/ سوره احزاب / آيه هاى 10 - 6 - ترجمه تفسیر مجمع البیان جلد 21

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ترجمه تفسیر مجمع البیان - جلد 21

امین الاسلام طبرسی؛ ترجمه: علی کرمی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

/ سوره احزاب / آيه هاى 10 - 6


6. النَّبِيُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَأَزْوَاجُهُ أُمَّهَاتُهُمْ وَأُوْلُو الْأَرْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلَى بِبَعْضٍ فِي كِتَابِ اللَّهِ مِنْ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُهَاجِرِينَ إِلَّا أَنْ تَفْعَلُوا إِلَى أَوْلِيَائِكُمْ مَعْرُوفًا كَانَ ذَلِكَ فِي الْكِتَابِ مَسْطُورًا


7. وَإِذْ أَخَذْنَا مِنْ النَّبِيِّينَ مِيثَاقَهُمْ وَمِنْكَ وَمِنْ نُوحٍ وَإِبْرَاهِيمَ وَمُوسَى وَعِيسَى ابْنِ مَرْيَمَ وَأَخَذْنَا مِنْهُمْ مِيثَاقًا غَلِيظًا


8. لِيَسْأَلَ الصَّادِقِينَ عَنْ صِدْقِهِمْ وَأَعَدَّ لِلْكَافِرِينَ عَذَابًا أَلِيمًا


9. يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ جَاءَتْكُمْ جُنُودٌ فَأَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ رِيحًا وَجُنُودًا لَمْ تَرَوْهَا وَكَانَ اللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرًا


10. إِذْ جَاءُوكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَمِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ وَإِذْ زَاغَتْ الْأَبْصَارُ وَبَلَغَتْ الْقُلُوبُ الْحَنَاجِرَ وَتَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَ



ترجمه


6 - پيامبر نسبت به ايمان آوردگان از خودشان سزاوارتر است، و همسران او مادرانِ آنان به شمار مى روند؛ و در كتاب خدا، خويشاوندان [و نزديكان در ارث بردن ] نسبت به يكديگر، از ايمان آوردگان و مهاجران [غير خويشاوند] سزاوارترند، مگر اينكه [شما بخواهيد] نسبت به دوستانتان [با در نظر گرفتن سهمى براى آنان ] كار پسنديده اى انجام دهيد؛ اين [مقررات ]در كتاب [خدا] نوشته شده است.


7 - و هنگامى را [به ياد آور] كه از پيامبران و از تو و از نوح و ابراهيم و موسى و عيسى پسر مريم پيمان استوار گرفتيم؛ و از [همه ]آنان پيمانى سخت و استوار گرفتيم [تا پيام ما را به مردم برسانند؛]؛


8 - تا [خدا] از راستگويان در مورد راستگويى شان بپرسد؛ [و پاداششان دهد] و براى كفرگرايان عذابى دردانگيز فراهم ساخته است.


9 - هان اى كسانى كه ايمان آورده ايد! نعمت [گران ] خدا بر خويشتن را به ياد آوريد، آن گاه كه لشكريانى [بسيار] به سوى شما آمد؛ و مانند بادى [كوبنده ] و سپاهيانى كه شما آنها را نمى ديديد، بر سر آنان فرستاديم؛ و خدا به آنچه [در زندگى ] انجام مى دهيد، هماره بيناست.


10 - آن گاه كه [آن لشكريان انبوه ] از بالا و پايينِ [شهر] شما به سراغتان آمدند، و هنگامى كه [از شدّت وحشت ] چشم ها خيره گرديد و دل ها به گلوگاه ها رسيد، و در باره خدا [و وعده هاى او] پندارهاى [ناروا و نابجا] مى برديد؛



شأن نزول


پاره اى از مفسّران آورده اند كه پيامبر گرامى هنگامى كه به فرمان خدا دست به هجرت زد و از «مكّه» به «مدينه» رفت، در آنجا به فرمان خدا به طور موقت قانون «موأخات» را برقرار ساخت، و براساس آن مقرّر گرديد كه هريك از مهاجران مسلمان با يكى از مسلمان «انصار» دست برادرى به هم بسپارند و بسان دو برادر واقعى از يكديگر ارث برند.


اين اصل و پيامدهاى آن در جامعه نوبنياد اسلامى برقرار گرديد، به همين جهت هنگامى كه مسلمانى جهان را بدرود مى گفت، پيامبر ميراث او را به برادر عقيدتى اش مى داد، و به نزديكان نسبى او كه شرك گرا بودند چيزى نمى رسيد؛ امّا روشن بود كه اين برنامه و احكام جنبه موقت داشت، به همين دليل با فرود نخستين آيه مورد بحث حكم قانون «مؤاخات» فسخ و حكم ارث براساس قانون خويشاوندى جايگزين آن گرديد، و پيامبر خدا به مردم رسانيد و روشنگرى فرمود كه: وَأُوْلُو الْأَرْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلَى بِبَعْضٍ فِي كِتَابِ اللَّهِ مِنْ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُهَاجِرِينَ... (94)


و خويشاوندان نسبت به يكديگر از ايمان آوردگان و هجرت كنندگان، در آنچه خدا در موضوع ارث مقرر داشته است سزاوارترند...


آنچه آمد، از «كلبى» روايت شده است و «قتاده» نيز در اين مورد مى افزايد: براساس قانون «موأخات»، پيش از فرود اين آيه شريفه مردم مسلمان براساس ايمان و هجرت ارث مى بردند و كسانى كه به خاطر ايمان هجرت نكرده بودند، از مسلمانان مهاجر ارثى نمى بردند، امّا با فرود آيه مورد اشاره و ديگر آيات مربوط به ارث، دگرباره حكم ارث براساس خويشاوندى مقرر گرديد، و بدينوسيله قانونِ «مؤاخات» در نظام ارث فسخ شد.


تفسير موقعيت پيامبر در جامعه اسلامى


در نخستين آيه مورد بحث قرآن شريف به ترسيم چند اصل اساسى و مقررات مربوط به آنها پرداخته و پيش از همه مى فرمايد:


النَّبِيُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ


پيامبر نسبت به مردم توحيدگرا و با ايمان از خود آنان سزاوارتر است.


در تفسير اين فراز از آيه شريفه، ديدگاه ها يكسان نيست:


1 - به باور برخى از مفسران بسان «ابن زيد» واژه «اولى» به مفهوم سزاوارتر آمده، و تفسير آيه اين است كه: پيامبر گرامى در تدبير امور تنظيم شئون مردم با ايمان، از خودشان سزاوارتر و زيبنده تر است و فرمانبردارى از آن حضرت لازم، و بسان فرمانبردارى از خداست.


2 - امّا به باور «ابن عباس» و «عطا» منظور اين است كه: پيامبر گرامى از خود مردم با ايمان در دعوت به حق و عدالت و فرمان دادن به كارى زيبنده تر و سزاوارتر است و اگر آن حضرت به چيزى دعوت كرد و يا به كارى فرمان داد، گرچه انجام آن بر خلاف تمايل و خواست خودشان بود، پيروى از آن حضرت واجب است و بايد گفتار و هشدار - آن بزرگوار را بر نظر خويش مقدّم دارند.


با اين بيان ديدگاه نخست روشنگرى مى كند كه پيامبر در تدبير امور جامعه و تنظيم شئون امت قضاوت و داورى، فرماندهى و مديريت و دقت و هشدار از خود آنان سزاوارتر است، اما ديدگاه دوّم نشانگر آن است كه آن حضرت در قلمرو امور خصوصى و شخصىِ مردم با ايمان از خود آنان سزاوارتر است، كه به باور ما ديدگاه دوّم بهتر به نظر مى رسد.


3 - و پاره اى مى گويند: منظور اين است كه دستور و فرمان پيامبر بر مردم با ايمان از دستور و تصميم گيرى پاره اى از آنان در مورد پاره اى ديگر نافذتر است و اوست كه بايد فرمانبردارى شود و نه ديگرى. آيه مورد بحث بسان اين آيه است كه مى فرمايد: و هنگامى كه به خانه هاى مورد اشاره درآمديد، به يكديگر سلام كنيد...


فاذا دخلتم بيوةً، فسلّموا على انفسكم...(95)


با اين بيان هرگاه پيامبر با اين سزاوارترى و زيبندگى اش از ثروت و دارايى امّت خويش ارث مى برد و ميراث هر انسانى طبق قانون خويشاوندى پخش مى گردد، پس چگونه برخى چنين مى پندارند كه پسرخوانده ارث مى برد؟!


پاره اى در شأن نزول و داستان فرود آيه مورد بحث آورده اند كه: پيامبر گرامى به هنگام آماده شدن براى پيكار «تبوك» همه مردم با ايمان را به آماده باش و حركت فرا خواند، امّا پاره اى گفتند: ما براى حركت بايد از پدر و مادر خويش اجازه بگيريم و رضايت و موافقت آنان را جلب نماييم؛ درست در آن هنگام بود كه اين آيه شريفه بر قلب پاك او فرود آمد كه: پيامبر نسبت به مردمِ توحيدگرا و با ايمان از خود آنان يا پدر و مادرشان براى تصميم گيرى سزاوارتر است(96) النّبى اولى بالمؤمنين من انفسهم...


از «ابن كعب»، «ابن مسعود» و «ابن عباس» آورده اند كه آيه را اين گونه قرائت كرده اند: النّبى اولى بالمؤمنين من انفسهم و ازواجه امهاتهم و هواب لهم. پيامبر نسبت به مردم با ايمان از خودشان سزاوارتر است و همسران آن حضرت مادران مردم با ايمان به شمار مى روند و او پدر مردم است.


از حضرت باقر و صادق عليه السلام نيز همين گونه روايت شده است.


«مجاهد» آورده است كه: هر پيامبرى پدر جامعه و مردم خويش بود، و براين اساس است كه مردم توحيدگرا و با ايمان نيز با هم برادرند، چرا كه ازديدگاه اديان الهى به ويژه اسلام، پيامبر پدر مردم است.


قرآن در مورد ابراهيم مى فرمايد: ملة ابيكم ابراهيم...(97) آيين پدرتان ابراهيم نيز اين گونه بود و بدين وسيله او را پدر يكتا پرستان جهان مى خواند.


و پيامبر گرامى نيز فرمود:


انا و على ابوا هذه الاّمة(98)


من و على عليه السلام پدران اين امت هستيم.


واژه «انفس» در آيه مورد بحث، جمع واژه «نفس» به مفهوم نفيس ترين و ارجمندترين اعضاء وجود انسان، يا دستگاه خرد و دريافت اوست.


پاره اى بر آنند كه ممكن است اين واژه از «تنفس» به مفهوم نفس كشيدن باشد، و برخى نيز بر اين باورند كه ممكن است از «نفاسّه» برگرفته شده باشد كه در آن صورت به معناى ارزشمندترين و گرامى ترين اعضاء سازمان وجود انسان به شمار مى رود.


در ادامه آيه شريفه قرآن در اشاره به حكم ديگرى مى فرمايد:


وَأَزْوَاجُهُ أُمَّهَاتُهُمْ


و همسران پيامبر بسان مادران مردم با ايمانند.


منظور اين است كه آنان در حرمت ازدواج بسان مادر آنان به شمار مى روند و نيز رعايت احترام و گراميداشت آنان بر همگان لازم است، امّا مادران حقيقى مردم نيستند و چرا كه در اين صورت مى بايست دخترانشان نيز خواهران مردم به شمار روند و ازدواج با آنان ناروا اعلام گردد، در حالى كه مى دانيم چنين نيست.


با اين بيان منظور همان دو چيزى بود كه بدآنهااشاره رفت: يكى ناروا بودن ازدواج با آنان، و ديگر رعايت احترام و گراميداشت شان، به همين جهت است كه نگاه كردن بر آنان ناروا شناخته شده است؛ و نيز مردم با ايمان از آنان ارث نمى برند، و آنان نيز از مردم ارث نمى برند؛ براين باور است كه «شافعى» مى گويد: اين فراز از آيه شريفه تنها حرمت ابدى ازدواج با آنان را مى رساند و به مردم با ايمان اعلام مى كند كه آنان را بسان مادران خود گرامى بدارند، امّا اين به مفهوم آن نيست كه مى توان با آنان به صورت مادر و خواهر سفر كرد و يا در جايى خلوت به گفت و شنود پرداخت.


آرى، اين مفهوم مادر ى همان است كه از «عايشه» آورده اند كه: زنى به او مادر خطاب كرد، امّا وى گفت: من مادر شما نيستم، بلكه مادر مردان شما مردم با ايمان هستم.


و به همين جهت است كه به خواهران و برادران همسران پيامبر نمى توان «خال المؤمنين» و «خالة المؤمنين» گفت.(99)


«شافعى» در اين مورد مى گويد: تاريخ گواه است كه «زبير» با «اسماء» دختر «ابوبكر» ازوداج كرد و نگفت كه او «خالة المؤمنين» خاله مردم با ايمان است.


وَأُوْلُو الْأَرْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلَى بِبَعْضٍ فِي كِتَابِ اللَّهِ مِنْ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُهَاجِرِينَ


و نزديكان و خويشاوندان نسبت به يكديگر، از ايمان آوردگان و هجرت كنندگان در آنچه خدا در موضوع ارث برى مقرّر داشته است سزاوارترند.


گفتنى است كه اين جمله از آيه مورد بحث به وسيله آخرين آيه سوره انفال تفسير شده است كه مى فرمايد: و أولوا الأرحام بعضهم اولى ببعض فى كتاب الله.(100)


و خويشاوندى نسبت به يكديگر، از ديگر انسانها در كتاب خدا سزاوارترند.


با اين بيان آفريدگار انسان پس از اينكه همسران پيامبر را در اين آيه شريفه مادران مردم با ايمان عنوان داد، از پى آن موضوع ارث گذارى و ارث برى را طرح كرد تا روشن سازد كه اين عنوان مادرى همسرانِ پيامبر به اين معنا نيست كه آنان از مردم با ايمان و يا مردم از آنان ارث مى برند، بلكه سيستم ارث برى تنها براساس خويشاوندى نسبى و سببى است. و خويشاوندان و نزديكان مردم با ايمان هم برخى در ارث برى از برخى ديگر سزاوارترند.


به باور پاره اى نظير آيه مورد بحث اين است كه: و خويشاوندان و نزديكان برخى در ارث بردن از برخى از مردم با ايمان كه - انصار و مهاجران باشند - سزاوارترند؛ امّا به باور پاره اى ديگر منظور از ايمان آوردگان، كسانى هستند كه با هم پيمان برادرى دارند و يا از مكّه به مدينه هجرت نمودند و از اين دو راه از يكديگر ارث مى برند.


با اين بيان آيه مورد بحث روشنگرى مى كند كه ارث برى از راه «موأخات» و «هجرت» فسخ مى گردد و پس از فرود اين آيه سيستم ارث برى براسا خويشاوندى است. اين نزديكان و خويشاوندانند كه به تناسب پيوند و نزديكى خويش ارث مى برند و كسانى كه بسان فرزند، از برادر و خواهر يا عمو و عمه و دايى و خاله به كسى نزديكترند، به ارث برى سزاوارترند.


إِلَّا أَنْ تَفْعَلُوا إِلَى أَوْلِيَائِكُمْ مَعْرُوفًا


مگر اينكه بخواهيد نسبت به دوستانتان كارى پسنديده انجام دهيد و از راه وصيت نيك به يك سوم از دارايى خويش چيزى به آنان به ارث گذاريد.


به باور مفسّران اين استثناء، منقطع مى باشد و منظور اين است كه: امّا اگر شما به دوستان با ايمان و يا هم پيمانهاى خود از راه وصيت نيك بر يك سوم از اموالتان بهره اى بگذاريد اين كار پسنديده است.


«سدى» در اين مورد مى گويد: منظور از اين بيان، وصيت نمودن انسان با ايمان در ثلث دارايى اش به سود دوستان خويش است.


امّا پاره اى برآنند كه وقتى موضوع ارث برى از راه «موأخات» و «هجرت» فسخ گرديد، قرآن شريف در اين آيه شريفه راه وصيت نيك در حق دوستان و آشنايان در يك سوم از ثروت را طرح كرد.


گروهى از جمله «محمد بن حنفيه» برآنند كه منظور وصيت پسنديده درحق نزديكان شرك گراست؛ امّا برخى اين وصيت را درست ندانسته اند، چرا كه قرآن مى فرمايد: يا ايهاالّذى آمنوا ولا تتخذوا عدوى و عدوّكم اوليا و...(101)


هان اى كسانى كه ايمان آورده ايد، دشمن من و دشمن خودتان را به دوستى برمگيريد...


بسيارى از حقوق دانان اهل سنت اين وصيت را درست اعلام كرده و برآنند كه وصيت به سود نزديكان كافر رواست، امّا از ديدگاه فقهاى ما اگر نزديكان شرك گرايى انسان پدر و مادر يا فرزند او باشند، مى تواند از راه وصيت بر يك سوم دارايى اش براى آنان بهره اى درنظر گيرد و ارثى بگذارد، امّا اگر جز اينها باشند درست نيست.


كَانَ ذَلِكَ فِي الْكِتَابِ مَسْطُورًا


اين فسخ ارث برى از راه «موأخات» و «هجرت» و سيستم ارث برى از راه خويشاوندى در كتاب خدا به ثبت رسيده است.


به باور پاره اى منظور از كتاب در آيه شريفه، لوح محفوظ، و به باور پاره اى ديگر منظور «تورات» است.



مسئوليت سنگين پيامبر


در دوّمين آيه مورد بحث قرآن در اشاره به پيمان استوار خدا با پيامبران و مسئوليت سنگين پيامبر گرامى مى فرمايد:


وَإِذْ أَخَذْنَا مِنْ النَّبِيِّينَ مِيثَاقَهُمْ


و هنگامى را بياد آور كه از پيامبران پيمان گرفتيم.


به باور «قتاده» منظور اين است كه خدا از آنان پيمان گرفت كه هركدامشان رسالت ديگرى را گواهى كنند و برخى از آنان از ديگرى پيروى نمايند.


و «مقاتل» بر آن است كه: خدا از آنان پيمان گرفت كه تنها ذات پاك و بى همتاى او را بپرستند ومردم را به توحيدگرايى و يكتاپرستى فرا خوانند؛ هركدام رسالت و دعوت آسمانى ديگرى را گواهى نموده و جامعه و مردم خويش را پند و اندرز دهند.



وَمِنْكَ


و از تو نيز اى پيامبر! پيمان گرفتيم.


در آيه شريفه پيامبرگرامى به خاطر برترى و شكوهش بر ديگر پيامبران مقدّم شده است.


وَمِنْ نُوحٍ وَإِبْرَاهِيمَ وَمُوسَى وَعِيسَى ابْنِ مَرْيَمَ


و نيز از نوح، ابراهيم، موسى و عيسى پيمان گرفتيم.


و بدان دليل از ميان پيامبران نام اين پنج تن را آورد كه هركدام صاحب شريعت بودند و در راه ارشاد جامعه و مردم تلاش و شكيبايى بيشترى از خود نشان دادند.


وَأَخَذْنَا مِنْهُمْ مِيثَاقًا غَلِيظًا


آرى، ما از همه آنان پيمانى استوار گرفتيم تا بار گران رسالت و رساندن پيام مابه مردم را قهرمانانه به دوش كشند و به عهد خود وفا كنند و با گفتار و عملكرد شايسته و بايسته خويش دين و آيين خدا پسندانه را به مردم نشان دهند.


به باور گروهى از مفسّران منظور اين است كه: ما از پيامبران پيمانى سخت و استوار گرفتيم تا رسالت جهانى محمد (ص) را به جامعه و مردم خويش اعلام كنند و روشن سازند كه او آخرين پيامبر خداست و پس از او ديگر نه پيامى از آسمان خواهد آمد و نه پيامبرى.


يادآورى مى گردد كه تكرار واژه «ميثاق» در آيه شريفه براى تأكيد و نشان دادن اهميت موضوع است.


در سومين آيه مورد بحث در اشاره به هدف بعثت ها و رسالت ها مى فرمايد:


لِيَسْأَلَ الصَّادِقِينَ عَنْ صِدْقِهِمْ


هدف اين است كه خدا از راستى راستگويان بپرسد.


به باور «مجاهد» منظور اين است كه: خدا اين پيمان استوار را از پيامبران گرفت تا از آنان بپرسد كه مردم در برابر دعوت توحيدى و عادلانه شما چه گفتند و چه واكنشى نشان دادند.


و به باور برخى ديگر منظور اين است كه خدا چنين كرد تا از راستگويان درباره توحيدگرايى و يكتاپرستى و عدل و حكمت خويش و دين و آيين آسمانى بپرسد. از آنان سؤال شود كه آيا آفريدگار هستى به كسى ستم روا داشته و يا كسى را جز براساس عدل و داد كيفر مى كند و پاداش مى بخشد؟!


از ديدگاه پاره اى منظور اين است كه: تا خدا از راستگويان از راستى گفتار و درستى عملكردشان بپرسد و پاداش پرشكوه كارشان را به آنان بدهد.


و از ديدگاه پاره اى ديگر، تا از راستگرايان بپرسد كه هدف شما از راست گويى و راستى پيشگى و عملكرد درست چه بود؟ آيا به راستى تنها خشنودى خدا را مى جستيد و مى خواستيد يا هواى ديگر در سر داشتيد؟


و بدين سان آيه شريفه از سويى مردم شايسته كردار را به گفتار و عملكرد درست و خداپسندانه بر مى انگيزد و از دگرسو هشدار تكاندهنده به دروغگويان و فريبكاران است.


از ششمين امام نور حضرت صادق عليه السلام آورده اند كه فرمود: اذا سأل عن صدقه على اى وجه قاله فيجازى بجسيه فكيف يكون حال الكاذب.(102)


آرى، هنگامى كه از راستى و راستگويى انسان پرسيده مى شود كه در چه هدفى و جهتى بوده است، و آن گاه به آن پاداش درخور داده مى شود، از همين حكمت و عدالت سرنوشت دروغ پردازان و ظالمان روشن مى گردد.


وَأَعَدَّ لِلْكَافِرِينَ عَذَابًا أَلِيمًا


و براى كفر گرايان و ظالمان عذابى دردانگيز و دردناك فراهم ساخته است.


در چهارمين آيه مورد بحث مردم توحيدگرا و باايمان را مخاطب ساخته و مى فرمايد:


يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ جَاءَتْكُمْ جُنُودٌ فَأَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ رِيحًا


هان اى كسانى كه ايمان آورده ايد! نعمت گران خدا بر خويشتن را بياد آوريد، آن گاه كه سپاهيان بسيار گرانى از گروه ها و احزاب گوناگون به سراغ شما آمدند، و ما آن تندباد و طوفان را بر ضد آنان فرستاديم تا قرارگاه و مكانهاى استقرار آنان و حتى ظروف غذا و ديگهاى بزرگ آنان را نيزاز جاى كند و واژگون ساخت.


در اين آيه شريفه دست مردم با ايمان را مى گيرد و به ياد پيكار سخت و سرنوشت ساز «احزاب» و يا «خندق» مى اندازد، و آنان را توجه مى دهد كه چگونه مردم توحيدگرا و با ايمان را با امدادهاى راستين يارى و بر دشمن خيره سر و بى شمار پيروز ساخت.


وَجُنُودًا لَمْ تَرَوْهَا


و نيز لشكريانى عظيم كه شما آنان را نمى ديديد، بر ضد آنان و به ياريتان فرستاديم، و بدين وسيله دشمن خيره و بيدادپيشه شما را در هم كوبيديم.


منظور ازاين لشكرها فرشتگان بودند.


پاره اى آورده اند كه فرشتگان آن روز آمدند، امّا وارد پيكار نشدند، بلكه كارشان اين بود كه مردم با ايمان را تشويق و ترغيب به پيكار مى كردند و روح شجاعت در آنان مى دميدند، امّا كفر گرايان را مى ترساندد و فرارى مى دادند.


وَكَانَ اللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرًا


و خدا به آنچه انجام مى دهيد بيناست.


پاره اى واژه «تعلمون» را با «يا» خوانده اند كه در آن صورت منظور اين است كه خدا به آنچه كفرگرايان انجام مى دهند دانا و بيناست.


در پنجمين آيه مورد بحث در اشاره به قدرت و امكانات جنگى گسترده كفرگرايان و ظالمان در پيكار «احزاب» مى فرمايد:


إِذْ جَاءُوكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَمِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ


و هنگامى كه به ياد آوريد كه سپاه شرك و استبداداز سمت خاور و بالاى سر و نيز از طرف باختر يا پايين شهر شما به سويتان آمدند.


منظور از سپاهى كه از طرف خاور بر ضد مسلمانان وارد عمل گرديد يهوديان پيمان شكن «بنى قريظه»، «بنى نضير» و «غطفان» بودند؛ و سپاهى كه از سوى باختر و سمت پايين شهر مدينه آمد، سپاه قريش و ديگر شرك گرايان عرب بودند كه از «مكه» آمدند.


وَإِذْ زَاغَتْ الْأَبْصَارُ


و آن گاه را به ياد آوريد كه ديدگانتان از شدت هراس خيره گرديد، و جز به دشمنى كه از هر سو به سوى شما مى آمد نمى نگريست.


به باور پاره اى منظور اين است كه: و آن گاه را به ياد آوريد كه چشم ها از شدّت وحشت و هراس به يك سو منحرف گرديده و در آن شراط نمى ديديد كه چه مى بينيد، چرا كه مفهوم «راغت الابصار»، به باور برخى منحرف شدن ديدگان است كه انسان از وحشت نمى داند چه مى بيند!


وَبَلَغَتْ الْقُلُوبُ الْحَنَاجِرَ


و قلب ها به گلوگاه رسيده بود.


به باور «قتاده» منظور اين است كه: دل ها از جاكنده شده بود و اگر گلو و حلقوم از بيرون افتادن آن جلوگيرى نمى كرد، بيرون مى افتاد.


«ابو سعيد خدرى» آورده است كه: در روز هراس آور «خندق» به پيامبر گرامى نزديك شدم و گفتم: اى پيامبر خدا! آيا دعايى به ما مى آموزى تا در اين شرايط سخت كه دل ها از جاى خودو كنده شده و به گلوگاه رسيده است آن را بخوانيم؟ يا رسول الله هل من شيئى نقوله فقد بلغت القلوب الحناجر.


آن حضرت فرمود: بگوييد بارخدايا! ناموس ما را از شرارت تجاوزكاران مصون و محفوظ بدار و ما را از وحشت و هراس امنيت و آرامش بخش! اللهم استر عوراتنا،و آمن روعاتنا!(103)


«خدرى مى گويد: پس از آموزش پيامبر، ما با ايمان و اخلاص آن را خوانديم و از پى آن بود كه يارى خدا به صورت تندبادى سخت بر چهره هاى دشمنان حق و عدالت زده شد و آنان فرار را بر قرار برگزيدند.


به باور «فرّاء» منظور از «و بلغت القلوب...» اين است كه: و آنان از شدت وحشت و هراس به جزع افتادند؛ و اين تعبير بدان جهت است كه انسان هنگامى كه سخت ترسيده، كبدش باد مى كند و با تورم كبد گويى جان به گلوگاه مى رسد.


وَتَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَ


و در آن حال بود كه به خدا گمان هاى گوناگون و ناپسندى مى برديد.


آرى،در آن شرايط بود كه پاره اى به بارگاه خدا اميد بسته و گمان يارى و پيروزى داشتند،و پاره اى ديگر از بارگاه او نوميد گرديده، و دستخوش يأس و سرافكندگى شده بودند.


«حسن» مى گويد: منظور اين است كه: نفاقگرايان پنداشتند كه پيامبر خدا درمانده مى گردد و در برابر لشكريان «خندق» وا مى ماند. اما مردم با ايمان و توحيدگرا بر اين باور بودند كه آن حضرت از سوى خدا يارى مى شود.


و به باور گروهى منظور اين است كه: انسان هاى تاز ه مسلمان و تربيت نيافته كه از نظر ايمان سست بودند، در مورد پيامبر و آينده اسلام بسان نفاقگرايان فكر مى كردند.


از ديدگاه گروهى از مفسران پندارهاى گوناگون اين بود كه پاره اى از مردم مسلمان چنين مى پنداشتند كه كفرگرايان و ظالمان با آن بسيج همگانى و لشكرهاى بسيار خود پيروز مى گردند؛ و پاره اى ديگر گمان مى بردند كه آنان بر شهر مدينه و مردم آن تسلّط خواهند يافت.


برخى بر اين پندار بودند كه جاهليت و بيداد دگرباره همه جا را فراخواهد گرفت و نور اسلام به خاموشى خواهد گراييد، و برخى ديگر فكر مى كردند كه همه وعده ها و نويدهاى خدا و پيامبر بر پيروزى حق و نابودى باطل و بيداد، چيزى جز فريب نبود؛ آرى، پندارها گوناگون بود به ويژه كه پندار عناصر ترسو و تربيت نايافته بسيار ناروا و نادرست و تأسف انگيز مى نمود.



نظم و پيوند آيات


1 - به باور بسيارى از دانشوران نخستين آيه مورد بحث - النّبى اولى بالمؤمنين من انفسهم(104) - به «و ماجعل ادعيائكم اتبائكم»(105) پيوند مى خورد، چرا كه در آنجا فرمود: و خدا هرگز پسر خوانده هاى شما را فرزندان واقعى شما قرار نداده است، از اين رو «زيد» را كه پسرخوانده پيامبر است به نام پدرش بخوانيد نه بنام محمد (ص)، اينكه در ادامه اين بيان روشنگرى مى كند كه: و با اين وصف پيامبر نسبت به امور و شئون مردم با ايمان از خودشان شايسته تر و سزاوارتر است و خدا به او ولايت و سرپرستى جامعه را داده است؛ از اين رو به شما مردم با ايمان واجب است كه از او پيروى كنيد و فرمان و هشدارش را كه از دانش گسترده و عصمت بر مى خيزد، و بسان فرمان و هشدار خداست بجان خريدارى گرديد.


از ديدگاه قرآن ولايت و سررشته دارى امور و شئون تنها از آن خداست؛ از اين رو هيچ انسانى جز كسانى كه خدا آنان را به سررشته دار مردم برگزيده و به آنان دانش و عصمت ارزانى داشته است - حق ولايت بر ديگر انسانها را ندارد.


پيامبر گرامى در روز «غدير» در اشاره به اين حقيقت فرمود: هان اى مردم: آيا نه اين است كه من به فرمان خدا و گزينش او نسبت به شما ايمان آوردگان از خودتان سزاوارتر و زيبنده ترم؟ ألست اولى بكم منكم بأنفسكم؟(106)


همگى پاسخ دادند: چرا اى پيامبر خدا:


هنگامى كه آنان گفتند: چرا شما در تدابير امور و تنظيم شئون ما از هر جهت برما سزاوارترى، آن حضرت فرمود: پس بدانيد كه هركس بر من اين حق الهى را به رسميت مى شناسد و بر اين باور است كه من سررشته دار او هستم، على عليه السلام بسان من بر او ولايت و سررشته دارى دارد و او پيشواى آسمان شماست و گزينش او از جانب خداست.(107)


با اين بيان واژه «مولا» در سخن پيامبر، به گونه اى كه قرآن روشنگرى مى كند، به مفهوم «اولى» و سزاوارتر است، چرا كه وقتى قرآن در آيه ديگرى مى فرمايد: مأواكم النّار هى مولاكم» منظور اين است كه: وجايگاه و پناهگاه شما آتش است و آنجا برايتان سزاوارتر است.


و نيز واژه مورد اشاره در اين شعر «لبيد» نيز به همين مفهوم آمده است.





  • فغدت كلا الضر جين تحسب انّه
    مولى المخافة خلفها و امامها



  • مولى المخافة خلفها و امامها
    مولى المخافة خلفها و امامها




پس با هر دو شكاف صبح نمود در حالى كه مى پنداشت به ترس و خطر سزاوارتر است.


2 - دوّمين آيه مورد بحث به آيه نخست پيوند دارد و خدا پس از بيان ولايت راستين پيامبر اينك به رسالت او و پيمانى كه از آن حضرت و ديگر پيامبران گرفته است تأكيد مى كند...


3 - و آيات ديگر بحث نيز به آيات مورد اشاره پيوند دارند و از نشانه هاى رسالت و معجزه هاى آن حضرت در پيكار «خندق» و ديگر شرايطى كه خدا به بركت او، مهر و ياريش را بر مردم با ايمان فرو فرستاد سخن مى گويد و از پاداش پرشكوه ارزنده اى كه براى آنان فراهم آورده است ياد مى كند.


داستان پيكار سرنوشت ساز «خندق»


«محمد بن كعب» و تاريخ نگاران ديگرى كه سرگذشت پرافتخار پيامبر را نوشته اند، در باره داستان پيكار بدر چنين آورده اند:


گروهى از پهلوانان از جمله «حىّ بن اخطب» و «سلام بن ابى الحقيق» با شمارى از سردمداران «بنى نضير» كه پيشتر به خاطر عهدشكنى و تجاوز به حقوق مردم مسلمان، از مدينه رانده شده بودند. به «مكه» و نزد سردمداران شرك و بيداد آمدند و ضمن وسوسه آنان به جنگ با پيامبر، به آنان ياد آورد شدند كه اگر شما به پاخيزيد و به پيكار با پيامبر به سوى مدينه حركت كنيد ما نيز در اين راه با شما خواهيم بود و همه دست در دست هم پيامبر و يارانش را نابود خواهيم ساخت.


سردمداران قريش رو به يهود كردند و گفتند: شما كه پيرو دين و كتاب آسمانى هستيد، آيا دين و آيين محمد (ص) بهتر است يا كيش ما بت پرستان؟


آنان پاسخ دادند، كيش شما! و بدين وسيله با شقاوت و شرارت، شرك و بيداد را بهتر از توحيدگرايى و يكتاپرستى خواندند! به همين دليل هم آفريدگار هستى با فرود اين آيه شريفه بر پيامبر به نكوهش آنان پرداخت و فرمود:


الم تر الى الذين اوتوا نصيباً من الكتاب يؤمنون بالجبت و الطّاغوت و يقولون للّذين كفروا هؤلاء اهدى من الّذين آمنوا سبيلا...(108)


آيا كسانى را كه از كتاب آسمانى بهره اى يافته اند نديده اى كه به «جبت» و «طاغوت» ايمان مى آورند؟ و درباره كسانى كه كفر ورزيده اند مى گويند: اينان از كسانى كه به خدا و پيامبرش ايمان آورده اند راه يافته ترند.


اينان هستند كه خدا لعنت شان كرده و هركس را خدا لعنت كند هرگز براى او ياورى نخواهى يافت.


آيا آنان بهره اى از فرمانروايى دارند؟ اگر هم بهره اى داشتند به اندازه رشته و نقطه پشت هسته خرمايى هم چيزى به مردم نمى دادند.


بلكه بر مردم به خاطر آنچه خدا از فزون بخشى خود به آنان ارزانى داشته است، رشك و حسد مى ورزند... و براى آنان دوز پر شراره بسى است.(109)


قريش از گفتار يهود شادمان گرديده و بر اثر وسوسه آنان، براى جنگ با پيامبر آماده شدند، و اين فتنه انگيزان از «مكه» به سوى «قبيله غطفان» رفتند و آنان را نيز بر جنگ با اسلام و پيامبر سخت تحريك كردند و آمادگى قريش و هم پيمانى خود با آنان را به گوش مردان قبيله رسانده و آنان نيز براى پيكار اعلام آمادگى كردند.


شرك گرايان قريش پس از آماده ساختن نيرو و امكانات بسيار، به سركردگى «ابوسفيان» به سوى مدينه به راه افتادند و قبيله «غطفان» و «فزاره» و «بنى مّره» و قبيله «اشجع» نيز با سردمداران خويش حركت كردند و به هم پيمان هاى خويش از جمله «بنى اسد» نوشتند كه در راه به آنان بپيوندند و آن اتحاديه نظامى را كامل تر كنند.(110)


قريش نيز افزون بر بسيج همه نيروها و امكانات، به ديگران نيز نامه نوشتند و سفير و پيام گسيل داشتند تا هر آنچه در توان دارند براى پيكار با پيامبر گرد آورند.



تدبير دفاعى پيامبر


پيامبر گرامى با دريافت گزارش تحرّك تجاوز كارانه و نقشه ددمنشانه دشمنان خيره سر و حق ستيز به تشكيل شورايى براى دفاع از مدينه اقدام فرمود و پس از فراخوان ياران و در جريان كار قرار دادن آنان از تك تك آنان خواست تا نظر خويش را براى چگونگى دفاع از شهر و رويارويى با دشمن اعلام دارند و در همانجا بود كه نقشه حفر «خندق» بر گرد شهر مدينه طرح شد و پيامبر بى درنگ دستور اجراى آن را صادر فرمود.


مورّخان آورده اند كه: در نشست مشورتى پيامبر، از كسانى كه براى نخستين بار در جنگ شرك نمود، «سلمان» بود. او كه آن زمان آزاده بود، به پيامبر گرامى گفت: اى پيامبر خدا! ما در ايران هنگامى كه در محاصره دشمن قرار مى گيريم، براى دفاع بهتر و پايدارتر بر گرد شهر و قرارگاه خويش «خندق» حفر مى كنيم و گذرگاه هايى براى دفاع قرار مى دهيم، اينك اگر مى پسنديد بر گرد مدينه «خندق» حفر گردد تا دفاع از شهر در برابر هجوم دشمن آسانتر شود.(111)


پيامبر، ديدگاه او را پذيرفت و به همراه مسلمانان عمليات حفارى آغاز گرديد.


پيشگويى ها و معجزه ها به هنگام كندن «خندق»


در عمليات كندن «خندق» پيشگوى هاى شگفت آور و معجزه هايى بزرگ از پيامبر گرامى پديدار گرديد، كه هركدام سند صداقت و نشانه رسالت آن حضرت بود؛ براى نمونه:


1 - «ابو عبدالله حافظ» به اسناد خويش آورده است كه پيامبر گرامى براى آغاز عمليات حفر «خندق» طبق نقشه اى كه تنظيم شده بود هر چهل زراع از كندن «خندق» را به عهده ده تن از مردم با ايمان نهاد و مهاجر وانصار گروه گروه كار خود را آغاز كردند.


در اين ميان درباره «سلمان»، ميان مسلمان مهاجر و انصار گفتگو شد و هركدام از دو گروه او را از خود مى شمردند و به همكارى با خود دعوت مى نمودند كه پيامبر گرامى فرمود: سلمان، نه از مهاجران است و نه از انصار، بلكه او از ما خاندان پيامبر است:


«سَلمانُ مِنّا اهل البيت»(112) و با بيان تاريخى و جاودانه پيامبر در مورد «سلمان» كشمكش انصار و مهاجران بر سر او پايان پذيرفت.


«عمر و بن عوف» در اين مورد مى گويد: من در ميان يك گروه ده نفرى به كار حفر «خندق» پرداختم و «سلمان» نيز در گروه ما بود. ما دست به دست هم، كار خويش را با كندن و بريدن زمين و برداشتن خاك آن پيش برديم تا در عمق «خندق» به سنگ سفيد و سختى برخورديم كه توان شكستن آن را نداشتيم؛ موضوع را به وسيله «سلمان» با پيامبر گرامى درميان نهاديم.


آن حضرت با «سلمان» وارد «خندق» گرديد و خود كلنگ را به دست مبارك گرفت و به وسيله آن به سنگ فرود آورد تا آن را بشكند، امّا با فرود آمدن كلنگ به وسيله آن حضرت بر آن صخره، برقى از آن درخشيد به گونه اى كه شهر مدينه را نور باران ساخت. پيامبر گرامى با جهش آن برق فرياد «اللّه اكبر» سر داد وخداى خويش را گرامى داشت؛ ضربه دوم را برآن سنگ فرود آورد، كه دگرباره همان برق و روشنايى خيره كننده پديدار گرديد و پيامبر گرامى نيز «اللّه اكبر» سرداد و اين موضوع براى سه بار اتفاق افتاد.


«سلمان» باديدن اين جريان عجيب و «اللّه اكبر» پيامبر از آن حضرت پرسيد: پدر و مادرم فدايت باد! اين جهش برق به هنگام فرود آمدن ضربه هاى كلنگ بر سنگ و درخشش اين نور خيره كننده و تكبير شما در هر بار چه پيامى دارد.


پيامبر فرمود: «سلمان»! جهش برق در مرتبه نخست نويدگر پيروزى اسلام و مردم مسلمان بر «يمن»، جهش برق در مرتبه دوّم نشانگر پيروزى بر شام و مغرب بود، و نورافشانى سوّم از پيروزى اسلام بر شرق و ايران خبر مى داد. مردم با شنيدن اين پيشگويى معجزه آسا از پيامبر راستى و درستى، غرق در شادى و شادمانى شدند و گفتند: ستايش از آن پروردگارى است كه وعده اش درست است و هرگز در وعده اش تخلّف نمى ورزد.


درست در همين شرايط بود كه سپاهيان احزاب شرك گرا و تجاوز كار پديدار شدند؛ مردم با ايمان با ديدن آنان گفتند: اين همان چيزى است كه خدا و پيامبرش به ما وعده كرده و از آن خبر داده و خدا و پيامبرش درست گفتند، امّا نفاقگرايان به سمپاشى و ياوه سرايى پرداخته و گفتند: آيا وعده ها و پيشگويى هاى محمد (ص) را باور مى كنيد؟ آيا شگفت زده نمى شويد كه او اينك براى دفاع از خود و شهر مدينه به كندن «خندق» پناه مى برد امّا در همانحال پيشگويى مى كند كه كاخ هاى شاهان مدائن و حيره و ايران را از اينجا مى بيند و دين و آيين جديدش آنها را فتح مى كند؟


آرى، نفاقگرايان و حق ناپذيران پيشگويى معجزه آساى پيامبر را باور نكردند و آن را به باد تمسخر گرفتند، امّا تاريخ نشان داد كه چگونه وعده خدا و آينده نگرى اعجازآميز پيامبر و پيشگويى اش تحققّ يافت، و نه تنها مدينه سرفراز و سربلند ماند وسپاه احزاب با شكستن خفت آور روبرو شدند كه پس از چندى اسلام كاخ خهاى «يمن»، و «شام» و «ايران» را هم گشود!



2 - معجزه اى ديگر


معجزه دوم از آن گرانمايه عصرها و نسل ها در جنگ «خندق» را از «جابربن عبدالله انصارى» آورده اند كه اين گونه است: او مى گويد: در پيكار خندق و پيش از آغاز آن در كندن «خندق» حضور داشتم و به همراه ياران زمين را طبق نقشه اى كه به ما داده بودند مى شكافتيم و پيش مى رفتيم كه به ناگاه با كوهى كوچك، امّا سخت و استوار روبه رو شديم؛ پيامبر گرامى را در جريان قرار داريم، و آن حضرت - در حالى كه از شدّت گرسنگى دامان لباسش را به كمر و شكم خويش بسته بود - به سوى ما آمد و وسيله حفّارى را از ما گرفت و با به زبان آوردن نام بلند و با عظمت خدا بر آن سنگ سخت كه بسان كوهى بود نواخت، سه بار آن بزرگوار «بسم الله» گفت و بر آن سنگ سخت زد كه با شگفتى بسيار ديدم آن سنگ كوه آسا به تلّى از شن نرم تبديل گرديد؛ از پيامبر اجازه خواستم تا به منزل بروم و باز گردم؛ آن حضرت اجازه داد؛ به سرعت وارد منزل شدم و به همسرم گفتم براى خوردن چه داريم؟


گفت: حدود سه كيلو جو و يك بزغاله!


قرار بر اين شد كه او جو را آرد نمايد ونان فراهم سازد، و من هم بزغاله را سر ببرم و پوست آن را بكنم تا غذايى گرم فراهم شود.


با اين انديشه بزغاله را ذبح نموده و پس از كندن پوست آن، گوشتش را به همسرم سپردم و به حضور پيامبر باز آمدم و به كار خويش پرداختم.


پس از ساعتى دگر باره از آن حضرت اجازه گرفتم و به سرعت به خانه آمدم تا از آماده شدن غذا جويا شوم؛ هنگامى كه وارد منزل شدم ديدم همسرم هم نان خوبى فراهم ساخته و هم گوشت را پخته است؛ بى درنگ به سوى پيامبر بازگشتم و به او گفتم: اى پيامبر خدا! همسرم نان و غذايى به اندازه چند نفر فراهم ساخته است، تقاضا مى كنم به همراه دوتن از ياران كه خود صلاح مى دانيد به خانه ما بياييد و ما را مفتخر سازيد.


او فرمود: هان اى جابر! غذاى شما چه اندازه است؟


گفتم: سه كيلو جو را به نان تبديل ساخته ايم و بزغاله كوچكى را هم ذبح نموده و گوشت آن را پخته ايم.


فرمود: بسيار خوب و آن گاه رو به ياران كرد و به همه آنان فرمود: هان اى دوستان امروز ميهمان «جابر» هستيد، براى خوردن غذا به سوى خانه او حركت كنيد! با دعوت پيامبر همه ياران و دوستان به سوى خانه ما به راه افتادند و من از شدت ترس و شرمندگى - كه چگونه آن جمعيت انبوه را پذيرايى كنم - به حالتى وصف ناپذير گرفتار شد.


هرچه بود خود را به خانه و همسرم رساندم و گفتم: كار ما به رسوايى مى كشد، چرا كه من پيامبر را با دوتن از ياران دعوت كردم، امّا آن حضرت همه مردم را به خانه ما فرا خواند.


همسرم كه زنى با ايمان و آگاه بود، پرسيد: آيا پيامبر گرامى از امكانات ما براى پذيرايى نپرسيد؟


پاسخ دادم: چرا! آن حضرت در اين مورد جويا شد و من هم حقيقت را به او گفتم.


همسرم شادمان گرديد و گفت: پس جاى نگرانى نيست، و با سخن آن زن اندوه و شرمندگى ام برطرف گرديد.


سرانجام پيامبر و ياران وارد شدند و هركس در جاى خويش قرار گرفت. آن حضرت فرمود: نان و غذا را نزد من بياوريد، و آن گاه با دست خويش - در حالى كه دو لب مبارك به ياد خدا در حركت بود و زمزمه داشت - از نان و غذا به همه ميهمانان داد و همه خوردند و سير شدند و رفتند و در پايان كار نيز وقتى نگاه كردم ديدم شگفتا! گويى نه از نانها چيزى كاسته شده و نه از گوشت و آبگوش بزغاله.


پس از رفتن ميهمانان پيامبر همسرم را صدا زد و به او فرمود: اين نان و اين هم غذا به همسايه ها هديه كنيد و خودتان هم هرچه مى خواهيد بخوريد! ما كه به دليل ناچيز بودن نان وغذا در برابر آن همه ميهمان خود نخورده بوديم، سير خورديم و به همه همسايگان نيز هديه برديم و خداى بزرگ را بر اين سعادت وافتخار، ستايش نموديم.


ياد آورى مى گردد كه «بخارى» اين معجزه را در «صحيح» خويش آورده است.(113)



شيوه انسانى پيامبر


يكى از ياران آن حضرت، به نام «براءبن عازب» آورده است كه: پيامبرگرامى در روز پيكار «خندق» و روزهاى پيش كه «خندق» را به دستور آن حضرت مى كنديم، خوش پا به پاى ياران تلاش مى كرد و در كندن و خاك بردارى شرك داشت؛ به گونه اى كه بر اثر جابجا كردن خاك، سينه و شكم مباركش را خاك سپيدرنگى پوشانيده بود و در همان حال با چالاكى و شور بسيار رو به بارگاه خدا داشت و مى فرمود:


لا هّم لولا انت ما اهتدينا

ولا تصدّقنا ولا صلّينا

فانزلنى سكينته علينا

وثبت الأقدام ان لاقينا...


بار خدايا! اگر مهر و لطف تو نبود، ما نه به سوى حق راه يافته بوديم و نه زكات و حقوق مالى خويش را به محرومان مى پرداختيم و نه نماز مى خوانديم.


بار خدايا! اينك كه چنين است آرامش و اطمينانى از سوى خويش بر دل هاى ما فرو فرست، و گام هايمان را به هنگام ديدار دشمن استوار دار!


پروردگارا! يهود تجاوزكار بر ما ستم كردند، امّا ما در برابر فتنه انگيزى و بيداد آنان - هرگاه كه آهنگ ستم كردند - ايستاديم و نشان داديم كه ستم ناپذيريم. اين افتخار شورانگيز و درس آموز را نيز «بخارى» در «صحيح» خود آورده است.(114)



بزرگمرد وفا و راستى


به گونه اى كه سيره نويسان آورده اند، درست همزمان با پايان يافتن كار حفر «خندق» به وسيله پيامبر و ياران آن حضرت بود كه شرك گرايان قريش با سپاهى سنگين، كه از ده هزار نفر تشكيل شده بود در كرانه هاى مدينه فرود آمدند، و از پى آنان دوستان و هم پيمانهايشان «بنى كنانه» و مردم «قهامه» از راه رسيدند و با آمدن آنان، قبيله «غطفان» و مردم «نجد» نيز در دامنه كوه «احد» اردو زدند و همه هواى خام تجاوز به مدينه را در سر خويش مى پروردند.


پيامبر نيز بى درنگ با سه هزار تن از مسلمانان از دروازه هاى «مدينه» بيرون آمد و در ميدان مناسب و مساعد اردو زد، و به گونه اى به آرايش نظامى پرداخت كه «خندق» در ميان سپاه توحيد و شرك قرار گرفت، و دستور داد زنان و كودكان را در منطقه بلندى منزل دهند و با نهايت دقت امنيّت آنان را پاس دارند.


در اين شرايط بود كه «حىّ بن اخطب» يكى از سردمداران يهود كه با پيامبر گرامى پيمان عدم تعرّض داشتند، به سوى قلعه هاى «بنى قريظه» رفت و بزرگ آنان «كعب بن اسد» را خواست.


هنگامى كه صداى نفرت انگيز او بلند شد «كعب» دستور داد درب قلعه را به روى او بربندند و اجازه ورود ندهند.


او فرياد برآورد كه: هان اى كعب! درب قلعه را باز كنيد! امّا پاسخ شنيد كه: نه، كه تو عنصر شوم و بدانديشى هستى! من با محمد (ص) پيمان زندگى مسالمت آميز بسته ام و عهد كرده ام كه هرگز بر ضد او اقدامى ننمايم، و بر آنم كه بر پيمان خويش وفادار بمانم، چرا كه او بزرگمرد وفا و راستى است و تاكنون جز راستى و درستى و وفادارى از او نديده ام!


آن عنصر تجاوزكار فرياد برآورد كه: واى بر تو! درب قلعه را باز كنيد كه سخنى با شما دارم!


پاسخ آمد كه: نه، ما با تو سخنى براى گفتن نداريم.


او گفت: واى بر تو! درب قلعه را بسته اى كه مباد از آب و غذايت بخورم؟ «كعب» دستور داد درب را گشودند و او وارد شد و گفت: واى برتو اى كعب! من عزّت و سرفرازى دنيا را براى تو آورده ام، تو درب را به روى من مى بندى! من «قريش» را با همه سردمداران و اشراف و بزرگانش، قبيله «غطفان» را با سركردگانش به اينجا كشيده ام و آنان با من عهد بسته اند كه كار محمد (ص) ترا يكسره كنند، تو در چه فكرى هستى؟!


«كعب» فرياد برآورد كه: واى بر تو باد! به خداى سوگند كه تو ذلت و تيره بختى دنيا را براى ما آورده اى! تو ابرى آورده اى كه غرّش رعد وجهش برق دارد، امّا يك قطره باران به همراه ندارد؛ برو و مرا به حال خود واگذار، چرا كه محمد (ص) بزرگ مرد وفاست، جز دادگرى و وفادارى از او نديده ام.



پيمان شكنى و خيانت


او بر پيمان خويش با پيامبر تأكيد مى كرد و آن حضرت را مرد عدالت و وفا مى خواند، امّا «حى بن اخطب» دست بردار نبود و يكسره به او وعده و وعيد مى داد و او را را براى شكستن پيمانِ عدم تعرّض و دست يازيدن به خيانت و تجاوز در سخت ترين شرايط و حساس ترين روزها وسوسه مى كرد! سرانجام او را با اين وعده شيطانى فريب داد كه اگر سپاه قريش و هم پيمانان آنان نيز كار محمد (ص) را تمام نكرده به مكّه بازگشتند، من بر قلعه تو وارد مى شوم تا سرنوشت خويش را با تو گره زنم و هرگز تو را تنها نخواهم گذاشت.(115)


و «كعب» نيز پيمان خود را شكست و با پيوستن به انبوه دشمن با پيامبر وارد جنگ شد.(116)


خبر عهد شكنى او به پيامبر رسيد و آن حضرت براى تحقيق از چگونگى موضوع، «سعد بن معاذ»، بزرگ «اوس»، و «سعد بن عبّاده» رئيس «خزرج» را به همراه تنى چند از ياران خويش براى رسيدگى به اين رويداد گسيل داشت و به آنان فرمود: شما با هوشمندى و دقّت به موضوع رسيدگى كنيد و از درستى يا نادرستى گزارش آگاهى يابيد، آنگاه اگر ديديد پيمان شكنى او و قبيله اش حقيقت دارد، جريان را تنها به ما گزارش كنيد، امّا اگر ديديد حقيقت ندارد و آنان بر پيمانشان وفا دارند، جريان را به مردم اعلام كنيد.


گروه تحقيق، نزد «كعب» آمدند و ضمن گفتگو با او، ديدند او يارانش پيمان خود را شكسته و در زشت ترين حالت قرار دارند؛ به گونه اى كه با كمال وقاحت و بى شرمى مى گويند: ميان ما و محمد (ص) ديگر پيمانى نيست! به همين جهت «سعد بن عباده» آنان را به باد نكوهش گرفت و زشتى كارشان را يادآور شد، امّا آنان به جاى بازگشت به حق و عدالت زبان به ناسزا گشودند و به او ناروا گفتند.


«سعد بن معاذ» با ديدن آن شرايط رو به دوست خويش كرد و گفت: «سعد» اينان را رها كن كه آنچه ميان ما و آنان پديد آمده است، از نكوهش تو بزرگتر و سخت تر است، بايد هرچه زودتر باز گرديم و جريان خيانت و عهدشكنى اينان را به پيامبر گرامى گزارش كنيم.


گروه تحقيق بى درنگ خود را به قرارگاه پيامبر رساندند و خيانت آنان را به عرض رساندند!


پيامبر گرامى با شنيدن سخنان گروه تحقيق نداى توحيد سر داد و خدا را به عظمت ياد كرد و فرمود: هان اى مردم مسلمان! نويدتان باد كه پيروزى و سرفرازى در راه است!


اللّه اكبر، اَبشيروا يا معشر المسلمين بالفتح(117)


دشوارترين شرايط براى مسلمانان


درست در آن هنگام بود كه كار سخت شد. گرفتارى بسيار بزرگ گرديد و موج ترس و هراس دل ها را فرا گرفت؛ چرا كه دشمن هم از طرف بالاى شهر مدينه به مردم مسلمان يورش آورد و هم از سمت پايين؛ آنجا بود كه دشوارترين آزمونها پيش آمد و گمانها و پندارهاى گوناگونى از خاطرها گذشت و نفاق پاره اى آشكار گرديد.


دو نيروى توحيدگرا و شرك گرا در برابر هم قرار گرفتند و اين رويارويى و تقابل بيست و هفت روز به طول انجاميد، امّا جزتيراندازى هاى پراكنده پيكارى صورت نگرفت.


روزى گروهى از شجاعان و جنگاوران سپاه شرك، بسان: «عمروبن عبدود»، «عكرمةبن ابى جهل»، «وهب» و «نوفل بن عبدالله» و... لباس رزم برتن نموده و بر مركب هاى خويش سوار شدند و با عبور از برابر چادرهاى سپاه شرك فرياد برآوردند كه: هان اى «بنى كنانه»! آماده پيكار گرديد! به زودى در خواهيد يافت كه قهرمان ميدان پيكار كيست! و آن گاه بر مركب هاى خويش نهيب زدند و تا لب «خندق» پيش آمدند.


هنگامى كه چشمشان به «خندق» افتاد، فرياد بر آوردند كه: سوگند به خداى كه اين نقشه جنگى را عرب نكشيده است، چرا كه چنين تدبير دفاعى در جهان عرب ناشناخته بود! از اين رو به جستجو پرداختند تا نقطه مناسبى را براى عبور از «خندق» يافتند و با نهيب بر مركب هاى خود را به آن سوى «خندق» افكندند و در آنجا به ميداندارى پرداختند و هماورد طلبيدند.(118)


امير مؤمنان عليه السلام به همراه تنى چند از همرزمانش به رويارويى با آنان برخاسته و آنان را در همان نقطه اى كه عبور كرده بودند متوقف ساختند. «عمرو» كه در روز پيكار «بدر» از سركردگان سپاه شرك و بيداد بود و به دليل زخمى شدن در آنجا نتوانسته بود در پيكار «اُحُد» حضور يابد، در آنجا گام به پيش نهاد و بر آن شد تا شجاعت و جنگاورى خويش را به نمايش گذارد و حضور خود در ميدان كارزار را اعلام كند.


او رزم آورى بى باك و پرتوان بود و سردمداران شرك و ارتجاع، او را به تنهايى با يكهزار نفر رزمنده برابر مى شمردند و او را قهرمان منطقه اش، «يليل» - كه بيابانى در نزديكى ميدان «بدر» بود - مى خواندند؛ و اين لقبِ افتخار و نشان قهرمان را بدان جهت به او داده بودند كه در آن بيابان، خود به تنهايى با مردان قبيله «بنوبكر» به پيكار برخاست و همه آنان را تارومار و اسير ساخت و يا از پا درآورد و به اين عنوان شهرت يافت.


او در جنگ «خندق» نيز كه در كرانه هاى «مدينه» و در دشت «مداد» روى داد، نخستين رزمنده جسور و بى باكى بود كه بر مركب خويش نهيب زد و در اوج غرور و آمادگى رزمى، از «خندق» عبور كرد؛ به همين جهت در مورد او گفتند: «عمرو» نخستين قهرمان و تك سوار دلاورى است كه در سرزمين «مداد»، از «خندق» عبور كرد؛ آرى، او همان دلاور دشت «يليل» و همان قهرمان بى نظير است.


او پس از عبورش از «خندق» به رجز خوانى پرداخت، و هماورد طلبيد، و فرياد برآورد كه آيا كسى هست كه براى پيكار با من گام به ميدان مبارزه گذارد؟!


سپاه توحيد فريادهاى پرغرور او را مى شنيد امّا جز اميرمؤمنان عليه السلام كسى براى پيكار با او اعلام آمادگى نمى كرد.(119)


او هر بار كه نداى «عمرو» به هماورد خواهى طنين افكند، به پا خاست و در حالى كه لباس جهاد برتن، و پوشش و كلاه مناسبى براى جنگ بر سر داشت، رو به پيامبر آورد و آمادگى خويش را براى رويارويى قهرمانانه با سردار سپاه شرك اعلام داشت، امّا پيامبر هر بار به او فرمان نشستن داد و فرمود: على جان! بنشين! او «عمروبن عبدود» است.


جسارت و بى باكى او با نيامدن رزم آورى از ياران پيامبر بيشتر شد و فرياد برآورد كه: ألارجل؟ آيا مردى كه گام به ميدان من نهد، در ميان سپاه محمد (ص) نيست؟!


انى جنتكّم التى تزعمون ان من قتل منكم دخلها؟!


پس آن بهشت پرطراوت و نعمتى كه شما مى پنداريد، هركس از شما كشته شود به آنجا در خواهد آمد، كجاست؟!


امير مؤمنان عليه السلام دگر باره به پاخاست و رو به پيامبر نمود و براى رفتن به ميدآن «عمرو» اعلام آمادگى كرد، امّا پيامبر بازهم اجازه نداد.


فرياد قهرمان شرك بلند شد كه:



ولقد بصحت من النّداء

بجمعكم هل من مبارز؟

من در برابر شما ايستاده ام وفرياد مى زنم و هماوردى مى طلبم، و بس فرياد برآوردم صدايم گرفت؟ آيا مردى هست كه به پيكار با من وارد ميدان شود؟


من آن گاه كه رزم آوران و دلاوران ترسيدند، در جايگاه قهرمان بى پروا و دلير ايستاده و مبارز مى طلبم.


راستى كه شجاعت و كرامت از بهترين صفات و ويژگى هاى جوانمردان كارزار است.


و اين بار نيز امير مؤمنان با شنيدن رجز خوانى و ميداندارى سردار سپاه ارتجاع بپاخاست و رو به پيامبر خدا نمود و گفت: من هماورد. او هستم و اگر شما اجازه دهيد، به كار و زار او مى شتابم.


پيامبر فرمود: على جان! او را مى شناسى؟ او «عمرو» است؟


على عليه السلام پاسخ داد، هركه مى خواهد باشد...


پيامبر گرامى به او اجازه پيكار داد، و آن حضرت آماده حركت به سوى دشمن گرديد. پيامبر خدا على عليه السلام را نزد خويش فراخواند و ضمن پوشاندن رزه خويش بر تن آن شيرمرد تقوا و عدالت، ذوالفقارش را نيز به او داد و عمامه خود را بر سرش نهاد، آن گاه فرمود: على جان! اينك در پناه حق به ميدان برو!(120)


هنگامى كه امير مؤمنان حركت كرد، آن بزرگوار دست نيايش ببارگاه خدا گشود و خاضعانه و خالصانه زمزمه كرد كه:


اللّهم احفظه من بين يديه و من خلقه و عن يمينه و عن شماله و من فوق رأسه و من تحت قدميه(121)


بار خدايا! او را از پيشاور و پشت سر، طرف راست و چپ، از سمت آسمان و زمين نگهبان باش و محافظت فرما!


و بدين سان شهسوار آزاديخواه اسلام گام به ميدان نهاد و در پاسخ قهرمان جسور سپاه شرك و بيداد چنين گفت:



لا تعجلّن فقد اتا

كه مجيب صوتك غير عاجر

ذونية و بصيرة

والصدق منجى كل فائز

انى لارجو ان اقيم

عليك نائحشه الجنائز

من ضربة نجلاء يبقى

ذكرها عند الهزاهز(122)


هان اين «عمرو»! شتاب مكن، كه هماورد و پاسخگوى نداى جنگ طلبانه تو - كه در برابرت پرتوان و دلير است - به سويت آمد؛ همو كه به نيّت و انديشه درست و شايسته و بنيش ژرف و ويژگى راستى و صداقت كه نجات بخش هرقهرمان پيروزى است آراسته است. هان اى «عمرو»! من آمدم، و بر آن اميدم كه كارت را بسازم و به خواست خداى شكست ناپذير با ضربت سخت و سهمگين، كه خاطره اش در حافظه داستانسراهاى روزگاران بماند و بر كران تا كران تاريخ طنين اندازد و همه جا بپيچد، شيونِ شيون كنندگان را بر كنار جنازه ات بلند كنم.


«عمرو» با شنيدن سروده پرشور و شجاعانه امير مؤمنان عليه السلام رو به آن حضرت آورد كه تو كيستى؟ من انت؟!


او پاسخ داد: من على هستم، فرزند پدر گران قدرم «ابوطالب».


«عمرو» گفت: هان اى فرزند برادر! در ميان عموهايت از تو بزرگتر هست، من خوش نمى دارم كه خون تو به دست من برزمين ريخته شده و نهال وجودت در جوانى و طراوت و بهاران زندگى از پا در آيد.


امير مؤمنان عليه السلام فرمود: امّا من پيكار با تو را - اگر بر صلاح ناپذيرى و حق ستيزى خود پافشارى كنى - ناخوش نمى دارم.


«عمرو» خشمگين گرديد و از مركب پياده شد و شمشيرش را كه بسان شعله اى از آتش بود بر كشيد و به سوى اميرمؤمنان عليه السلام يورش آورد، و ضربتى بر آن حضرت فرود آورد كه كلاه محافظ او را به دو نيم كرد و اندكى به سرش اصابت نمود، و آن گاه همگان على عليه السلام را در خشمى مقدس براى دفاع ديدند و در يك لحظه او را نگريستند كه با ضربتى وصف ناپذير و شكننده گردن قهرمان شرك را هدف گرفت و ميان سرو تن او جدايى افكند.


در روايت ديگرى آورده اند كه: قهرمان توحيد با شمشير ستم سوز خويش دو پاى دشمن پرغرور و خود كامه را هدف گرفت و با بريدن دو ساق پاى او بر اثر آن ضربت سهمگين، وى از پشت به خاك افتاد و گرد وغبارى ميدان را پوشاند، و آن گاه نداى «اللّه اكبر» على عليه السلام دل هاى خداپرستان را اميد بخشيد و به گوش پيامبرشان رسيد، هنوز گردوخاك ننشسته بود كه پيامبر فرمود! قتله والذى نفسى بيده.(123)


به آن خدايى كه جانم در كف قدرت اوست على عليه السلام سركرده سپاه شرك و بيداد را از پا درآورد! با شنيدن اين سخن اميدبخش پيامبر، «عمر» به سوى ميدان شتافت تا از ميان گردوغبار گزارش آورد، و هنگامى كه نزديك آن دو رفت، ديد امير مؤمنان شمشير ستم سوزش را به زره «عمرو» مى مالد تا خونش را پاك سازد. وى بى درنگ به سوى پيامبر بازگشت و گفت: اى پيامبر خدا! على عليه السلام او را از پاى درآورد، درست در آن لحظات بود كه امير مؤمنان در حالى كه سرخود را مى بست و چهره اش بسان ماه نور افشانى مى كرد به سوى پيامبر آمد.


«عمر» پيش از همه رو به سوى آن حضرت كرد و گفت: چرا زره ارزشمند او را كه در جهان عرب بهتر از آن نيست - از پيكرش درنياورى؟


فرمود: هنگامى كه او را هدف قراردادم عورت خويش را سپر بلا و وسيله مصونيت خود ساخت و من از عموزاده ام خجالت كشيدم كه بدنش را برهنه سازم؛ و اينجا بود كه پيامبر خدا رو به قهرمان بى هماورد اسلام كرد و فرمود:


أبشِر يا على فلووزن اليوم عملك بعمل امة محمد لرجع عملك بعملهم...(124)


على جان! نويدت باد كه اگر كار بزرگ امروزت، با تمامى عملكرد شايسته و بايسته امت محمد (ص) وزن گردد، جهاد خالصانه و دليرانه امروز تو در راه حق و عدالت بر همه عملكرد امت برترى خواهد يافت؛ چرا كه با اين شاهكار جاودانه ات، همه سراها و خانه هاى شرك گرايان و ظالمان در مرگ «عمرو» ماتمكده شد و ضعف و سستى و ناتوانى در اركان آنان وارد آمد، و در برابر آن همه خانه ها و دل هاى مردم با ايمان و خداجو شادمان گرديد و موج سرور و شادى در آنها وزيدن گرفت، و همه احساس قدّرت و توانايى كردند...


و نيز آورده اند كه آن حضرت در مورد پيكار خالصانه و ستم سوزش، اشعارى سرود كه از جمله سروده اش اين گونه بود:


نصر الحجارة من سفاهة رأيه


و نصرت ربّ محمد (ص) بصواب



فضربته و تركته متجدلا

كالجذع بين دكادك...

«عمروبن عبدود» براثر سبك مغزى و بى خردى خويش به يارى از بت هاى سنگى و چوبى برخاست، و من به لطف حق به يارى پروردگارت محمد (ص) برخاستم، و براساس حق و عدالت راه و رسم مورد پسند او و پيامبرش را يارى كردم.


من او را به يارى خدا هدف قرار دادم، و بسان تنه درختى كه ميان ريگزارها و تپه هاى شن افتاده باشد، از پا در آوردم و رها كردم.


من از برهنه ساختن پيكر او و بيرون آوردن لباس هايش - كه بسى گرانقيمت بود - خويشتن دارى كردم، و اين در شرايطى بود كه من به خاطر فرسودگى لباس هايم به آنها نياز داشتم.


از «حسن بصرى» آورده اند كه وقتى امير مؤمنان عليه السلام «عمرو» را از پا درآورد، سر پليدش را برگرفت و پيش پاى پيامبر افكند؛ «عمر» و «ابوبكر» با ديدن اين منظره برخاستند و سرمبارك قهرمان اسلام را بوسه باران ساختند.


و از «ابن عياش» آورده اند كه: امير مؤمنان عليه السلام در روز «خندق» ضربتى در راه خدا به «عمرو» زد كه در اسلام بهتر و ارزنده تر از آن نبوده است، امّا با نهايت تأسف به آن حضرت به وسيله «ابن ملجم» - كه لعنت خدا بر او باد - ضربتى در حال نماز وارد آمد كه از آن بدتر و ظالمانه تر نمى توان يافت.


تدبيرى در گسستن همكارى نظامى شرك گرايان قريش و يهود


و نيز در اين مورد آورده اند كه: مردى به نام «نُعيم بن مسعود» در همان روزهاى سخت جنگ خندق به حضور پيامبر آمد و گفت: سرورم، من مدتهاست كه به خدا ايمان آورده و راه و رسم قرآن را برگزيده ام، امّا اين موضوع را از همگان حتى خاندان و نزديكانم نهان داشته ام و اينك كه كار به جهاد سرنوشت ساز رسيده است آمده ام تا به وظيفه عقيدتى و انسانى ام عمل كنم، بنابراين هر دستورى داريد به جان خريدارم.


پيامبر فرمود: تو با پيوستن به ما تنها يك تن بر نيروى ما خواهى افزود، امّا اگر به طور آشكار به ما نپيوندى مى توانى كارى بزرگتر انجام دهى.



پرسيد: چه كنم؟


پيامبر فرمود: با شرائط و موقعيتى كه نزد يهود عهدشكن، و نيز شرك گرايان قريش دارى خوب فكر كن كه چه كارى از تو ساخته است و چگونه مى توانى آنان را در اين شرايط حسّاس از ادامه همكارى ظالمانه و اتحاد نامقدسشان بازدارى، كه جنگ انبوهى از نقشه ها و تدبيرهاى پيچيده و نهانى است. «الحرب خدعة»


«نعيم» با اشاره پيامبر از آنجا به سوى قلعه هاى يهود «بنى قريظه» رفت و پس از گفتگوهاى عادى با آنان، گفت: دوستان! حقيقت اين است كه من دوست شما هستم و بر آينده شما با كارى كه انجام داده ايد و با سپاه قريش هم پيمان شده ايد سخت نگرانم!



آنان پرسيدند: چرا؟


گفت: بدان دليل كه موقعيت و سرنوشت شما با «قريش» و «غطفان» بسيار متفاوت است؛ آنان در سرزمين دور دستى زندگى مى كنند كه اگر از اينجا بروند، در تيررس مسلمانان نيستند، امّا شما در شهرى زندگى مى كنيد كه پيامبر و يارانش اينجا را قرارگاه خويش برگزيده اند و هستى و خاندان شما در اينجاست؛ آرى، آنان اگر ديدند مى توانند به هدف خويش برسند و كار پيامبر و يارانش را يكسره كنند به پيكار خويش و محاصره مدينه ادامه مى دهند، امّا اگر روزى دريافتند كه به پيروزى خويش اميد ندارند، يكباره به سوى وطن خويش حركت نموده و شما را مى گذارند و مى روند و آن گاه نمى دام كه كار شما با خيانت و پيمان شكمنى به كجا خواهد انجاميد و محمد (ص) با شما چه خواهد كرد؟


آنان پس از شنيدن سخنان «نعيم» به ناگاه گويى به خود آمدند و گفتند: پس چاره كار چيست؟ «نُعيم» گفت: به باور من شما هرگز نبايد با پيامبر و يارانش وارد جنگ شويد، مگر اينكه شمارى از سران قريش به قلعه هاى شما وارد گردند و سرنوشت خود را با سرنوشت شما رقم زنند؛ در آن صورت است كه با بودن آنان نزد شما، قريش به ناگزير تا آخر كار مى ماند و شما را تنها نمى گذارد.


سركردگان يهود او را تحسين كردند و گفتند: سخنى درست مى گويى كه ما تاكنون از آن در غفلت بوديم و بايد اين مطلب را در نخستين فرصت با آنان در ميان گذاريم.


آن گاه از نزد آنان حركت كردو پس از ساعتى به اردوگاه «ابوسفيان» رفت و ضمن گفتگو با او و ديگر مهره هاى شرك و بيداد گفت: هان اى گروه قريش! شما در دوستى و خيرخواهى من نسبت به خود ترديد نخواهيد داشت، درست همان گونه كه در دشمنى من با محمد (ص) و دين و آيين او ترديد نداريد، آيا درست مى گويم؟!


آنان كه از ايمان نهانى او بى خبر بودند، گفتند: چرا، همين گونه است.


گفت: اينك كه چنين است آمده ام تا شما را از خبرى سخت و سرنوشت ساز آگاه كنم، امّا بايد تعهّد سپاريد كه آن را محرمانه خواهيد انگاشت و برايم دردسر درست نخواهيد كرد! آنان پذيرفتند كه خيرخواهى و خبر او را محرمانه نگاه دارند و يادآورى كردند كه او مورد اعتماد آنان است و وى را از خودشان بحساب مى آورند.


هنگامى كه آنان آماده شنيدن گفتارش شدند، گفت: دوستان! آيا مى دانيد كه يهود «بنى قريظه» از شكستن پيمان خويش با محمد (ص) پشيمان شده و گويى در نهان سفيرى نزد او فرستاده اند كه اگر از اشتباه ما بگذرى، ما حاضر به بازگشت به همان پيمان عدم تعرّض با شما هستيم و اگر بدانيم كه از ما خشنود خواهى شد، براى اثبات صداقت خويش حاضريم گروهى از سردمداران قريش را به عنوان گروگان نزد خويش دعوت كنيم و آنان را به تو واگذاريم تا آنان را نابود سازى، و آن گاه دست در دست هم با آنان به پيكار برخاسته و آنان را از سرزمين خويش و كرانه هاى شهر و ديارمان بيرون برانيم؛ آرى، گويى اين نقشه آنان را، محمد (ص) پذيرفته است، اينك هشدارتان باد كه اگر كسى نزد شما فرستادند و گروگان خواستند با هوشمندى و دقت عمل كنيد!


پس نزد سران «غطفان» رفت و گفت: هان اى گروه «غطفان»! شما مى دانيد كه دوستى من با شما ديرين و پايدار است، و به خاطر همين دوستى پايدار با شما سخنى دارم...


هنگامى كه آنان دوستى او را گواهى كردند و او را مورد اعتماد و اطمينان خويش شمردند و آمادگى خود را براى شنيدن سخنانش اعلام نمودند، همان سخنى را كه با قريش گفته بود، به بيانى ديگر با آنان در ميان نهاد و به آنان هشدار داد كه مراقب نقشه هاى پشت پرده باشند.


درست فرداى آن روز بود كه «ابوسفيان» گروهى از دستياران خود را به سرپرستى «عكرمه» به سوى «بنى قريظه» فرستاد و به آنان پيام داد كه: دوستان همرزم! شما نيك مى دانيد كه ما از راهى دور به اينجا آمده ايم و با مشكلات بسيارى روبرو هستيم؛ از سويى آثار ضعف و فرسودگى در نيروهاى ما پيدا شده و از دگر سو با پايان يافتن علوفه و امكانات لشكر، اسبهاى ما در حال تلف شدن هستند؛ بنابراين فردا به پاخيزيد واز قلعه ها و دژهاى خويش بيرون بياييد تا دست در دست هم با محمد (ص) و يارانش پيكار كنيم و كار او را يكسره سازيم.


امّا يهود «بنى قريظه» پاسخ دادند فردا كه روز شنبه است و ما به هيچ كارى دست نخواهيم زد و از آن پس نيز تنها در صورتى با شما بر ضد پيامبر خواهيم جنگيد كه گروهى از سران خود را نزد ما به گروگان گذاريد تا ما اطمينان داشته باشيم كه بدون پايان يافتن كار محمد (ص)، ما را با او تنها نخواهيد گذاشت.


فرستادگان ابوسفيان بازگشتند و پاسخ او را از سوى يهود آوردند و وى با شنيدن پاسخ آنان گفت: عجيب! اين همان هشدارى است كه «نُعيم بن مسعود» به ما داد و بايد در اين مورد هوشمندانه رفتار كنيم؛ از اين رو در پاسخ تقاضاى آنان گفت: ما هرگز يك نفر را نيز به قلعه هاى شما نخواهيم فرستاد و كسى را نزد شما به گروگان نخواهيم نهاد، اگر حاضر هستيد، فردا براى پيكار حركت كنيد و اگر هم حاضر به پيكار و همكارى با ما نيستيد، خود را كنار بكشيد!


بار ديگر فرستادگان ابوسفيان بازگشتند و پاسخ وى را به يهود دادند و «بنى قريظه» با شنيدن سخنان ابوسفيان، گفتند به خداى سوگند كه اين همان چيزى است كه «نُعيم بن مسعود» به ما هشدار داد! و آن گاه پيام دادند كه ما هرگز به همراه شما نخواهيم جنگيد، جز اينكه شمارى از سركردگان قريش و «غطفان» را نزد ما گروگان بگذاريد؛ و بدين سان خداى فرزانه دل هاى خيانكار آنان را از هم جدا ساخت و در شب هاى سرد زمستان، تندبادى سخت و سرد بر آنان فرستاد و با افكندن ترس و هراس بر قلبشان آنان را از جنگ منصرف ساخت و راهى شهر و ديار خويش نمود.(125)


دعاى پيامبر و داستان شنيدنى حذيفه


«محمدبن كعب» در اين مورد از «حذيفه» آورده است كه: به خداى سوگند در جنگ «خندق» كار برما گذشت آگاه است. هنگامى كه كار به اوج سختى و فشار رسيد پيامبر گرامى در دل شب به پا خاست و نماز شب خواند، و پس از نماز و نيايش رو به ياران كرد و گفت: آيا در ميان شما كسى هست كه نزديك سپاه قريش برود و از وضعيت آنان براى من گزارشى تهيه كند تا در بهشت همراه من باشد؟!


كسى توان اين كار را به خاطر شدت سرما و فشار گرسنگى و ضعف در خود نمى ديد، به همين جهت كسى پاسخ پيامبر را نداد. آن حضرت مرا خواست و من به ناگزير به حضورش رفتم و آن حضرت به من فرمود: تو براى تهيه گزارش از شرايط جارى در سپاه قريش حركت كن، امّا مراقب باش كه پيش از آنكه نزد ما برگردى دست به كارى مهم نزنى!


من به دستور آن حضرت حركت كردم، و در تاريكى شب خود را به اردوگاه قريش نزديك ساختم. با رسيدن به آنجا ديدم تند بادى سرد و سخت - كه گويى لشكر خدا براى درهم كوبيدن قرارگاه و چادرهاى استقرار آنان بود - بساط آنان را در هم ريخته واردوگاهشان را بر هم زده است؛ ديگر نه چادرى برپا ايستاده است و نه ظرف غذايى بر روى آتش است! من در گوشه اى از آن بيابان، در پوشش تاريكى شب خود را نهان ساخته و به ارزيابى اوضاع پرداختم؛ درست در همان شرايط سخت بود كه ابوسفيان از قرارگاه به هم ريخته اش بيرون آمد و در تاريكى شب فرياد برآورد كه: هان اى قريش! هركس مراقب باشد كه چه كسى در كنار اوست! من با شنيدن اين سخن با هوشمندى و سرعت عمل با دست به ران كسى كه سمت راست من نشسته بود، زدم و گفتم تو كيستى؟


او خود را معرّفى كرد. با دست ديگر بر ران نفر سمت چپ خويش زدم و از او نيز همين را پرسيدم و او نيز خود را معرّفى كرد و بدين وسيله خود در امان ماندم.


«ابوسفيان» پس از سخنانى كوتاه مركب خويش را خواست و برآن نشست و فرياد بر آورد كه: هان اى قريش! به خداى سوگند كه ما ديگر نمى توانيم در اينجا بمانيم، چرا كه همگى نابود خواهيم شد، ما افزون بر انواع مشكلات جوّى و جغرافيايى و تمام شدن موّاد غذايى خود و علوفه مركب هايمان، با عهد شكنى «بنى قريظه» نيز روبرو هستيم؛ بنابراين بايد چاره هاى انديشيد، و آن گاه در حالى كه بر روى شتر خود نشسته و از فرط شتاب و هراس، دست و پاى حيوان را باز نكرده بود به مركب نهيب حركت داد.(126)


من در يك لحظه بر اين انديشه رفتم كه آن عنصر پليد و ضد خدا را به گلوله ببندم و براى اين كار تيرى هم بر كمان نهادم، امّا پيش از هدف قراردادن او سفارش پيامبر به يادم آمد كه فرموده بود، تا پيش از بازگشت و تقديم گزارش به او، دست به كار بزرگى نزنم؛ به همين جهت از كار خويش منصرف شده و به قرارگاه پيامبر بازگشتم. هنگامى كه نزد آن حضرت رسيدم، رو به بارگاه خدا داشت و نماز مى خواند. من در آنجا ماندم تا نماز آن حضرت به پايان رسيد و مرا نزد خويش فراخواند و پرسيد: آنجا چه خبر؟!


و من گزارش خويش را به آن پيشواى بزرگ تقديم داشتم، و آنچه را ديده و شنيده بودم همه را باز گفتم و آن بزرگوار سپاس خدا را به جا آورد.


و نيز آورده اند كه پيامبر گرامى دو دست نياز را به بارگاه آن بى نياز بلند كرد و سپاهيان «احزاب» را اين گونه نفرين كرد:


اللّهم انت منزل الكتاب، سريع الحساب، اهزم الاحزاب، اللّهم اهزمهم وزلزلهم(127)


بار خدايا! تو فرو فرستنده كتاب و روز شمارى و به حساب ستمكاران به سرعت خواهى رسيد؛ خداوند!، اين گروه هاى تجاوز كار را در هم شكن و فرارى ده! بار خدايا! اينان را در هم نورد و زير رو ساز و از اينجا پراكنده كن!


و از آن حضرت آورده اند كه در پيكار «خندق» بارها و بارها، اين دعا را مى خواند:


لا اله الا الله وحده وحده، اعزّ جنده، و نصر عبده، و غلب الاحزاب وحده فلا شى ء بعده.(128)


هيچ خدايى جز خداى يكتا نيست. او يگانه است و بى همتا. اوست كه لشكر خود را عزّت و پيروزى بخشيد، و بنده برگزيده اش محمد (ص) را يارى فرمود، و سپاهيان بى شمار «احزاب» حق ستيز و اصلاح ناپذير عرب را، خود به تنهايى در هم شكست و تار و مار ساخت، و راستى كه جز او قدرتى نيست.


و نيز آورده اند كه پس از فرار سپاه شرك، پيامبر گرامى در يك پيشگويى معجزه آسايى فرمود: الأن نغزوهم ولا يغزوننا(129)


از اين پس ديگر ما هستيم كه با آن تجاوز كاران، پيكار خواهيم كرد و ابتكار عمل با ما خواهد بود، و آنان ديگر به جنگ با ما نخواهند آمد! و آينده، درستى پيش بينى و پيشگويى آن حضرت را به اثبات رساند، چرا كه همان گونه كه آن حضرت فرموده بود، ديگر شرك گرايان قريش توان بسيج عمومى بر ضد اسلام و پيامبر را نيافتند و پس از آن ديگر اسلام و مسلمانان بودند كه براى فتح «مكّه» به سوى آنان حركت كردند.




/ 38