهى كه آمده بودند، در حالى كه «يوشع» از پيش و «موسى» از پى او گام برمى داشت، جستجوگرانه باز گشتند تا به نقطه اى كه آن ماهى به آب افتاده بود، رسيدند.

پرتوى از آن سرگذشت الهام بخش

«سعيد بن جبير» از «ابن عباس» و او از «ابىّ بن كعب» آورده است كه روزى پيامبر خدا در ميان سخنان ارزنده اش فرمود: مردم! روزى «موسى» در حال سخنرانى بود كه يكى از شنوندگان از او پرسيد: هان اى «موسى»! بگو داناترين مردم كيست؟

او پاسخ داد: من! چرا كه پيامبر برگزيده خدا و حجت او براى بندگانش هستم.

در اين هنگام بود كه مورد عتاب قرار گرفت و به او وحى شد كه: هان اى «موسى»! در نقطه پيوند دو دريا بنده اى دارم كه از تو دانشمندتر و آگاه تر است.

«موسى» گفت: پروردگارا، آيا مى توانم به ديدار او بروم؟

ندا آمد كه: آرى برايت امكان پذير است.

گفت: چگونه؟

پيام آمد كه هم اكنون يك ماهى از اين دريا صيد كن و آن را در زنبيل قرار ده و حركت كن.

«موسى» به همراه «يوشع» حركت كرد و راه را پيمود تا به آن صخره بزرگى كه سر راهش بود رسيد، در آنجا ساعتى به استراحت پرداختند.

پس از آسودن آنان ماهى به جنبش در آمد و خود را به دريا افكند. با افتادن آن آبها شكافته شد و آفريدگار آب و دريا و ماهى، از به هم پيوستن آبها و پر شدن شكاف آن جلوگيرى كرد و مسير ماهى در دريا به صورت كانالى در آمد و آب بسان سقفى بر سر آن، سايه افكند.

«موسى» و همسفرش بيدار شدند و «يوشع» به خاطر فراموش ساختن جريان ماهى، به «موسى» نگفت و هر دو به راهپيمايى خويش پرداختند و آن روز و شب را به سير و سفر ادامه دادند.

بامداد روز دوّم بود كه «موسى» به همسفرش گفت: دوست من! صبحانه آماده است، غذا را بياور كه براستى از اين سفر بسيار رنج برده ايم.

جوان همسفرش گفت: سرورم! همان زمانى كه به كنار آن صخره پناه برديم و آسوديم ماهى را همانجا فراموش كردم...

هر دو باز آمدند، تا به همان نقطه اى كه مى بايد رسيدند و دليل احساس رنج و خستگى «موسى» نيز آن بود كه از نقطه مورد نظر كه خدا راه نموده و فرمان داده بود گذشته بود.

هنگامى كه به كنار آن صخره بازگشتند، با شگفتى وصف ناپذيرى ديدند كه «ماهى» در حفره اى بزرگ بسان كانالى كه در دل دريا كشيده شده و تهى از آب است، قرار گرفته و با پيش رفتن آن به خواست خدا آب شكافته مى شود و به هم نمى پيوندد.

«موسى» فرياد برآورد كه: اين همان چيزى است كه ما به دنبال آن بوديم.

در آنجا بود كه با مردى وصف ناپذير روبه رو شدند كه پيكر خويشتن را با پارچه اى خاصّ پوشانده بود؛ «موسى» پيش رفت و سلام كرد،

«خضر» به گرمى پاسخ او را داد و پرسيد: تو كيستى؟!

گفت: من «موسى» هستم.

گفت: پيامبر بنى اسرائيل؟

او پاسخ داد: آرى، آمده ام كه از دانشى كه به تو ارازانى شده است چيزى بياموزم.

«خضر» گفت: تو شكيبايى آن را ندارى كه به همراه من باشى و خداى بزرگ به من دانشى ارازانى داشته كه به تو ارازانى نداشته و در برابر به تو علمى داده است كه به من عطا نكرده است.

«موسى» گفت: خواهى ديد كه به خواست خدا شكيبا خواهم بود و از قلمرو فرمان تو بيرون نخواهم رفت.

«خضر» گفت: اگر بر آن هستى كه همراه من باشى نبايد از كارهايى كه من بر اساس حكمت و مصلحت انجام مى دهم بپرسى تا خود راز آنها را باز گويم. آيا با اين شرط حاضرى همراهى مرا برگزينى؟

«موسى» پاسخ مثبت داد و شرط «خضر» را پذيرفت.

پس از آن مرحله بود كه به راه افتادند و بر يك كشتى آماده حركت سوار شدند و سرنشينان كشتى به دليل شناخت «خضر» از آنان كرايه نگرفتند.

پس از حركت كشتى، «خضر» يكى از تخته هاى كشتى را به گونه اى كه آب به درون آن سرازير نگردد، به وسيله تيشه اى از جاى خود كند، و «موسى» به او گفت: دوست عزيز! اينان ما را احترام نموده و بدون دريافت كرايه اى سوار بر كشتى كرده اند و شما به جاى سپاس و قدردانى كشتى را سوراخ مى كنى! آيا فكر نمى كنى جان همه آنان ممكن است به خطر افتد و غرق گردند؟ راستى كه به كارى ناپسند دست يازيدى!

«خضر» گفت: فراموش كردى كه در آغاز آشنايى به تو اعلام كردم كه توان شكيبايى و همراهى با من را نخواهى داشت؟! آيا وعده ات را از ياد بردى؟!

«موسى» پوزش خواست و گفت: مرا به خاطر فراموش كاريم مورد بازخواست قرار نده و بر من سخت مگير، به خواست خدا ديگر فراموش نخواهم ساخت.

درست در اين شرايط بود كه پرنده كوچكى بر كنار كشتى فرود آمد و در برابر آن دو منقار خود را در آب دريا فرو برد و اندك آبى برداشت؛ و «خضر» با اشاره به آن گنجشك، گفت: «موسى»! دانش من و تو در برابر علم خدا، بسان قطره اى از آب درياست كه اين پرنده برداشت.

آيا نگفتم تو توان همراهى مرا نخواهى داشت؟

آنان از كشتى پياده شدند و در كنار ساحل به راه افتادند. در مسير خويش به كودكى برخورد نمودند كه با ديگر كودكان شهر به بازى و جست و خيز مشغول بود، و «موسى» با شگفتى بسيار ديد كه «خضر» آن را كودك را گرفت و سر از بدنش جدا ساخت؛ و بدين سان «موسى» با مرگ آن كودك سخت تكان خورد و در مقام اعتراض گفت: اين ديگر چه كار ناپسندى بود كه به آن دست يازيدى؟ آيا دست به خون كودكى بى گناه آغشته ساختى؟ راستى كه كارت سخت نارواست!

«خضر» گفت: آيا نگفتم تو را توان همراهى و شكيبايى با من نيست؟

«موسى» گفت: اين كارت از عملكرد نخست تو به ظاهر نارواتر و سؤال انگيزتر بود، اما اين اعتراض و فراموشكاريم را نيز ناديده بگير و يك بار ديگر مهلت دوستى و همراهى به من بده.

و اين هم بار سوم

از آنجا نيز گذشتند و در سر راه خود به ديوار بوستانى كه در حال فرو ريختن بود رسيدند، و «خضر» آن ديوار منحرف را به خواست خدا راست كرد و بر سر جايش استوار ساخت و بى آنكه اجرت كارش را از كسى بخواهد، به راه خويش ادامه داد...

«موسى» كه دگر باره حوصله اش به سر آمده و عنان شكيبايى از كف داده بود، گفت: سرورم! اين مردم حاضر نشدند از ما پذيرايى نمايند و به ما غذا دهند، شما چگونه براى آنان به صورت رايگان كار كردى؟

بسيار بجا بود كه مزد كارت را دريافت مى داشتى، چرا كه اينان در خور خدمت رايگان نيستند.

و اينجا بود كه «خضر» رو به «موسى» نمود و گفت: ديگر هنگامه جدايى من تو فرا رسيده است.

آورده اند كه پيامبر گرامى اسلام هنگامى كه سرگذشت «موسى» و «خضر» را تا اينجا بيان فرمود، افزود: اى كاش «موسى» شكيبايى نموده بود تا خدا سرگذشت آنان را تا پايان كار براى ما باز مى فرمود.

«سعيد بن جبير» در اين مورد آورده است كه، «ابن عباس» آيات اين داستان را اين گونه مى خواند: و كان امامهم ملك يأخذ كلّ سفينة صالحة غصبا... و اما الغلام فكان كافراً و كان ابواه مؤمنين.

از حضرت صادق عليه السلام نيز آورده اند كه اين گونه مى خواند: كلّ سفينة صالحة غصبا.

و از حضرت باقر عليه السلام نيز آورده اند كه خودش اين گونه تلاوت مى كرد و مى فرمود: اميرمؤمنان هم به همين صورت قرائت مى فرمود.

/ 37